نوشته شده توسط نویسنده مهمان مریم جنتی
خب، آمادهاید با دختری برین سفر که بهتون بگه باید کوله سبک بیاری اما خودش با زور کولهشو پر میکنه از لباس تا تو لوکیشن موردنظر، قایمکی کفش و شلوار خاکیشو عوض کنه و عکس بگیره. با کسی که اگه لج کنه و نخواد جایی بیاد میگه سخته اما اگه بخواد همه رو پشت سرش جا میذاره! تازه دقیقا خودشم نمیدونه طبیعت دوست داره یا تاریخ یا آدمارو. خب بسه، بهنظرم آماده شدین. تا فرار نکردین شروع میکنم. من مریمم که میخوام سفر ۱۴ روزه تونس در پاییز ۹۸ رو براتون تعریف کنم. اگر که اینجا هستین درباره ویزای تونس و خرج سفرش آمار دربیارین، سه چارتا پاراگراف اولو بخونین بسه. اما اگه میخواین ببینین خلاصه تونس تونست یا نتونست، تخمه بیارین با هم بریم جلو که این سفرنامه هم صوتیه، هم تصویری و هم خوندنی.
آسانترین قسمت سفر: ویزای تونس!
آره ملیت من ایرانی هست، پاسپورت منم زرشکی گلآلوده و قضیه ویزا رو جدی گفتم! تونس به ایرانیها ویزای توریستی حداکثر ۳۰ روزه میده که از زمان صدور تا سه ماه بعدش قابل استفاده هست. من روز اولِ ماه تصمیم گرفتم که سیام بزنم بیرون. پس زنگ زدم سفارت تونس تا شرایط ویزا رو بپرسم.
اینم آدرس و تلفن سفارت تونس در تهران:
- ۰۲۱-۸۸۵۹۱۶۳۹
- تهران، شهرک غرب، فاز ۴، خیابان زرافشان شمالی،کوچه دوم،پلاک ۷
- روزهای یکشنبه تا پنجشنبه از ساعت ۸:۳۰ تا ۱۴
یه بوق خورد و سریع یه خانم میانسال گوشی رو برداشت و با لحن آرومی گفت: مدارک لازم برای شما پاسپورت با تاریخ معتبر، دو قطعه عکس ۴*۳، رزرو (غیرقطعی) بلیط رفت و برگشت، وچر هتل و ششصد هزار تومان پول.
با تعجب پرسیدم: تمکن مالی چی؟ نه نمیخواد.
گواهی اشتغال به کارم نمیخواین؟؟ نه دیگه! فقط همونایی که گفتم. (تازه رسیدم تونس، کاردار سفارت ایران گفتن ویزای تونس برای پزشکهای ایرانی رایگانه، برو به همکارات بگو! اگه همکار باذوقی اینجا هست که از اروپاگردی و تایلند و دبی خسته شده، خدمت شما)
یکم ترسیدم. گفتم خانمه داره میپیچونه، چون طبق اطلاعاتی که خوندم و شنیدم، قبلترها تمکن مالی لازم بوده. اینجوری شد که زنگ زدم چند تا آژانس که تو کار ویزا هستن. چون وقت کمی داشتم و عجله زیاد تا بلیطی که پیدا کردم گرون نشه. این وسط یه آژانس پیدا کردم که با هزینه خیلی کمی حدود ۱۰۰ هزار تومان ویزا رو اوکی میکرد.
آژانس بهم گفت اگه میتونی اشتغال به کار جور کنی یا اگه شنگن یا ویزای کانادایی چیزی داری بیاری بد نیست. منم دیدم کار از محکمکاری عیب نمیکنه. با هزار بدبختی نزدیک دو هفته رفتم و اومدم تا گواهی اشتغال به کار محل طرحمو گرفتم. تقریبا فقط ۳-۲ هفته مونده بود به تاریخ سفرم و ویزا باید اوکی میشد. خداروشکر ۹-۸ روز بعد زنگ زدن که ویزا آماده هس و منو تصور کنین رو ابرا ! حتی نیاز به حضور فیزیکی تو سفارت نشد. چسبید خیلی.
هزینههای سفر: قابل جمعوجور کردن
خب درباره سه تا هزینه واجب میگم: بلیط، اقامت و غذا. اما قبل از همه چی بگم که دلار زمان سفرم کمتر از ۱۲ هزار تومان بود، بنابراین همه چی طبق اون نوشته شده.
بلیط رفت و برگشت به تونس
باتوجه به اینکه رفتوآمد تونسیها به ترکیه مثل ما زیاده، پروازای ارزون میشه گیر آورد. ترکیه برا اونا هم ویزا نمیخواد و خیلیها برای خرید و تفریح میرن استانبول. برای پرواز که سرچ کنین، آپشن زیاد میاد. ترکیش ایر، تونسین ایر و نول ایر و ایرلاینهای اروپایی خیلی خوشقیمت که ویزای ترانزیت شنگن میخواد و احتمالا شما هم ندارید.
من برای ارزون شدن بلیط ها رو جداجدا گرفتم. یعنی اول بلیط رفت و برگشت استانبول-تونس با ایرلاین نول ایر رو ۲۶۰۰ میلیون خریدم. کیفیت پروازم خوب بود، صندلی هاش از ترکیش بازتر، غذاشم بهتر، با خدمه پرواز مهربون. هواپیماش مشتی ممدلی نبود اما موقع تاکسی و اولای پرواز قشنگ صدای هاپهاپ سگ میومد که بعدا از خلبان موردعلاقم (که الان داری میخونی) پرسیدم، گفتش صدای یه چیزی به اسم (PTU) هست، بخاطر فعال شدن یکی از سیستمهای هیدرولیک هواپیما. خلاصه اینکه اگه صدای پارس سگ اومد تو هواپیما نترسین، سقوط نمیکنه.
پروازم از تهران به استانبول و برعکسش رو هم جداجدا و چارتر خریدم که از شانس من خورد به شلوغیای گرونی بنزین و قطعی اینترنت و ملت در حال فرار، وگرنه سرجمع با هشتصد تومن جمع میشد. ولی باز خوب بود. با این اوصاف خرج پرواز من کلا شد ۴ میلیون تومان. اها خروج ازکشور هم خودتون بذارین روش. برای اینکه بدونید چطور قیمت پرواز رو جستجو کنید، اطلاع از قوانین پرواز و ویزای ترانزیت، این راهنمای خرید بلیط ارزان رو مطالعه کنید.
واحد پول تونس
واحد پولشون دینار تونس بود. اون موقع حدودا هر یورو (به قول خودشون اورو) میشد سه دینار و یکم (گویا بعد بهار عربی، ارزش پول در حد یکسوم یا حتی کمتر شده). جلوتر تصاویر دوتا از اسکناسهای تونس اومده، ۱۰ دیناری (عشره دنانیر) و ۲۰ دیناری (عشرون دنیارا).
تصویر رو اسکناس آبی برای (ابوالقاسم الشابی) معروفترین شاعر تونسی هست که در عرض عمر کوتاه ۲۵سالهش کاری کرده عکسش بره روی اسکناس! الشابی که بهش شاعر الخضراء هم میگن، بخاطر سرودن شعرهای با سبک نو با مفاهیم مبارزهطلبی و مقابله با ظلم خیلی طرفدار داره و تو دوره بهار عربی یا همون انقلاب یاسمن تونسیها در سال ۲۰۱۰ الهامبخش بسیاری از مبارزها بوده. یه نمونه شعرش رو ببینین:
هرگاه ملتی عزم زندگی کند/سرنوشت ناگزیر است خواسته او را اجابت کند/ و بر شب است که به صبح انجامد/و بر زنجیرها و قیدهاست که درهم شکسته شوند/و هر آنکه شور و شوق زندگی، او را در بر نمیگیرد/در فضای زندگی فنا و محو میشود.
تصویر روی دینار قرمز هم برای (فرحات شاد) یکی از مسئولین بلندپایه تونس هست که برای استقلال تونس از استعمار فرانسه تلاش زیادی کرد و آخرش مثل همه انقلابیهای موثر دنیا ترور شد.
اقامت و غذا در تونس
قیمت های خوردن و خریدهای روزانه تقریبا مثل ایران بود. البته مثل خیلی کشورا همش باید آب معدنی میخریدی، آب قابلشرب وجود نداشت. یکی از جاهایی که به خودم گفتم: ایرانم بد جایی نیستا! برای غذا هم رستوران لوکس داشت، هم کریم سگپز که من بیشتر به دومی تمایل داشتم! البته الان که فکر میکنم کاش توی یکی از رستورانهای لاکچری محلهLa marsa شهر تونس غذا میخوردم. کلا غذاهاشون با مزاج ما سازگاره، نه خیلی تنده نه خیلی بیمزه. هم غذای گوشتی زیاده هم انواع ماهی، هم غذای گیاهی و حتی پلو . فقط یه شمالی تو سفرنامه آفریقا از پلو حرف میزنه! من از غذاهام هیچ عکسی ندارم. این عکسارو احمد فرستاده برام که از غذاهای معروف تونس هستن
برای اقامت هم آپشن زیاد بود. هم هاستل های ارزون بود، هم هاستل گرون، هم هتل. مثلا یه هاستل گرون وسط شهر که من رفتم و جلوتر عکساش هست خیلی قشنگ و خاطرهانگیز بود. البته دورم-dorm (خوابگاهطور) نبود و اتاق بود شبی ۲۳ یورو. هتلهای خوب با صبحونه، شبی ۳۰-۲۵ یورو. کلا زیاد حافظه عددیم خوب نیست. خیلی تو این زمینه نمیتونم کمکی کنم. اما یادتون نره من تو فصل اوج توریست نرفتم و تقریبا هتلها خلوت بودن و تخفیف زده بودن. من کلا ۴۰۰ یورو خرج کردم که میتونستم حداقل ۱۰۰ یورو کمتر خرج کنم اما نشد. چرا نشد؟ خواستین بیاین جلوتر تا بفهمین چرا!
هدف پیشفرضتون از سفر به تونس: علاقه به آدما و تاریخ و تو فصلش شنا و ساحل
از تونس انتظار طبیعت فوق العاده نداشته باشین. مخصوصا اگه زیاد سفر رفتین. تونس تو آفریقا هست اما آفریقا نیست. ساختموناش، خرابههاش، آدماش و تاریخش حرف زیاد دارن برای زدن. کشوری که با توجه به موقعیت استراتژیک خوبش از قبل میلاد مسیح تا همین چند ده سال قبل بین ملتهای مختلف دستبهدست شده، از فنیقیها و رومیها بگیر تا بربرها، اعراب و فرانسه! پس قراره یه ترکیب جالبی از همه اینها رو ببینین، هم تو بناها، هم تو ظاهر، اخلاق و رفتار و سبک زندگی مردم و حتی زبان صحبت کردنشون! برای شنا و ساحل هم که تو فصل آفتاب پر از توریستهای اروپایی مخصوصا مسنه (فک کنم با توجه به بازه سنی توریستها خیلی ویو جالبی نداشته باشه ساحلاش، حالا خودتون میدونین). کلا وقتی وارد تونس میشین بیشتر حس میکنین رفتین بین اقوام عربی که به کشور دیگهای (که دقیقا نمیدونم مثلا کجا) مهاجرت کردن. کلا بین عرب بودن، فرانسوی بودن و آفریقایی بودن گیرکردن بندههای خدا. خون آریایی نباشه تو رگ آدم همین میشه دیگه! من تقریبا وسط پاییز رفتم تونس، هوا عالی بود، خنک با نسیم ملایم و آفتاب خوب. بعضی وقتها نمنم بارون. هنوز گلهای کاغذی هم گل داشتن و توریستهای اهل شنا و آب بازی رفته بودن، چون آب سرد بود. به نظرم به این دو تا نکته خیلی توجه کنین. تونس بدون گل کاغذیهای رنگارنگش اصلا بیمعنیه!
تجهیزات مورد نیاز سفر به تونس: همه چیز مثل ایران هست، برین به سلامت
اینترنت و سیمکارت نسبتا ارزون بود. کلا دو تا سیمکارت دارن که سیمکارت اورنج (Orange) بهتره. همه جای شهر هم آثار مغازههای نارنجیش از دور تابلو هست. من سیمکارت رو رایگان از باجه اورنج تو فرودگاه گرفتم! حالا نمیدونم همیشه هستن و میدن یا نه. بعد بردمش نمایندگی اورنج تو مرکز شهر با پنج دینار شارژ کردم به اندازی یک گیگ که کاملا نیاز اینترنت تو کوچه خیابون رو برام برطرف میکرد. اگه خیلی از شهر دور میشدی و توی جاده بودی، آنتن نمیداد. البته داد و فغان از جادههای یکنواخت سراسر تونس که تنها چیزی که دو طرف جاده وجود داشت باغ زیتون بود (یکی دیگه از جاهایی که گفتم: ایرانم بد نیستا).
بقیه زمانهام که تو هتل و هاستل وای فای بود با سرعت خوب. ناگفته نماند روزای آخر که صدای اعتراضات تونسی ها که جلوتر میگم بلند شد، واضحا پیچ اینترنتو سفت کردن. اثرات رفیق ناباب! تجهیزات دیگهای لازم ندارین.
زنگ خطر: فقط خودشون خیلی جدی از گوشی دزدی و کیف قاپی میترسیدن. اما من تهدید واضحی احساس نکردم اما دوسه بار بهم گفتن مواظب گوشیت باش و بیرون نیارش یا کوله پشتی رو بنداز جلوت. یه کیف گردنی واجبه خلاصه. از نظر دختر تنها بودنم که نکات همه جای دنیا باید رعایت بشه، اینجام مثل همهجا، آدم خیلی خیلی خوب داشت، آدم یکم ندید بدید هم داشت. من تا شب آخر که یکم بیاحتیاطی کردم و دیروقت برگشتم، استرسی تو این زمینه بهم وارد نشد.
یه خبر خوشحالکننده که اگرچه دستشوییها فرنگی هست اما شلنگ داره! شما که پشت لپتاپ و گوشی هستی، بله شما، شنیدم گفتی آخیش! خب ازینجا به بعده سفرنامه حوصله میخواد. اول هر قسمت یه آهنگ از خواننده تونسی گذاشته شده و تقریبا جز آهنگهای پرطرفدارشونه. من همشون رو شدید دوست دارم و توصیه میکنم گوش بدین تا آخر. بیشترشون هم با جو نوشتهها همخونی داره، حداقل با حس من تو اون لحظه از سفر. چون یه لحظههایی هست که بدون آهنگ یه چیزی کم دارن.
بهتون پیشنهاد میکنم اپلیکیشن Spotify رو دانلود کنین که خیلی خفنه و از همه جای دنیا آهنگ داره! به نظرم قبل سفر به هر کشور، اسمشو تو این اپ سرچ کنین و یه فولدر از آهنگای معروفش جمع کنین. موسیقی خیلی حرفا برای گفتن داره از حس آدما و فضای جامعه. واقعا استفاده از اسپاتیفای لذت بخشه، همه این آهنگا هم اونجا موجوده. اما متاسفانه برای ایرانیا یکم استفادش سخته و یکم نکته ریز داره.
تمشک رومخترین قسمت سفر: مهر ورود به تونس
همه چی اینقد گل و بلبل نگذشت. اونم برای من که اولین باره تنهایی سفر میکردم.
سکانس اول: سوار شدن به هواپیمای نول ایر
برای اینکه بلیط ارزونتری بخرم، باید یه شب استانبول میخوابیدم. از فرودگاه جدید استانبول باید میرفتم میدون تقسیم تا به هاستل برسم. با شاتل فرودگاهی یا Havaist رفتم. فقط یادتون باشه حتما باید استانبول کارت داشته باشین و شارژ کنین. فک کنم ۱۸ لیر بود تا میدون تقسیم و ۴۵ دقیقه طول کشید. شب که به گشت و گذار مختصری تو خیابون استقلال گذشت و احساس مزخرفی که دیگه هیچچچی نمیشه خرید!
شب که برگشتم خیلی اتفاقی دیدم یکی از کارمندای پذیرش هتل یه پسر جوون ایرانی و اهل تبریزه. سر شلوغیهای تهران و قطعی اینترنت خیلی نگران خانوادش بود و ازم پرسید چه خبره و به کجا رسیده داستان. بهم میگفت تونس چیه، همین استانبول بمون هزاربار بهتره :) . فرداشم با یه اتوبوس رفتم محله بالات و کلی پرسه زدم بین خیابونهای رنگی رنگیش.
خب دیگه ظهر شد و من پر از ذوق بودم برای رسیدن به تونس. یجورایی حالم شبیه این آهنگه تونسی بود:
آهنگ الیوم قالتلی زین الزین یعنی امروز زیباترین زن دنیا به من گفت… در ادامه داستان، زیر ماه و ستاره با هم میرن کنار چشمه و تا صبح به چشمهای هم خیره میشن
خواننده: الهادی الجوینی
بازم با هاواییست رفتم فرودگاه و منتظر پریدن هواپیما بودم که با یه دختر یونانی دوست شدم، صوفیا. اینجا داشت تلاش میکرد نوشتن اسمشو به فارسی تمرین کنه! اون روز قرار شد از این به بعد با هم انگلیسی تمرین کنیم که تا الان سه ماهی گذشته فک کنم از تصمیم کبری! کلا فقط سلام و احوالپرسی یاد گرفتیم 😊
اول که سوار هواپیما شدم احساس کردم وارد یه جت خانوادگی شدم. همه مسافرا ازینور به اونور، جوری با هم بلند حرف میزدن و میخندیدن که حس کردم دستهجمعی اومدن زیارت! خانم کناریم که اسمشم یادم نیست، تو سفر فهمید ایرانیم، خیلی تحویل گرفت و بهم گفت من عاشق فرح دیبا هستم. گفتم چرا؟ گفت آخه از بچگی همش تو خونمون، پدرم از شاه و فرح تعریف میکرد! از سبک زندگیشون و به فکر مردم بودنشون و این حرفا! برام جالب بود. وسطای راه داشتم عکس برف چند روز پیش تهران رو میدیدم، بهم گفت خوش به حالتون! شما برف دارین، جنگل دارین، کشورتون بزرگه، زعفران دارین و تا اون لحظه من فکر نمیکردم اینا آپشن حساب بشه (یکی دیگه از همون جاها که به خودم گفتم ایرانم بد نیستا). بگذریم که عین خاله خانباجیها آمار خودمو و سفرمو همه چیو گرفت و شماره داد تا تونس کاری داشتم بهم کمک کنه.
همه چی از آخرای سفر شروع شد. یه کاغد نیم وجبی دادن که اسم، شماره پاسپورت، مبدا سفر و محل اقامت توی تونس رو بنویسیم. بعدا فهمیدم بهش چی میگن! منم الکی یه چرتی نوشتم. خلاصه کاپیتان اعلام کرد نزدیک تونس هستیم. دقت کنین نگفت رسیدیم تونس یا نگفت تو فرودگاهیم ها. اما دیدم همه روی هم تاب میخورن! داشتن بارهاشونو جمع میکردن از گنجههای بالای سرشون. همون خانومه بغلیم گفت: “میریَم میریَم (منظورش مریم بود)، استند آپ!” دیدم داره از روم رد میشه تا وسایلشو برداره و بره تو راهرو صف بایسته تا زود پیاده شه. بدبختی دست منم گرفته بود و آی میکشیدا. انگار منم جزو وسایل جاموندهاش بودم! خلاصه به قیمت دررفتگی شانه و شکستگی اسکاپولا نشستم سرجام و پا نشدم. کمهکم حدود بیست دقیقه سرپا ایستادن تا پیاده شن اما هیچ کدوم به روی مبارک نمیآوردن. هواپیما که ایستاد خانمه دیگه دلش طاقت نیاورد. منو کشیییییییییییییید و حمل کرد با خودش. رو پلههای هواپیما میگفت: “میریَم RUN RUN!” حس کردم داریم از ماشین سافاری پیاده میشیم تا بریم لای حیات وحش کنیا! زامبی بودیم قشنگ. البته مطمئنم خانومه تو دلش گفته “وای چقد بیعرضهاس! چجوری میخواد تنهایی سفر کنه”. خلاصه که سوار اون اتوبوسا شدیم و رسیدیم داخل فرودگاه. پامو که زمین گذاشتم احساس کردم وارد یه مرحله جدید از زندگیم شدم! جرات تنهایی سفر کردن!
سکانس دوم: صف انتظار، پشت گیت ورودی
پشت ۶-۵ تا گیت یه صف بلندی تشکیل شد برای مهر ورودی. تقریبا همه تونسی بودن، هیچ توریستی به نظرم نیومد. حتی گیت مسافرهای خارجی و خود تونسیها از هم جدا نبود. یه حسی بین ذوق و اضطراب همه وجودمو پر از تلاطم کرده بود. تقریبا به هیچ چیز فکر نمیکردم، نورونهای مغزم در خلا مطلق!
بازم همون خانمه دست منو کشید و قایمکی برد اول صف جا زد، اونم من که تاحالا حداقل ده بار تو صف با مردم دعوام شده سر رعایت نکردن. من از شدت ذوق و تعجب فراوان فقط میخندیدم. بعد خودشم خندش گرفت و بلند گفت:
“THIS IS AFRICA MIRYAM”
میگفت اگه دیر بریم بارهامونو اونور گیت میدزدن. اگرچه پلیس اومد دعوامون کرد که چرا از صف زدیم جلو و پرتمون کرد عقب.
تا نوبتمون برسه گوشی خانمه رو گرفتم و به احمد زنگ زدم. احمد رو از کوچسرفینگ پیدا کرده بودم. قرار بود اولین تجربم از کوچسرفینگ رو با یه عشق سفر که همشغلمه شروع کنم. بهش گفتم من رسیدم الان، میتونی برسی از بیمارستان؟ گفت آره بیا من دمه در فرودگاه منتظرم. اولین تجربه کوچ سرفینگ من اینجوری شروع شد.
نوبتمون رسید. این خانومه جلوی من بود و مهرشو زد و رفت. فقط یواشکی گفت حواست باشه، اگه گفتن چرا دختره تنها اومدی، بگو خونوادم زودتر اومدن و منتظرم هستن، چون احتمالا بهت گیر بدن! منم الکی گفتم باشه و فعلا خدافظی کردم تا اونور گیت. خبر نداشتم چی قراره سرم بیاد چند دقیقه دیگه.
یه آقای میانسال نسبتا سبزهرو یکمی هم چاق، داخل کابین خیلی خیلی سبز رنگی نشسته بود. ناخوداگاه یاد جو خفقان اتاق عمل افتادم! ازون سبزا بود آخه. پاسپورت قرمز و معتبرمو! با اون کاغذ کوچیکه دادم بهش. یه نگاه به پاسپورت کرد و یه نگاه به من. گفت امشب کجا میری مادام؟ گفتم خونه دوستم. گفت چرا آدرس ننوشتی پس؟ گفتم خب چون اومده دمه در دنبالم، من نمیدونم آدرسشو و داستان شروع شد. گفت باشه چند لحظه منتظر بمون و شروع کرد تلفن زدن. اینجا بود که فهمیدم پر کردن اون کاغذه جدی بوده! از من به شما نصیحت ادای شاخهارو در نیارین.
من که با خودم میگفتم وقتی اینقدر راحت ویزا دادن، پس چیز خاصی نیست. یه دقیقه، پنج دقیقه، یه ربع اون گوشه کابین وایسادم. همه میرفتن و من مونده بودم. حتی اون خانومه اومد از دور خدافظی کرد و گفت احمد دم در منتظرته. منم گفتم بهش بگو طول میکشه، انگار یکم گیر دادن.
سکانس کوفتی سوم : آفیسر اومد.
آفیسر یه آقای قدبلند، لاغر و کشیده، با چشمای درشت و یکم وق زده، سهتیغ، دکمههای کت سورمهایش باز بود و یه دستش داخل جیب شلوارش بود. تند تند میومد سمتم. لبههای کتش از شدت محکم قدم برداشتنش چپ و راست میشد. گنگستری بود برا خودش، از نوع تونسی البته. چشماش و حالت ابروش همه وجودمو پر از احساس ناامنی کرد.
سلام خانوم. چرا اومدین تونس؟
سلام. توریستم، همین.
اگه توریستی پس وچر هتلت کو؟ امشب کجا میری؟
امشب میرم پیش دوستم. قرار برنامه سفرو با مشورت اون بچینم. فردا رزرو میکنم محل اقامتمو
یعنی چی؟ دوستت کیه؟ ایرانیه؟ آدرسشو چرا نمیدونی؟
نه تونسیه. چون اومده دمه در دنبالم الان.
و شروع کرد. نه اینجوری نمیشه. اصن معلوم نیس برای چی اومدی. من هی گفتم بابا من توریستم. کوچسرفینگ میخوام بکنم. میزبانم هم پزشکه. میخوای بگم بیاد داخل اصن؟ قرار شد زنگ بزنم و بخوام بیاد داخل. از احمد معذرتخواهی کردم و خواستم بیاد. بنده خدا با دمپایی اتاق عمل اومد دنبالم! خودشو معرفی کرد و کارتشو نشون داد. اما آفیسر گفت یا همه شبهایی که تونس هستی همین الان هتل میگیری وگرنه دیپورت. احمد گفت من اصن تضمین میکنم ایشون همه روزارو بمونه خونه ما. اما حرف آفیسر یکی بود و تغییرم نکرد! مونده بودم چی کنم.
حتی از سایت بوکینگ یه رزرو الکی کردم و بهشون نشون دادم. گفت اینکه رزرو قطعی نیست! پولشو باید بدی و من همونجا یخ زدم. قرار بود ۱۴ روز تونس باشم! اگه میخواستم هتل بگیرم، نصف پولم میرفت و هیچ میشد. احمد گفت: من میرم یه هتل برات رزرو میکنم و صحبت میکنم که بعدا پولتو پس بده، شاید قبول کردن. منتظر بمون اینجا تا برگردم. داشت میرفت که صداش زدم و گفتم: پس بیا این پولو بگیر و تقریبا بیشتر پولمو دادم بهش. گفت اینکه خیلیه. گفتم پیشت باشه، شاید لازم شد. من که اینجا لازم ندارم و رفت…
هر ده دقیقه آفیسر میومد میگفت: چیشد؟ و من میگفتم: دکتر رفته هتل خوب بگیره و بیاد. فقط یه شانس آوردم که فرودگاه وای فای داشت، اونم رایگان و نامحدود. زنگ زدم واتس اپ احمد، گفت: مِیریَم ببخشید، هتل قبول نمیکنه که بعدا پس بده پولو، چی کنم همینو بگیرم؟ گفتم نمیدونم نظرت چیه؟ گفت میتونی امشب اونجا بمونی تا صب؟ من شاید آشنایی چیزی پیدا کنم که بخیال شن یا هتل ارزون بگیریم پولت هدر نشه.
خیلی تصمیم سختی بود برام. برای بار اول تنها سفر تنهاییم به بنبست خورد، بدون پول و غذا، آفیسری که هر یه ربع تهدید به دیپورت میکنه، ایرانی که اینترنتش رو قطع کردن و خانوادهای که ازم خبر نداشتن کجام! حتی کولهپشتیم تو بارها بود و بهم تحویل ندادن. قرار بود الان تو خونه احمداینا باشم و با خونوادش خورشت مرغ و بادمجون درست کنیم! اما کنار دوتا پسر تونسی نشسته بودم که تو چمدون مواد داشتن و گرفته بودنشون!
قبول کردم و از احمد خواستم بره خونه و گوشیشو خاموش کنه تا صبح بره دنبال کارام. ساعت دوازده شب شده بود، آفیسر اومد، داد زد: خانم چقد پول داری؟ انقد لحنش بد بود که بغضمو ترکوند! نمیتونستم جواب بدم. قشنگ این آهنگه بود:
آهنگ:In The Name of Love یا به نام عشق
خواننده: ظافر یوسف. ایشونم خیلی خفنه، نوازنده عود و خواننده سبک خیلی خیلی جذاب
هی میپرسید: خانم! خانم! با شمام، چقد پول داری؟ کیف پاسپورتمو درآوردم و یه پنجاه یورویی نشون دادم. پوزخند زد: با این پول میخوای چی کنی؟ گفتم همه پولمو دادم به دکتر تا بره هتل بگیره. گفت خب زنگ بزن بهش. وقتی زنگ زدیم گوشیش خاموش بود. گفت همه پولتو دادی و طرفم گوشیشو روت خاموش کرده! پوزخند زد و رفت.
سکانس چهارم: دیپورت
پاسپورتمو برداشت و گفت بیا دنبالم. از همون پلههایی که سه ساعت پیش با هیجان اومده بودم پایین، با بغض برگشتم بالا. آفیسر پاسپورتمو داد به یکی دیگه و عربی یه چیزایی گفت که فقط کلمه ایرانیشو فهمیدم. گیج و منگ به دور و برم نگاه میکردم. اونجا قسمت ترانزیت بود. بهم گفت تا صبح بمون اینجا تا تکلیفت معلوم شه. حیف پول نداری وگرنه با پرواز دو ساعت دیگه میفرستادمت ترکیه! و من یک نفس راحت کشیدم به خودم گفتم عجب شانسی آوردم پولمو دادم به احمد. خیلی از صندلیها پر بود و همه خواب بودن. منم روی صندلی فلزی لکنته لم دادم و شال پشمیمو رو خودم کشیدم. واقعا سرد بود. خیلی سعی کردم بخوابم اما نشد که نشد. یا داشتم دنبال هتل میگشتم یا تو اینستا پستهای ایرانیای خارج از کشورو میدیدم که از قطعی نت ایران ناراحت بودن. تا صبح هر یه ساعت یه سری از آدمای سالن میرفتن غنا، گابن، ترکیه و من چشمم به عقربهها بود تا صبح بشه و از احمد خبری بشه. کنارم یه پسر نوجوون اهل غنا نشسته بود که یا داشت با موبایلش وزوز حرف میزد یا تو یوتیوب آهنگ محسن یگانه گوش میکرد؛ بهت قول میدم سخخخخخت نیست، لااقل برای تو! به خودم گفتم ایران هیچ جوره ول نمیکنه مارو!
هیچ وقت از دیدن خورشید تو آسمون انقد نگران نبودم. همش میترسیدم صبح شه و من نتونم به سفرم ادامه بدم. تا خلاصه احمد زنگ زد و گفت من به یکی از آشناهام تو پلیس زنگ زدم. شاید کارتو درست کنه، صبر کن. دو ساعت گذشت و خبری نشد. بدتر از همه اینترنت ایران داشت وصل میشد و از لحظهای میترسیدم که بهم زنگ بزنن. همون لحظه یه خانمی که مسئول نول ایر بود، اومد سمتم.
تو اون دختر ایرانی هستی؟ (انگار فحشه!)
آره.
باشه. بمون اینجا فقط تا ساعت ۱۲ تکلیفتو معلوم کن. اگه درست نشه، عصر باید برگردی ترکیه.
دیگه تحمل نکردم به احمد گفتم ولش کن، بیا من یجا ارزونتر پیدا کردم. تو بوکینگ ۱۴ شبو رزرو میکنم، ۲۵۰ یورو میپره اما چاره ندارم. ازش خواهش کردم با کردیت کارتش برام رزرو کنه. چون رزرو قطعی میخواستن و باید پرداخت میکردم. اون بنده خدا هم تو اتاق عمل بود! با یه بدبختی شماره کارت و رمز و همه چیشو فرستاد برام. صدبار وارد سایت شدم و دراومدم تا رزرو شه. آخرش ایمیل رزرو اومد و خیالم راحت شد. یه نفس راحت کشیدم و رفتم سراغ اون خانومه اما گفتن نیست دو ساعت دیگه میاد. من هم که خیالم راحت شده بود، یکم آرومتر دراز کشیدم و چشامو بستم. اما میدونین چی شد؟ ایمیل اومد از هتل که رزرو شما کنسله!
چون بوکینگ شما را بلاک کرده! دیگه طاقتم طاق شد و زنگ زدم به احمد. رفت چک کرد، گفت: کردیت کارت منم سوزوندن! بعد کلی پرسوجو، بهش گفتن چون کردیت کارت مال تونسه اما شماره همراهی که وارد کردین مال ایرانه مشکوک بوده و کارت بلاک شده تا بررسی شه. دوباره ماجرا شروع شد. دیگه نمیدونستم چی کنم. تو دنیای کوچیک من یه بنبست بیانتها درست شده بود. من اونقد بیتجربه با اینهمه چالش! ساعتها میگذشتن و من راهی پیدا نمیکردم. ده یازده دوازده یک دو… یهو به سرم زد از سفارت ایران کمک بخوام. کلی تو اینترنت گشتم. سایتشون همه چی داشت جز شماره! نمیدونم چند دقیقه گشتم تا شمارشو پیدا کردم، اونم از یه سایت دیگه. حالا میخواستم زنگ بزنم اما سیمکارت نداشتم. از یکی دو نفر تو سالن ترانزیت خواستم اما همه گفتن اخه ما که تونسی نیستیم اینجا هیچکس نداره! ایزوله شده بودم!
چندین بار از پلیس فرودگاه و رییس بخش ترانزیت خواستم، داد زدم، خواهش کردم که من میخوام با سفارت کشورم صحبت کنم. یکی گوشی بده. اما هیچکس نداد!! تا گفتم پس من سیمکارت میخوام، از کجا باید بخرم؟ که دیگه بعد یک ساعت یکیشون دلش سوخت و خودش شماره رو گرفت و داد به من. تازه همکارش بهش گفت: حواست باشه همینجا حرف بزنه تا گوشیتو نبره!! سه تا بوق خورد و برنداشت. گفتم عمرا کسی برداره. یهو یه خانم با لهجه گفت: سیلام. احساس کردم باید در عرض یک دقیقه اینهمه ماجرارو تعریف کنم. فقط تونستم بگم خانوم من ایرانیم، با ویزا اومدم تونس اما منو راه نمیدن، نزدیک ۱۸ ساعته منو نگه داشتن فرودگاه. من باید چی کنم؟ گفت: سفیر نیست، سر نمازه، میگم بهت زنگ بزنه. گفتم بابا من گوشی ندارم که مال یکی دیگس. گفت پس واتس اپ بده. شمارمو دادم و گفتم خانم حتما زنگ بزنهها، من گیر افتادم و قطع کردم. غرق استرس و شادی بودم. یعنی درست میشد؟ البته شما که دارین سفرنامه رو میخونین، میدونین که خلاصه درست شده اما من چی؟
درس این قسمت: اگر تنها میرین سفر حتما سایت و شماره سفارت، ترجیحا واتس آپی تلگرامی چیزی داشته باشین
سکانس نمیدونم چندم: راه نجات
این لحظهها ازون جاهایی بود که گفتم اخه ایرانم شد جای زندگی. اما کمتر از یک ربع گذشت و باهام تماس گرفتن. با شنیدن صدای یه ایرانی قلبم آروم گرفت. قضیه رو بهش گفتم و کلی تعجب کرد که چرا اینقد گیر دادن. گفت پیگیری میکنم و تماس میگیرم. بدترین لحظههای عمرم داشت میگذشت. هر چندوقت یکبار زنگ میزدن و حالمو میپرسیدن! باورم نمیشد اینا مسئولای سفارت ایرانن. پشتم گرم شد. سه چهار ساعت سردرگم بودم و کم مونده بود بازم بزنم زیر گریه. دوباره زنگ زدم بهشون و گفتن موضوع حل نمیشه. من و شخص سفیر داریم میایم فرودگاه تا ببینیم قضیه چیه! خدای من، تنها ننوشتن یه ادرس الکی هتل، اینهمه ماجرا درست کرد. منتظر موندم تا اومدن. منو صدا کردن و از ترانزیت رفتم بیرون، پیش یه آفیسر جدید که خیلی منطقی بود، نه مث دیشبیه قاطی! همه ماجرا رو توضیح دادم و گفتم من حتی رزروم کردم و سایت کارت دوستمو بلاک کرد. من چی کنم دیگه؟ بعد یک ساعت نشستن و پاشدن و چونه زدن گفتن باشه، اجازه میدیم بری داخل به یه شرط!
بری داخل فرودگاه و برای همه شبات هتل رزرو کنی! گفتم بذارین فقط من ازینجا در بیام. همراه آقای سفیر و همکارش رفتیم تو یکی از آژانسهای فرودگاه و برای ۱۴ رووووووز هتل رزرو کردم. حالا پول نداشتم که دسته احمد بود. احمد بیچاره رو دوباره کشوندم اونجا تا پولمو بیاره و پرداخت کردم. سفیر داشت شاخ درمیآورد که چرا یه دختر، تنها اومده مسافرت، اونم تونس! میگفت تو باید فرمانده یه ارتش بشی اینقدر شجاعی! و خیلی حرفهای ازین دست و نصیحت پدرانه مال زمانی که دخترا آدامس نمیجویدن تو خیابون. تعجب کردم از حرفاش. اینهمه دختر تنها تو دنیا میرن سختترین جاها و حالا من… بگذریم.
من که آخر نفهمیدم چرا نمیگذاشتن من بیام داخل. فک میکردن من تروریستم یا به قول جناب سفیر میترسیدن یه بلایی سر من بیاد و جایی نباشه پیدام کنن، چون چندماه قبل برای یه دختر اسپانیایی پیش اومده. نفهمیدم و هنوزم نمیدونم چرا سفارت یه کشوری غیرحضوری بهت ویزا میده اما نمیگذاره راحت داخل شی. الان میفهمم چرا از گیت خروجی ترکیه به سمت تونس با هرکی همصحبت میشدم و میفهمید از ایرانم شاخ در میآورد. حتی یکی بهم گفت دختر تنهایی و تونس؟ نکنه جاسوسی! حتی موقع تحویل دادن بارها، یه پسر ترکی بود گفت: آخه تونس به ایرانی ویزا داده؟ من گفتم مگه خیلی عجیبه یه ایرانی بره تونس؟ گفت آره! و هنوزم من نمیدونم چرا اینارو میگفتن.
سکانس ششم: مهر قرمز ورود و نفس راحت بعدش
آهنگ: کلمتی حره یعنی حرف من سخن از آزادی است
خواننده: آمال مثلوثی
بگذریم. مهر لعنتی ورود خورد روی پاسپورت تازه واردم و کولهپشتیمو تحویل گرفتم. وچرهای هتلهارو هم برداشتم و داشتم میرفتم که سفیر صدام زد: خانم دکتر براتون سیمکارت گرفتم و شمارمو برداشت، حتی شماره احمدم گرفت. سفیر بودنم دردسرهها! بعد نزدیک به یک روز علافی رسیدم به این صحنه! البته غروبش
البته میخواستن زوری تا هتل منو برسونن که دیگه تشکر کردم و جدا شدم ازشون. سریع یه چیزی خوردم و رفتم سمت هتل تا بشوره ببره اینهمه استرس و نگرانی یه مسافر تازهکار رو. قرار شد دو روز اول و دو روز آخر سفر تونس باشم. اما خیلی از تونس گردیهای لحظه آخریمو همین اول براتون تعریف میکنم تا چیزی از شهر تونس جا نمونه.
شروع سفر تونس با تونسگردی
خب بالاخره همه اون کابوسهای یه نابلدِ سفرِ بیمهابا (بخونین کله خر) تموم شد و صبح با این پنجره شروع شد.
تصمیم گرفتم با اون همه دغدغه دیروز یه برنامه آروم داشته باشم. دو روزی مهمون شهر تونس، پایتخت تونس بودم. این شد که رفتم مرکز شهر قدیمی یا به قول خودشون مدینه. هتل خیلی از مدینه دور بود. در حقیقت توی یه جاده ساحلی بود که یه سمتش خلیج تونس و سمت دیگش یه دریاچه کوچیک بود. باید از جلوی هتل با تاکسیهای زرد تاکسیمتر دار میومدم تا ایستگاه قطار قمرت (Gammarth). این قطار یک مسیر بیست دقیقهای رو طی میکرد تا میرسید به تونس مارین، یعنی همون ترمینال آخر خطش. بعدش باید یکم پیاده میرفتم و از میدون ساعت میگذشتم تا به خیابون معروفی به اسم حبیب بورقیه برسم. حبیب بورقیه اولین رییس جمهور تونس بوده که نقش مهمی در استقلال تونس از استعمار ۷۵ ساله فرانسویها داشته. پس باید خیابون خاصی باشه. میدونستین تونس دومین کشور عربی بعد از لبنان بوده که به جمهوری تغییر ساختار داده؟ فلفل نبین چه ریزه، بله.
این خیابون یه بولوار پهن وسطش داشت که دو طرفش درختای بزرگ و هماندازه صف کشیده بودن. صدای گنجشکهایی که بین برگ و شاخهها قایم شده بودن، از صدای بوق ماشینها و همهمه آدمها بیشتر شنیده میشد، مخصوصا دم غروب. البته یه بارم ازون بالا مورد عنایت قرار دادن منو. خودشون این خیابون رو با شانزلیزه پاریس مقایسه میکنن، نرفتم پاریس وگرنه نظر کارشناسیمو خدمتتون عرض میکردم.
خیابون رو که تا آخر بری و از کلی کافه که صندلیاشون رو بیرون چیدن و کلیسای جامع (سنت وینسنت د پل) بگذری، میرسی به دروازه باب البحر با چنتا فواره همیشه سر به هوا. تقریبا از بار دوم به بعد، هر بار قرار بود از جلوش رد شم، از خودم پرسیدم یعنی هنوزم آب بازه و بود!
فضاش شبیه سبزه میدونه بازار بزرگ نیس خداییش؟ همونجا که دلار و سکه طاق میزنن. آخه این آقایونی که ایستادن، الاف به نظر میرسن اما از کنارشون که رد میشی میگفتن: .Exchange Exchange این دروازه زمان استعمار فرانسویها ساخته میشه و یجورایی جداکننده بخش شرقی و اروپایی تونس بوده. یه دروازه بین مدرنیته و اصالت که مثل همه جای دنیا مدرنیته رو مثل ویروس پخش کرده و اصالت رو شسته برده. خوبه یا بد؟ نمیدونم، شاید هیچکدوم و یه جریانه. نمیشه به جای گذاشتن دروازه، دیوار کشید که خلاصه.
پشت دروازه، بازارهای تودرتو با چندین ورودی منتظرتن. بعضی جاها مسقف و بعضی جاها هم بدون سقفه. مثل بازار بزرگ تهران اما با وسعت قابل توجهی کمتر.
صبح روز اول به گشت و گذار تو بازار و مسجد زیتون و یه نهار دبش گذشت. یه قسمت بازار مخصوص سوغاتی و صنایع دستی هاشون بود. سوغاتی هاشون برای ما خیلی خاص نبودن، مثلا کفش و کیفهای چرمی رنگی (از همونا که بوی تندی میده)، ظروف سرامیکی دستساز، صنایع دستی با نقره و مس (بعضیا واقعا زیبا و چشمگیر اما گرون بودن)، گلیم، کلاههای تونسی یا شاشیة (chechia) که اصالتا قرمز و برای مردها بوده، اما الان همه رنگش بود و بعضیها هم برای خانومها.
ظرفهای سرامیکی از بشقاب و کاسه معمولی بود تا تاجین که یه ظرف دربدار برای پخت برنج و غذاهای محلی. با خودم گفتم اینا که خیلی سنگینه و به عنوان سوغاتی یه مسافرت بکپکی نمیشه آوردش. راستشو بخواهین تو ذهنم همش میگفتم چرا طرحها و نقاشیها اینقدر ساده و بدون خلاقیت به چشم من میاد، تقصیر اصفهونیاس دیگه چی کنم. تقریبا تو همه بازارها چشمم به یه ظرف دیگه میخورد که شکل دست جدا شده بود. با خودم گفتم اینا که علمدار کربلا نداشتن، چیه پس. بعدا که خوندم دیدم بهش میگن دست فاطمه یا Hamsa که یجور چشم زخمه.
لابهلای مغازهها میشد کافهها و غذاپزیهارو دید. بیشترشون کبابی و جیگری بودن و ساندویچی. کلا خیلی جای کشف و فضولی داره اگه وقت بذاری.
اولین نهار من در تونس تو این کبابی بود. حقیقتا رنگ آبی مغازه جذبم کرد. وقتی داخل شدم دیدم اینا چیزی به اسم سیخ ندارن و حتی جیگر رو هم گریل میکنن. جیگرو بدون تیکه تیکه کردن میذارن روی صفحه داغ شیاردار و پشتورو میکنن تا بپزه! جیگر و گریل آخه؟ حیف سیخ! تازه بعدشم با لیمو و نون باگت سرو میشه. آخه باگت؟ یکی بیاد پایه بشه نون سنگکی باز کنیم براشون.
شیرینی فروشی های سنتی هم که زیاد بودن که بوی شهد شیرینیهاشون همه جا رو پر کرده بود. اما راستش من زیاد خوشم نیومد. چندبار که خودشون تعارف کردن و خوردم، دلمو زد و اصلا نخریدم.
داشتم تو راسته جهازفروشیها راه میرفتم که … بله اینا هم برای جهازبرون از این سبدهای گلمنگلی و تزئینشده با ساتن و پاپیون و این چیزا میخرن. که این آقا رو دیدم و عاشقش شدم. آدم میتونه هر روز چهار تا قالب پنیر بفروشه، مسن باشه اما خلاق باشه و خوشرو! دو بار از جلوش رد شدم و دوبار بهم پنیر تعارف کرد. مزه همون پنیر سرکهای های خودمونو میداد.
از همه اینا که بگذریم، نزدیکای اذان رفتم سمت مسجد زیتون که در حال حاضر یه مرکز مهم از نظر مذهبی و تدریس علوم دینی محسوب میشه.
من این بازار رو دوبار دیگه هم دیدم. یک بار دیر وقت و آخر شب که همه جا تعطیل شده بود و انتهای سفرنامه دربارش میگم. یک بار دیگه هم صبح یه روز مونده به آخر که از هتل دار المدینه زدم بیرون. صبح زود بود و مغازه ها تازه داشتن باز میکردن. جالب بود که همه اول باز کردن مغازه قرآن میگذاشتن و بعدش آهنگهای فرانسوی پخش میشد. همینجوری متر میکردم بازارو تا یه چی پیدا کنم و بخورم برای صبحانه.
شاید باورتون نشه اما به قدری بازارو پرسه زده بودم که نفهمیدم ساعت شده بود یازده! به سرم زد و صبحونه ملاوی خوردم. ملاوی یه جور ساندویچ با نونهای نازکه که همونجا میپزن. مثل کرپ فرانسوی. داخلشو خودت انتخاب میکنی با چی پر کنه. من گفتم هر چی خوشمزس بریز. اول یه سس مایونز و سس حریصا خودشونو ریخت. بعد یه لایه نازک تخم مرغ نیمرو شده، یه قالب پنیر خامهای، سالامی و بعدش لولهاش کرد. گذاشتش چند دقیقه روی تابه و تفت داد. همونجا نشستم بین بچه مدرسهایها و دخلشو آوردم.
بعدش خیلی تو بازار گشتم. از این دالان به اون یکی. طلاسازی دیدم، پارچه فروشی و فرش فروشی. شاید دیگه هیچوقت نرم تونس آخه!
لابلای قدم زدنهام خاطرات روزهای اول تونس رو دوره کردم. دیگه وقت خداحافظی از بازار بود. داشتم تو تریپ ادوایزر دنبال مناطق جذاب اطرافم میگشتم که بازار میوه و ترهبار مرکزی شهر رو دیدم. رفتم سمتش. نقشه خیلی گنگ بود. افتادم دنبال این دوتا خانوم، آخه دیدم ازین چرخدستیها دارن که تو تهرانم مردم باهاش میرن ترهبار.
خلاصه بعد کلی سوال کردن و دنگوفنگ رسیدم به بازار. آخه این خانوما نرفتن اون بازار، رفتن راسته آت و آشغال فروشیای چینی. تو مسیر بازار پر بود از عطاری! چقد بهلیمو میخورن اینا! خیلی چیزاشون شبیه بود اما ازین گیاهای تنباکو چیه، ازونام زیاد داشتن.
رسیدم به بازار میوه. شلوغ بود و رنگی و شاد. اینقدر فلفل دیدم چشام داشت خونریزی میکرد. چقدر اخه سس حریصا میخورن اینا. با همه چی میارن سر سفره، این سس تلخ از شدت تندی رو! بریم یکم بازار ببینیم با هم.
جلوتر که رفتم، با دو تا آدم خلاق دیگه مواجه شدم. یکی این آقای خسته! شاید خیلی کار سادهای کرده باشه از نظرشما، اما من خلاقیت رو تو دستای این مرد حس کردم و لذت بردم.
فروشنده بعدی هم پسری به اسم حمزه. فقط این عکسو نگا کنید. کسب و کارشو چقد خلاقانه خاص کرده. پرسونال برندینگ که میگن ایشونه، بقیه اداشو درآوردن. گفت عاشق عکاسیم و مجلههایی که باهاش مصاحبه کردنو بهم نشون داد. آخرشم با پرچم تونس یه عکس یادگاری گرفتیم.
حمزه گفت مریم بیا چنتا عکس ازت بگیرم. ازینور بازار به اونور منو میکشید. حتی با ترازوی مردمم عکس گرفت ازم. دیگه من داشتم آب میشدم از خجالت. آخه لامصب بسه دیگه، پیرمردا یجوری با تعجب نگاه میکردن که انگار دو تا کلهپوک وسط بازارن. یکیشون که فک کنم غر زد و گفت باز این حمزه شروع کرد. خلاصه ازش خداحافظی کردم و رفتم تو بازار ماهیها.
خیلی ماهیاشون جالب و متنوع بود. یه گوشه داشتن ماهی طاق میزدن. یه گوشه میگوهارو تازه تازه پاک میکردن و میفروختن.
اونجا یه پسری منو دید و گفت مال کجایی؟ گفتم ایران. گفت عکس میگیری ازمون؟ و گرفتم. ازم خواست حتما حتما براش بفرستم واتس آپ. منم گفتم باش بهش میگم و خداحافظی کردم.
داشتم از بازار میومدم بیرون که دوباره دیدمش. با پیش زمینه ذهنی و قضاوت گفتم: سو وات؟ گفت: جاست خیلی مواظب باش، همش گوشیت دستته، راه میری و عکس میگیری؟ کولهپشتیت رو هم انداختی عقب. درش بیار، اینجوری بنداز جلوت. خیلی باید حواستو جمع کنی تو یه دختر تنهایی. برگشت که بره، یه لحظه دیدم یجوری شد، انگار اشک تو چشماش حلق زد. گفت ببخشید خواستم دوباره از دور ببینمت. خیلی شبیه یه کسی هستی که دیگه رفته! یه ساعت غم دلش پیشم جا موند و حس کردم چقد دنیا عجیبه و ما چقدجدی گرفتیمش الکی!
سیدی بوسعید
نوبتی هم باشه، نوبت محله سیدی بوسعیده. یکی از زیباترین دیدنیهای تونس که برام خاطرهانگیز و رویاییه. انقدر که سه بار رفتم اینجا!
اولین بار شب دوم سفرم بود و مامان بابای احمد دعوت کردن به صرف چایی مخصوص تونسیها و مراکش و کلا اون سمتا به اسم مینت تی یا چای نعنا یا شای مغربی. توی قدیمیترین کافه سیدی بوسعید، جهت دلجویی بخاطر اتفاقات فرودگاه. الحق که این چایی واقعا جذابه و این کافه یعنی القهوه العالیه یا Café el Alia خیلی خوب درستش میکرد. هر سه باری که اومدم سیدی بوسعید این چایی رو خوردم. البته خداوکیلی یک چایی هفت دینار گرون میدادن. برای تهیه شای مغربی، چایی رو که دم میکنن، شیرین میکنن با شکر و داخلش چند تا پر نعنا میریزن و بادام، آره بادام تازه و بدون پوست.
جالبه که هر تونسی که من دیدم، سیاست ایران براش جالب بود. در حدی که از بروزترین اتفاقا خبر داشتن. مثلا بابای احمد پرسید: حکومت ایران راست میگه این معترضهای بنزین اغتشاشگرن و آمریکا فرستادشون؟! و مثلا احمد میگفت ایران کشوری قویایه، هیچوقت جنگ نمیشه! من گفتم چرا؟ و اونم گفت: سلاح های هسته ای! یبار دیگم گفت: تا زمانی که با چین و روسیه دوستین، نگران آمریکا نباشین. دیگه منم نگرانیم رفع شد! جالبهها، خیلی دوست دارم بدونم خارج از ایران مردم چی فکر میکنن. بماند که بعدا که خطای انسانی باعث سقوط اونهمه مسافر پرواز اوکراین شد، پیام داد و نوشت که نظرش درباره قدرت ایران عوض شده 😊
بار دوم که اومدم سیدی بوسعید یه روز استثنایی بود. هوایی که تکلیفش با خودش معلوم نبود، شاید مثل من توی اونروزا و البته یجورایی همیشه! ده دقیقه آفتاب، ده دقیقه بارون ریز. به قول یه دختر خیلی باحال تونسی که تو مترو دیدمش، هوای شهر ما اسکیزوفرنی داره. البته تشخیص من به بای پولار یا دوقطبی نزدیکتره، ولی خب ازش قبول میکنیم. البته خوبیش این بود که بارون همه جارو شسته بود و خیلی هم خلوت شده بود. لابد یه خوششانسی (قطعا غیر از من) اونروز تو سیدی بوسعید بود که طبیعت براش همچین چیزیو خواست!
کلی لذت بردم. از اون همه تمیزی و یکدستی خونههای سفیدِ سفید با درهای آبی. دیوارهایی که گلهای کاغذی چندرنگ از سر و روشون میریخت. از دور هم که اسکله و دریا دیده میشد. یه دریای آروم و آبی، یه آسمون پنبهای و آفتابی و گاهی بارونی.
یکم درباره اصالت این شهر براتون بگم. این شهر محل زندگی یه مسلمان پرهیزگارطوری به همین اسما بوده و قبلا جبل المنار نام داشته. که بعد فوت این آقا مقبرش زیارتگاه میشه و شهر کمکم گسترش پیدا کنه. سال ۱۹۲۰ میلادی، یه آقای فرانسوی به اسم بارون رادولف د. ارلانگر که نقاش، موسیقیدان و عاشق موسیقی عربی بوده، یه خونه که نه قصر اینجا میسازه برای خودش با دیوارای سفید و پنجره آبی رو به دریا.
الان اسمش النجمه الزهرا هست و مجموعه هنری برای موسیقی عربی و مدیترانهای شده. بعد از آقای رادولف همه میگن اِ چه قشنگه آبی و سفید.پس این سبک رنگآمیزی رو ادامه میدن. از یه جایی به بعد هم که قانون میشه همه رعایت کنن تا بافت محلی بهم نخوره. اتفاقا یه روز قبل برگشتن به ایران یه گروه موسیقی از نابیناهای ایران اینجا برنامه داشتن! همکار آقای سفیر بهم پیشنهاد دادن برم و عجب اشتباه کردم نرفتم. شما فقط نگاه کن داخل خونهرو
این محله آدمای خاص کم به خودش ندیده. مثلا آندره ژید! من اگه قبل سفر میدونستم آندره ژید اونجا چندسال زندگی کرده، به جای سه بار، شش بار میرفتم. قضیه آندره ژید هم جالبه، ایشون خیلی خونواده خفن و پولداری داشته اما حال درس نداشته. تو بیست سالگی خیلی ناخوش احوال میشه میاد یه سفر تونس و بعدشم کنگو و غنا. به قدری این فضای متفاوت آفریقا روش تاثیر میذاره که میاد بهترین کتاب ها و شعرهاشو مینویسه. یه بار دیگه هم تو دهههای آخر عمرش میاد سیدی بوسعید و پنج سال زندگی میکنه. اما من ندیدم جایی خونشو مشخص کرده باشن. بعد از پایان جنگ جهانی دوم، ازینجا که برمیگرده فرانسه، جایزه نوبل ادبیات هم برنده میشه.
پاول کلی هم همینطور، این نقاش معروف بعد از سفرش به تونس و سیدی بوسعید اینقد طرز نقاشیهای تغییر میکنه که میگن سفرش به تونس مسیر نقاشی مدرن دنیا رو تغییر داده. فکر کنین از فضای سرد، بیروح و بیآفتاب اروپا بیای لابلای فرهنگ شاد و رنگی و پرسروصدا و پرعطر و بوی عربی قدیم
تا سه نشه بازی نشه. بار سوم هم، عصر یکی مونده به آخر سفرم بود که داشتم با قطار میرفتم سمت هتل. قطار که از ایستگاه سیدیبوسعید داشت رد میشد، دلم نیومد دوباره نبینمش. با خودم گفتم شاید دیگه هیچ وقت برنگردم تونس. یه بار دیگم ببینمش. اما این بار کجا و دفعه قبل کجا. ابرها حل شده بودن تو آسمون! نمیگم دلگیر بود. اما چرا راستش بود، آسمون و دریا یکی شده بودن، بدون هیچ مرزی. همه جا آفتاب بود همراه مه غلیظ. هوا اینقدر یجوری بود که منو برد حسابی تو لاک خودم.
رفتم لابلای همه کوچههایی که دوبار قبل قدم زده بودم و برای بار آخر نفس کشیدم خاطراتشو. اما هوا گرم بود و محله پر از ماشین و آدم! فرار کردم رفتم بالاترین نقطه محله، کنار گورستان سیدی بوسعید، مشرف به دریا. یکم آروم گرفتم. احساس کردم این آدما هم روحشون آرامش عجیبی داره، ازنور گل های کاغذی رنگارنگ، ازین طرف کلی درخت و اونجا دریا. آهنگ گذاشته بودم برای خودم، شاید البته صاحبای اصلی گورستان هم میشنیدن. منتظر بودم یکی بیاد بگه دیوونه همه تو کوچههان و تو اومدی قبرستون! خیره بودم به خیلی خیلی دور و سعی میکردم مرز دریا و آسمونو مشخص کنم! امان از مغز آدمیزاد که هیچ چیزیو بدون مرز رها نمیکنه!
با صدای آواز دختر نوجونی که دورتر نشسته بود به خودم اومدم. همونجا نشسته بود که دفعه قبل من نشستم و برای خودم آهنگ خوندم. رفتم سمتش تا بهتر بشنوم اما انگار خلوتشو بهم زدم. چون رفت و دیگه ندیدمش. دیگه وقت برگشتن بود، کوله رو برداشتم و رفتم هتل تا یجوری شب رو صبح کنم.
سرزمین کارتاژها (Carthage)
نقشه شهر تونس رو که ببینی یه قسمت بزرگی از مناطق ساحلی شرقی، همه چی اسم کارتاژ یا قرطاج رو به دنبال میکشه. خیابونها، ایستگاههای قطار و اتوبوس و مغازهها. یجوری که حس میکنی قراره بری تو بطن امپراطوری قدرتمند کارتاژها. اما متاسفانه واقعیت چیز دیگهایه. امپراطوری قدرتمند شمال آفریقا که از عکسهاش فکر میکردم حداقل خرابههای ناچیزی ازش باقی مونده و منتظر دیدنش بودم. اما وقتی رفتم فهمیدم که اینا همه خرابههای باستانی رومیها هست که روی سرزمین کاملا نابودشدهی کارتاژ بنا شده!
صبح تو تریپ ادوایزر دیدم که یسری خیلی توصیه کرده بودن با تاکسی برین کل منطقه کارتاژها رو ببینین چون پیاده خیلی راهه و اینجوری از تیکه تیکه ماشین گرفتن ارزونتر میشه. اما من تصمیم گرفتم یه تاکسی بگیرم و برم موزه کارتاژ و ازونجا بقیه سایتها رو پیاده برم. بماند که راننده تاکسی یجورایی سرمو کلاه گذاشت و کلی پول دادم بهش. اما شما که خواستین برین بهش بگین دم موزه کارتاژ پیاده کنه یا با قطار برین ایستگاه کارتاژ هانیبال یا کارتاژ آمیلکار پیاده بشین و بقیه مسیر رو پیاده برین با گوگل مپ. بین هر سایت دیدنی کارتاژ که من دیدم، ۱۵ و نهایت ۲۰ دقیقه راه بود که همش از محله اشرافینشین تونس میگذشت. پس قاعدتا قشنگه و پیاده رفتنش میارزه.
حتی از ساختمان ریاست جمهوری تونس هم رد شدم. البته اولش نمیدونستم. بعد که دیدم هی سربازها بهم با زبون بیزبونی میخوان بفهمونن که ازینور خیابون نرو، برو اونور. تازه عکس های رو دیوارو دیدم و شک کردم نکنه بیت رهبری تونسیاس.
که تو گوگل مپ دیدم بله. پشت سر هم ماشین های مشکی دیپلمات میرفتن داخل و میومدن بیرون. واسم جالب بود تو این کشور یک رئیس جمهور میره، همه باهاش دشمن نمیشن یا زندان نمیره. حتی عکسشم رو دیواره!
خب برای بازدید از منطقه کارتاژها که ۶-۵ تا سایت تاریخی داره، باید یک بلیط ۱۲ دیناری تهیه کنین که این شکلی هست.
از هر موزه یا سایت تاریخی که شروع کنین، بلیط رو میخرین و هر کدوم رو ببینین روش خط میخوره. من چون وقتم کم بود فقط چنتاش رو به توصیه یکی از کارمندای موزه رفتم. یکیشون آمفی تئاتره، یکیشون ویلاهای رومیها، یکی حمام رومیها، یکی گورستان قدیمی که اسکلتهایی داخلش پیدا کردن که به کارتاژها ربط میدن. انگار کارتاژها در جشنهاشون به خدایانشون کودکانشون رو با کشتن هدیه میدادن. البته معلوم نیست راست و دروغش. بعضیا میگن رومیها این شایعات رو درست کردن که کارتاژا رو خراب کنن. حالا جلوتر میفهمیم چرا.
قبل ازینکه ماجرای این سایتهای تاریخی رو بگم، باید یکم از کارتاژها و عظمت فرمانرواییشون بدونیم. اگرچه اینجا دارم خلاصه ای از کتاب جنگهای پونیک به قلم (دان ناردو) رو براتون مینویسم اما تو سفر حتی با اون اطلاعات مختصر گوگل، از تاریخ پرآشوب حضور کوتاه آدمی تو این کره خاکی آشفته شدم. آرزو کردم ای کاش این همتایان ۴۶ کروموزومی من که شاید الان کربنهای وجودشون خاک زیر پای من و شما شده یا حتی رفته داخل بدنمون، قبل نابودیشون یکم زندگی رو زندگی کرده باشن!
همه چی ازین جا شروع میشه که فنیقیها از حدود هشتصد سال قبل میلاد از خاورمیانه (یه جاهایی سمت لبنان امروزی) میان شمال آفریقا یعنی تونس امروزی و ساکن میشن، با هدف تجارت و بازرگانی دریایی که در نهایت امپراتوری قدرتمند کارتاژها را تشکیل میدن. اما جنگهای سهگانه پونیک در قرنهای دوم و سوم پیش از میلاد مسیح بین امپراتوری روم باستان و کارتاژها یعنی دو قدرت بزرگ آن دوره بر سر تجارت در دریای مدیترانه همه چیز رو دگرگون میکنه. پونیک از واژه لاتین پونیکوس گرفته شده به معنای فنیقیها.
داستان ازین قراره مثل ایران که قرن پنج و شش قبل میلاد دنبال کشورگشایی بوده، دو قدرت روم و کارتاژ هم چند صد سال بعدش همین تصمیم رو داشتن. حالا اصل جنگ سر چی بود؟ مدیترانه غربی و شرقی تنها توسط دو تا کانال آبی به هم وصل میشن. دعوای اصلی هم سر کنترل یکی از این کانالها به اسم تنگه مسینا بوده که بین ایتالیا و سیسیل قرار داشته. اولین جنگ پونیک شروع میشه و بدون توقف ۲۴ سال طول میکشه. میگن یجورایی طولانیترین و بزرگترین جنگیه که ازش خبر داریم.
اگرچه کارتاژیها دریانوردهای ماهری بودن، به واسطه تجارت ثروتمند بودن، شهرهای بزرگی و پرجمعیتی داشتن و مردم وفاداری داشتن اما سربازهاشون اهل کارتاژ نبودن. بلکه مزدور و روزمزد بودن (مثل گیم آف ترونز). پس خیلی دل به کار نمیدادن. رومیها خیلی در زمینه جنگهای دریایی قوی نبودن، جمعیتشون کمتر بود اما همدل بودن و همه حاضر به جنگ شدن. به همین دلیل در نهایت جنگ اول یک شکست جوندار به کارتاژ وارد میشه. کارتاژ میبینه مدیترانه رو از دست داده، میره سراغ اسپانیا برای استعمار و از تمدن اسپانیا هیچی باقی نمیذاره. تا اینجا رهبر کارتاژ فردی به اسم هامیلکار بوده. بعدا پسردار میشه که اسمش هانیبال بوده. به این اسم چنتا کوچه و خیابون و ایستگاه قطار میبینین تو تونس. چرا؟ الان میگم چی کرده!
جناب هانیبال به درخواست پدرش قسم میخوره هیچوقت با رومیها دوست نشه و انتقام بگیره. همینکه به قدرت میرسه به یکی از شهرهای اسپانیا که هم پیمان با رومیها بوده حمله میکنه، همه رو تارومار میکنه و جنگ دوم پونیک رو راه میاندازه. این جنگ ۱۷ سال طول میکشه! حالا هانیبال یه نقشه هالیووودی میریزه و با لشکر خودش که شامل کلی سرباز و تعدادی فیل بوده از کوههای آلپ به ایتالیا میره.
هانیبال شخصا اولین کسی بوده که از هر بلندی و قله و پرتگاهی عبور میکرده و بقیه به دنبالش. با اونهمه تلفاتی که توی راه دادن حدود بیست هزار پیاده نظام، شش هزار سوار نظام و چند زنجیر فیل. یکی دوباری سربازا از شدت خوفناکی مسیر درجا میزنن و هانیبال بهشون میگه: اینهمه راه اومدید، مگه آسمون به زمین رسیده بود؟ بقیشم بیاید پس. همینجور جلو رفتن و فقط ۱۱۰ کیلومتر با رم فاصله داشتن. اما آخرش انقدر کم شده بودن و امپراتوطوری کارتاژها هم حمایت نمیکرد ازشون مجبور شدن برگردن کشورشون. آخرشم اینا هنوز نرسیده رومیها رسیدن و تارومار کردن همه چیز رو. در آخر رومیها بر کارتاژ پیروز میشن و شهر کارتاژ را با خاک یکسان میکنند، در یک آتش سوزی ۱۷ روزه. اما هانیبال چون نمیتونسته خفت کشته شدن توسط رومیهارو تحمل کنه با زهر خودکشی میکنه. در تاریخ نوشته شده است که امپراطور رومیان وقتی بر بالای تپه بلندی منظره سوختن امپراطوری کارتاژ را به تماشا ایستاده بوده، به بغض افتاده و گفته: منظره شگفتانگیزی است اما از آن روز میترسم که همین کار را با وطن من انجام دهند که همین اتفاق هم افتاد اما نه به دست کارتاژها بلکه بربرها. پس از پایان آتشسوزی تمام ساختمانها و لنگرگاههایی که جان سالم به در بردهاند را تخریب کردند و روی زمینهای حاصلخیز کارتاژ سراسر نمک پاشیدند. کارتاژ پس از هفت قرن حیات برای همیشه نیست و نابود شد.
حمام آنتونی یا حمامات انطونیوس (Antonine Baths)
آمفیتئاتر و موزه رو دیدم و راستش نه عکس درست حسابی دارم نه خیلی جذابیت خاصی داشت. رسیدم به سومین سایتی که دیدم. باد انقدر وحشتناک شده بود که داشت منو از زمین بلند میکرد. وقتی پامو داخل ورودی گذاشتم و طبق معمول دیدن دختر تنهام، جالب بود براشون و پرسیدن کجایی هستی و گفتم ایران خوشحال شدن. یکیشون گفت من خیلی از تاریخ کشورتون میدونم، مثلا میدونستی فلان فلان فلان که انقدر با لهجه هزارجایی حرف زد اگه یه کلمه فهمید باشم هم یادم رفته.
از در که اومدم داخل، وارد پیادهراهی شدم که از بین یه باغ بزرگ میگذشت و تصور زیبایی و دلپذیریش در زمان خودش کار سختی نبود. بوی دریا هر لحظه نزدیکتر میشد. باد اونقدر شدید شده بود که نخلها میرقصیدن و من ناتوان از جمع کردن موهام. هیاهوی خشن موجهای شاکی خلیج تونس، باد بیامون و استشمام بوی لطیف دریا و برج و باروی کارتاژهایی که چیزی ازشون نمونده و حتی حمامی که رومیها روش ساختن هم تخریب شده، من رو به فکر فرو برد. احساس قدم گذاشتن در مسیری که دوهزار سال قبل انسانهای دیگهای با هزار آمال و آرزو روی اون راه رفتن اما الان نیستن و هیچکس نمیدونه کجان. آیا اونها هم وجود منو حس می کردن؟ باد صدای اونهارو تو گوشم زمزمه میکرد، اما نمیفهمیدم چی میگن و از کجا خبر میدن! غرق فکرهای خودم بودم که دیدم جز من و یه پسر چینی هیچکس نبود. همه اون ۶-۵ نفر دیگه رفتن قایم شدن تا زیر باد و بارون نمونن. اما من داشتم لذت میبردم.
جلوتر که رفتم آبی ناآرام دریا رو دیدم و بالوپری گرفتم که تنها دویدن آرومش میکرد. دویدم سمت بالاترین پلهای که دیدم تا عظمت این بنا رو بیشتر درک کنم. نمیتونستم تصور کنم اون زمان چطور همچنین سلیقه و تکنیکی بهکاربردن که تونستن روبروی دریا برای خودشون همچین حمام و استخری به پا کنن! یه لحظه به خودم گفتم نکنه تاریخ داره هی تکرار میشه، آدما هی پیشرفت میکنن و با جنگ و قدرتطلبی همدیگرو نابود میکنن و دوباره همهچی از اول!
از تخیلات بیایم بیرون. تازه این محل تنها برای حمام و بهداشت نبوده و اتفاقا تصمیمهای مهمی داخلش گرفته میشده. فقط هم حمام عادی نبوده، از حمام آب سرد، آب داغ گرفته تا استخر رو به دریا داشته! زنونه مردونه هم بوده تازه! داشت دیر میشد، دل کندم و پیاده به سمت ایستگاه قطار کارتاج راه افتادم. نزدیک ظهر شده بود و من یاد غذا نبودم. خیلی عجیبهها اما خب شده!
آرامگاه سربازان آمریکایی کشتهشده در جنگ جهانی دوم در آفریقای شمالی
قرار بود ساعت چهار برم پیش احمد برای خداحافظی و پس گرفتن بقیه پولم. پس دیگه جمع کردم و رفتم. تو راه برگشت دیدم یه سایت جذاب تو تریپ ادوایزر هست. آرامگاه سربازهای آمریکایی جنگ جهانی دوم در شمال آفریقا. خیلی دودل بودم برم یا نه. مسیرش خیلی جذاب بود. یه مسجد بزرگ به اسم مسجد مالک بن انس که روی تپه و مشرف به شهر بود.
مسجد مالک بن انس که یکی از بزرگترین مسجدهای جدید تونس شناخته میشه و روی یه تپه ساخته شده و معماری مشابه با مسجدهای قدیمی تونس داره. مالک بن انس یا امام مالک از اهل تسنن و پیشوای دومین فقه از چهار فقه اهل سنت یعنی فقه مالکی هست که تو آفریقای شمالی پیروان زیادی داره. روایت های جورواجور زیادی ازش خوندم، اگرچه همیشه به پیامبر اسلام، حضرت محمد وفادار بوده و در کودکی همیشه به او خدمت میکرده، اما سر ماجرای روز غدیر و قبول کردن امام علی یکم به چپ و راست میزنه. تو ایران تقریبا مالکی نداریم.
رفتم جلوتر تا رسیدم به یه درآهنی بزرگ. آروم و با احتیاط رفتم جلو. یه نگهبان اومد و سلام داد. سلام کردم و عکس مقبره رو نشون دادم.گفتم درست اومدم؟ اینجا آرامگاهه؟ گفت بله همین جاست. کجایی هستی شما؟ گفتم ایران و ابروهاشو به نشانه یجور تعجب مثبت انداخت بالا و گفت بفرمایین. فقط عکسبرداری ممنوعه. کیفمو گشتن و وارد شم. نمیدونم روال موزه بود یا بخاطر من اما کاملا با احترام بود لااقل. هر چقدر به سایتهای تاریخی منطقه کارتاژ رسیگی نشده بود داشت اینجا خرج میشد. الکی هی میکندن و دوباره میساختن.
یه گوشه نشستم و از تاریخ مصوری که روی دیوار با کاشیهای شکسته درست کرده بودند، اطلاعات خوندم و به همه آرزوهای به بادرفته و دلبستگیهای پایمال شده فکر کردم و برای همه آدمایی که اون زیر خوابیدن ناراحت شدم. اینلحظه بود که احساس کردم همه ما آدمای دنیا اسیر دست سیاستهای یک مشت منفعتطلب شدن و واقعیت زندگی رو نمیبینن. منفعتطلبیهای بیحد و مرز برای یک زندگی فانی و کوتاه و کوتاه و کوتاه … به راستی که انسانهای جنگ طلب و تشنه قدرت چه میخواهند؟ تمام دنیا از آن شما، اما مگر تا کی هستید؟ اصلا فرصت دارید تا فتوحات خود را بشمارید؟؟ استفاده از آنها به کنار! از نگهبان تشکر کردم و خداحافظی. به سمت ایستگاه قطار کارتاژ پیاده رفتم تا پیش احمد برم. خب اینجا آخرای سفر منه. یجورایی از وسطش پریدیم تا تونس نصفه نباشه.
حمامات
اولین مقصد بعد از تونس، شهر حمامات بود. از ترمینال جنوبی تونس با یه اتوبوس حرکت کردم. نزدیک عصر بود که به حمامت رسیدم. همه خیابونای شهر شلوغ بود. همه جا پر بود از بچه مدرسهای و سرویسهاشون. با نگاه کردن بهشون انرژی میگرفتم. یه قلعه قدیمی کنار ساحل بود. از بالا کلی از شهر در کنار دریا دیده میشد. وقت زیادی نداشتم غروبو تماشا کردم و با اتوبوس رفتم سمت هتل.
حمامت معروف بود به حیاط خلوت ارزون اروپایی ها که میان برای آفتاب و شنا. اما خیابون هتل متروکه بود! اصن آدمیزاد دیده نمیشد. اگرچه فصل شنا و های سیزن تونس نبود اما واضح و مشخص بود که چقدر توریست ها قبلا بیشتر بودن و چندسال اخیر کم. چون خیابون پر از هتلهای بزرگ بود اما مسافر هیچی! همینطور که بعدا احمد هم تایید کرد، از بهار عربی به اینور توریستها خیلی کمتر شدن. یه خیابون ساحلی با کلی هتل خاک خورده. رسیدم، فیلم دیدم و خوابیدم برای یه صبح شلوغ.
قیروان
صبح از ترمینال کوچک حمامات رفتم به سمت شهر قیروان که زمانی پایتخت بوده. حدود قرن نهم میلادی یک سلسله که ریشه خراسانی هم داشتند به نام اغلبیان اینجا رو پایتخت میکنند و خیلی هم پا میگیره. بعدا در قرن دوازدهم، پایتخت به تونس منتقل میشه. اما قیروان همچنان اصلیترین شهر مقدس باقی میمونه، تا حدی که میگفتن اگه هفت بار بری قیروان، انگار یه بار رفتی مکه. ازین چیزا خداروشکر همه جا هست! در حقیقت فرهنگ عربی اسلامی مردم تونس اینجا شکل میگیره و گسترش پیدا میکنه.
با توجه به حرفهای احمد منتظر یه شهر تاریخی و پر از خوراکیهای ارزون و شیرینیهای خوشمزه و معروف قیروان بودم. وقتی رسیدم، اون قسمت تاریخیش سرجاش بود اما شیرینیهاش برای ما که باقلوا خوردیم یکم شوخی بود. یه چیزی که خیلی تو ذوق میزد، نبودن هیچ خانمی تو خیابون و بیرون بودن همه مردها از پیر و جوون به صورت کاملا تفریحی، در حال کافه و چایی خوردن در مقهی یا همون قهوهخونه! بود. جلوی مقهی یهسری صندلی پلاستیکی و فلزی دور میزای سهچهار نفره چیده بودن و همه لم داده بودن، حرف میزدن و سیگار و ورق! همش برام سوال بود اینا الان پول همین چایی رو از کجا میارن؟ لابد بیزینس آنلاین داشتن! بگذریم.
آرامگاه سید صحبی
اول شهر که میرسین، بنای این آرامگاه رو میبینین. پس زود از ماشین پیاده شین. به این آرامگاه مسجد باربِر یا همون آرایشگر هم گفته میشه. اینجا آرامگاه یکی از اصحاب حضرت محمد به نام ابو زمعه البلوی (مدیونین اگه فک کنین اسمارو بلدم خودم) هست که تو جنگ مسلمونها در شمال آفریقا شهید شده. ایشون انگار آرایشگر پیامبر بوده و به علت ارادت خاصی که به پیامبر داشته، در حین مرگ سه تار موی پیامبر همراهش بوده که باهاش دفن کردن. من از کاشیکاریهای مسجد خیلی خوشم اومد. روح داشت و رنگی بود. این تصویر رو از گوگل برداشتم، والا من رفتم اینقد نامرتب بود و این ور لنگه کفش و اونور موکت افتاده بود، نمیشد عکس خوب درآورد.
خیلی جالب بود یه خونواده که عکسشون این پایینه، بدون اینکه کلامی فارسی از من بشنون، پرسیدن اهل کجایی؟ ترکی؟ گفتم نه و بعد گفت پس اهل ایرانی. خوش اومدی! ما هیچ ما نگاه!
بعد از این مسجد راه افتادم به سمت مرکز شهر، تو راه یه بازار روز دیدم که احساس کردم اینا چه میوههاییه آخه و بازم گفتم ایرانم بد نیستا!
پیرمردهای تونسی خیلی برام جالب بودن، یه اصالت خاصی داشتن. تو بازار که دیدمشون با خودم گفتم ای کاش صد سال یا دویست سال پیش میومدم تونس. قطعا همه این شهرها رونق بیشتری داشتن. حتی قبل سفر که یه سفرنامه فارسی از سفر ۴-۳ سال قبل به تونس خوندم و عکسهاشو دیدم، همین قیروان پر توریست اروپایی و روس بود. با اینکه اون سفر هم هایسیزن نبود و همین پاییز بود. به نظر میرسه صنعت توریسم تونس خیلی افت کرده باشه. جالب بود که من مرد کت شلواری اصلا ندیدم، خانم هم که تعطیل، تکوتوک هم که بود با حجاب کامل، من خانم بیحجاب تو قیروان ندیدم.
مسجد سیدی عقبة
مسجد عقبة ابن نافع یا مسجد جامع قیروان که واقعا زیبا بود. بزرگترین و قدیمیترین مسجد شمال آفریقا حساب میشه. این مسجد ۱۳۵۱ سال قبل ساخته شده. طبق خوندههای من، معمولا اینجا به ترویج شاخه مالکی تسنن مشغول بودن. تو شمال آفریقا اهل تسنن مالکی خیلی زیاده. احمد هم مالکی بود و شدیدا مقید به روزه و نماز.
سوسه
سوسه یکی از مقصدهای بین راهی بود و تقریبا یکی دو روز اگه یادم مونده باشه اونجا موندم. سوسه شهر شلوغی بود و پرسر و صدا. همه در حال فعالیت. کلی راننده خانم دیدم. صبحها همه در حال دویدن برای سر کار رفتن بودن. کلی هم ساحل داشت. مدینه سوسه یکی دو تا ارگ مهم و در حال بازسازی داشت. وقتی از پلههش بالا میرفتی کاملا منظره اقیانوس و اسکله رو میدیدی.
دیگه از ارگ اومدم بیرون و افتادم دنبال یه کافه خاص داخل نقشه. عکسشو تو اینستاگرام دیده بودم و دنبال لوکیشن بودم.
الجم
بعد از دو شب اقامت در سوسه، صبح اومدم برم سمت ترمینال تا سوار لویاژ بشم و برم الجم. اما همه داشتن سر صبح میرفتن سر کار و تنازع بقا بود سر تاکسی خطی سوار شدن. منم که در این مواقع همیشه ژن غیربرترم، بیخیال شدم و با تاکسی رفتم.
الجم یه شهر خیلی کوچیک با پیشینه تاریخی قوی بود. قرار بود برم تا کولئوزوم رو ببینیم. بلیطو گرفتم و داخل شدم. یه سازه چند طبقه استوانهای که زیرزمین هم داشت . یه قول خودشون دوقلوی کولوسئوم روم بود. بعد از جنگ سوم پونیک و یک قرن پس از نابودی کارتاژها، یک امپراطور یونانی سرزمینی در تونس امروزی و بر روی خرابههای کارتاژ برپا کرد. این بنا تنها کولوزئوم موجود در آفریقا و از بزرگترین سازه های باقیمانده در سرار جهان است که ۳۵۰۰۰ نفر ظرفیت داشته یعنی خیلی بیشتر از ظرفیت خود شهر است. این آمفیتاتر با استفاده از سنگهای بلوکی ساخته شده و بدون هیچ فونداسیونی و تکیهگاهی که ازین جهت بسیار شبیه به کولوزئوم ایتالیا است. حدود ۲۳۸ سال بعد از میلاد ساخته شده و ثبت یونسکو هم هست. از سه طبقه تشکیل شده که هر کدوم ۳۰ متر ارتفاع داشتن!
جزیره جربه(Djerba)
به توصیه احمد، قرار شد با louage از ترمینال الجم (که بیشتر شبیه یه انباری بود!) به شهر صفاقس (Sfax) برم. از اونجا هم با قایقهای تفریحی، دوساعت و نیمه مسیر دریایی تا جزیره جربه رو بیام که هم فال باشه هم تماشا! اما قایقها فقط برای فصلهای پرمسافر بودن و اون موقع تعطیل! مجبور شدم از ترمینال صفاقس دوباره سوار ماشین بشم تا برسم به جزیره رویایی تونسیها یا جزیره جربه. منتظر موندیم تا ماشین پر بشه و خلاصه حرکت کرد. از بعدظهر تا خود غروب، عقب ماشین نشسته و تو جاده یکنواختی بودم. اما به وقت غروب، این من بودم که محوش شده بودم یا اون میخواست یه غروب فراموشنشدنی بسازه. یکی از عجیبترین غروبهای زندگیم رو به تماشا نشستم. لایههای قرمز، نارنجی و حتی شایدم بنفشی که ته ذهنم جامونده، (تازه از لابهلای صندلیهای جلویی و سروکله یه پسر تونسی که همش سرش تو گوشیش بود! هی میخواستم بگم بابا غروب رو ببین، کجایی تو!؟) ترکیب رنگش حسی از حیرت و آرامش نصیبم کرد. آره، حس من اون لحظه و تو اون ماشین و روی اون صندلی و … آخر دنیا بود. جایی که حاضر بودم دنیا تموم بشه و از تموم شدنش ناراحت نباشم! اما خوب دنیا موند سر جاش و منم الان دارم از سر کار، توی عید و درحالیکه همین الان یه پسر ۳۴ ساله کرونا مثبت رو فرستادم بیمارستان، با کیبورد خیس از الکل تایپ میکنم! رسیدیم به شهر مدنین و بعد نیم ساعت به اسکله دجربا. ماشین ها تو صف بودن تا با فری یا همون اتوبوس دریایی (Ferry) برن داخل جزیره. من و همه مسافرها ترجیح دادیم پیاده شیم و تا فری راه بریم، حداقل صف در کار نباشه.
شب عجیبی بود، با یک شروع رویایی و با یک پایان طوفانی! بعد از راه افتادن فری و روشن شدن چراغ هاش، نور روی آب میافتاد و شب سیاه رو برای مرغهای دریایی روز میکرد. حالا که آب دریا به سبزی میزد و ماهی ها مثل یه ستاره برای پرندهها چشمک میزدن، همشون دور فری جمع شده بودن و دنبال غذا میگشتند. صد البته که هیچکدوم ناکام نمیموندن. فری آروم حرکت میکرد و ماه بالای سرم بود. ماهیها، نور، عشق بازی مرغهای سفید دریایی و آب، یک رویای کامل بود. بعد از رسیدن یک شام متفاوت نصیبم شد که اسمش میشد بشقاب گوشت: دنده کباب، جگر، سوسیس دستساز و یکم ماکارونی. دیگه باید میرفتم هتل تا خستگی یک روزه سخت رو در کنم. اگرچه خیلی هم در نشد، بگذریم. بخوابیم که احتمالا فردا روز بهتریه!
چندین جا بود که حتما باید میدیدم. اما تعجب کردم از جو جزیره. همه چی خیلی روی دور کند بود و یه جور عجیبی ساده بود. اصلا با شنیدهها و انتظارات جور در نمیاومد. پوشش گیاهی دجربا منو یاد قشم انداخت. بعد صدسال یه تاکسی رد شد و به مرکز شهر یا مییییدون جربه (بخونین مییی، کسره نداره) رفتم. صبحم به گشت و گذار تو بازار محلی و هفتگی جربه گذشت. لباس بعضی خانمها خاص بود و مردا کمی سنتیتر از سایر شهرها به نظر میاومدن. انگار همه داشتن تو دلشون حرف میزدن و تو واقعیت ساکتن!
بازار که تموم شد، با یه اتوبوس محلی رفتم سمت حومه السوق که بازار صنایع دستی و ماهی و خوراکیهای روزمره بود و نزدیکای ساحل معروفش. البته نشد ساحلشو ببینم اما در عوض رفتم دجرباهود و یه چیزایی کشف کردم که چرا اینجا اینقد همه چی خاک خورده و عجیبه!
گرافیتیهای خیابانی(Djerbahood)
قضیه اینه که سال ۲۰۱۴، حدود ۱۵۰ تا هنرمند از سراسر دنیا جمع شدند تا ۲۵۰ تا نقاشی دیواری تو روستا خلق کنند. اگرچه بیشتر این نقاشیها با گذر زمان کمرنگ شدن یا از بین رفتن. اما هنوز حال و هوای خوبی به محله داده، نقاشیهای رنگارنگ، بعضیها با اشاره به سنتهای تونس، بعضیها خط نقاشیهای عربی و بعضیها هم کاملا انتزاعی. و حیف از این همه هنر که باد و بارون شستن و بردن. البته این محله خونهها و کوچه پس کوچههای بینظیری داشت، معماری سنتی با درهای طاقدار، پر از گل کاغذی و پسربچههایی که تک و توک دوچرخهسواری میکردند. نمیدونم چرا اما از کوچههای تنگ محله که رد میشدم، صدای همهمه توریستها توی گوشم میچرخید اما کسی رو نمیدیدم. خیلی برام عجیب بود، درسته های سیزن نیست اما اینقدر!
کنیسه الغریبه (Synagogue de la Ghriba)
هنوز جوابم رو نگرفته بودم، تا نوبت رسید به دیدن کنیسه الغریبه. از گذشتههای خیلی دور، تعداد زیادی یهودی در کشور تونس زندگی میکرده. تا قبل از استقلال تونس از فرانسه در سال۱۹۵۶ میلادی، حدود صد هزار نفر بودن. پس از استقلال تونس، خیلی هاشون راهی اروپا و اسرائیل شدند. بقیه اون ها هم در جزیره جربه و شهر تونس موندن. پس طبیعیه که عبادتگاههای زیادی تو کشور تونس وجود داشته باشه. کنیسه باستانی الغریبه در جزیره جربه قدیمیترین معبد یهودیها در آفریقاست. پیروان مذهب یهودیت معتقدند که این زیارتگاه بعد از قدس، قدیمیترین زیارتگاه یهودیان در جهان هست. حدودا تا دو دهه قبل، هرسال ۸۰۰۰ هزارتا یهودی از اسرائیل، فرانسه، ایتالیا، انگلستان و آمریکا علاوه بر یهودیان تونس، در مراسم جشن لگ باعومر در کنیسه الغریبه شرکت میکردن. اونها با روشن کردن شمع، ذبح قربانی و خواندن دعا به زبان عبری نیایش میکنند. گاهی روی تخممرغ، آرزوهایی رو نوشته و در چالهای در کنیسه قرار میدن. اما در سال ۲۰۰۲ ورق برگشت. تیتر خبر۱۱ آوریل سال ۲۰۰۲ میلادی در سراسر جهان شد: حمله انتحاری با کامیون بمبگذاریشده به کنیسه الغریبه که شبکه تروریستی القاعده مسئولیت آن را به عهده گرفت و ۲۱ نفر در جریان آن کشته شدند که بیشتر از یهودیان آلمانی بودند. از اون به بعد شمار یهودیهای کل کشور به ۱۵۰۰ تا کاهش پیدا کرد و رونق جزیره جربه کمتر و کمتر شد. اگرچه الان مراسم یهودیا با تدابیر شدید امنیتی برگزار میشه و حتی گاهی مسلمونهای جزیره هم به جشن اونا میپیوندن، تا شاید در کنار هم زندگی کردن رو بیشتر تمرین کنند.
با توجه به نقشه از دجرباهود پیاده رفتم سمت کنیسه. تو مسیر صدای بلندی از یه بلنگو میومد که از دور فقط شنیدم یه آقایی یکم جدیطور و از اعماق گلو داره عربی حرف میزنه. کلمه جنت و نار و اینارو هم شنیدم. یک دقیقه گیج بودم تا جلوتر دیدم اینجا مسجده. فهمیدم امروز جمعست و اینجا هم نماز جمعه برگزار شده. صد متر جلوتر از مسجد رسیدم به در کنیسه! یعنی اومدن دمه در کنیسه مسجد زدند، طبق نقشه که تازه دو تا مسجد بود. دیدم چند تا سرباز جلوی در هستند. پرسیدم اینجا کنیسه الغریبه هست و گفتن بله، اما بستست! گفتم چرا؟ آخه من بخاطرش این همه راه اومدم. گفتن خب فردا بیا بازه، امروز به خاطر نماز جمعه بستست! فهمیدم هنوزم که هنوزه ما آدمها نتونستیم با آرامش و دوستی تفاوتهامونو بپذیریم و رفتم.
توزر
بعد از جزیره جربه، تصمیم این بود که برم تطاوین رو هم ببینم که یه روستای باستانی و جالبه. یه سری اقامتگاههای داخل سنگی و سنتی هم داره. جالب به نظر میرسیدند. اما وقت نشد.
از جربه میشد مستقیم با اتوبوس به توزر رفت. اما ساعتش به من نمیخورد و سوار مینیباس شدم تا به شهر قفصه (Gafsa) برم. این بار اصلا منتظر نموندم و ماشین با من پر شد! خیلی چسبید. تو راه که خیلی هم یکنواخت و خشک بود و بطور واضح آب و هوا داشت تغییر میکرد، با یه دختر ۲۵ ساله آشنا شدم که معلم انگلیسی بود. شاید باورتون نشه ولی باز هم تو اخبار رادیو اسم ایران رو شنیدم. گفتم چی میگه؟ گفت داره درباره آلودگی بیشازحد هوای تهران میگه. دیگه واقعا جا خورده بودم! من و اون دختر خیلی حرفهامون درد مشترک داشت. از بیکاری جوون ها و بیارزش شدن پولشون گله داشت. میگفت کنکور اونجا هم خیلی سخته و همه دوست دارن دکتر بشن! اما احساس کردم از نظرش ایران کشور قویای بود و وقتی عکسای ایران رو نشون میدادم حس میکرد دارم از یک جای خیلی بهتر حرف میزنم و برام جای تعجب داشت. به شهر رسیدیم اون رفت سمت خونش و من دوباره یه مینی باس دیگه به مقصد توزر سوار شدم. کمتر از دو ساعت دیگه به توزر رسیدم.
معماری خونهها کاملا متفاوت شده بود. دیگه همه جا بافت کویری داشت و خبری از در و دیوار سفید آبی نبود.
آدم قشنگ یاد یزد میافتاد. اما زندگی مردم خیلی رو دور کند میگذشت. یک حالتی خوابزده بود شهر. اگرچه من دم غروب روز تعطیل رسیدم. دو تا موضوع توی توزر برای من خیلی جالب بود. یکی اینکه با جاذبههای طبیعی خیلی معمولی یک زمان اینجا برو بیایی داشته و همه توریست ها درحال سافاری کویر و ازین موتور سهچرخه سواریا بودن. دوم اینکه مردم خیلی سادهزیست و شایدم فقیر به نظر میرسیدند. البته اون بهار عربی هم که چند سال پیش از تونس شروع شد، بخاطر خودسوزی یه پسر اهل توزر و با شکایت از بیکاری شروع شده بود.
اما برای دیدن جاذبههای طبیعیش باید ماشین آفرود اجاره بکنیم. چند جارو میبره میبینین که یکیش حالت واحه یا همونOasis رو داره.
یه آبشار کوچولو دارند که بهش میگن Grand CASCADE! یعنی آبشار بزرگ، خیلی بزرگ، اصلا در حد تنگ زندان کهگیلویه بویر احمد! عکس رو ببینید.
راستش رو بگم من اینجای مسیر قشنگ افسرده بودم. چون واقعا طبیعتش حرفی برای گفتن نداشت. بعدشم اومد مارو ببره صاحارا! گفتم این یکی دیگه خوبه، کویر ابوزیداباد هست بغل گوش تهران، تازه اولاش که همش ماشین پارک میکنه از این بهتر بود. یارو رانندمون دلش نمیومد مثلا سافاری کنه، سرازیریهارو یجوری ترمز میگرفت انگار بار شکستنی داره میبره. اینهمه راه رفتیم رسیدیم به یه جایی به اسم اونگ جمل. اینجا دیگه داشت گریهام درمیومد. یه کلوخ دیدن بهش میگن گردنش شبیه شتره، والا اگر کلوت شهداد بود یا ساحل تندیس هرمز چیکار میکردن؟؟ بگذریم، ازینجا رفتیم بعدی بدتر شد. محل فیلم براری فیلم جنگ ستارگان که یه سری خرابه بود که اصلا نه میگم نه عکس میذارم. البته یه دونه ازین چرخ ها هست، German wheel من توش دویدم تا بچرخه، خیلی خوشم اومد! اما خداییش هتل Golden yasmin توزر قشنگ بود و استخر باحالی که خالی بود! اسم هتل گرفته شده از همون انقلاب بهار عربی هست که اسم دیگش Jasmine revolution هست.
وقت خداحافظی رسید. موقع برگشت از توزر و شاید برگشت از خودم. با یه اتوبوس معمولی راهی تونس شدم. خیلی راه طولانی و یکنواخت بود. کش میومد، بهتره بگم مغزم کش میاوردش. خسته شده بود از راه اما نمیخواست تموم شه. چون لحظههاشو دوست داشت. آخه یه کشور که تو نقشه دوتا انگشته، بین دو تا شهرش چقدر مگه فاصله هست. وسطای راه برای نهار ایستادیم. دو تا غذاخوری بین راهی بود. البته بین راهیها، نه مثل رستورانهای بین راهی ما. در راه مانده بود بیشتر تا بین راه. یکیشون خلوت تر بود. سه نفر بودن و از دیدن مسافر یا شاید توریست خوشحال شدن. دوست داشتند همه چی بیارن سر سفره! اون سس قرمز کذایی و تند و تلخشون که همه جا بود با هر غذایی! از زیتونهاشون تعجبم میشه. آخه همه جای کشور مزرعه زیتونه اما من توی یه رستوران چه داخل هتل چه بیرون یک زیتون خوشگل و خوشمزه نخوردم. فکر کنم نمک پاشیدن رومیها روی زمین کارتاژها کار خودشو کرده. اما پس چرا اینقدر معروفه زیتونش؟ فک کنم باید از زیتونهای ایران قدردانی کنیم 😊
خیلی دیروقت رسیدم تونس و هیچ تاکسی نمیایستاد که منو تا مرکز شهر ببره. از ترمینال جنوبی شهر تا یک ایستگاه تاکسی پیاده رفتم و ازشون راه رو پرسیدم. گفتند از بغل این اتوبان یکم بری جلو یک ربع پیاده است. تاکسی نمیبردت ازینجا. هیچ راه دیگهای نبود و چقد تشنه بودم! اما اگه ازونجا میپرسیدی خستهای یا نه میگفتم نه! آخه حسم خوب بود، ولی گنگ بود. خلاصه آخرای سفر بود و موقع خداحافظی! از کنارگذر اتوبان تندتند راه رفتم و رسیدم به پشت بازار قدیمی شهر، همون مدینه. چقدر با روزش فرق داشت بوی ماهی همه جارو گرفته بود زمین خیس و همه جا گربههای چاق و زیادی سیر لم داده بودن. با کمک گوگل مپ رفت داخل تو در توهای بازار تا به هاستل برسم. همه جا تاریک بود و خیس. تقریبا دختری ندیدم اونجا. داشتم احساس ناامنی میکردم که دیدم آخرای راهه. آدرس دقیق هاستل رو از یک محلی پرسیدم و خانمی از اونور شنید. به زبون بی زبونی گفت بیا دنبال من و بهم نشون داد که موبایلم رو سریع بذارم تو کیفم. به در هاستل که رسیدیم خداحافظی کرد و رفت. واردش که شدم فضای سردی داشت، یه جورایی غریبانه! شاید خداحافظیطور. بالاخره وقتش رسید.
خیلی هاستل زیبایی بود. همه چی قالب سنتی و مینیمالی داشت، از تخت فلزی، روتختی بافت دست، چراغهای دیواری مشعلی، وان و روشویی سنگی و شیرهای آب فلزی. اما یه چیزی کم داشت و اونم صبح روشن و پر از امید!. صبح که بیدار شدم و وسایلامو جمع کردم، وارد بازار شدم.
ادامه اون روز رو در بازار گشتم و یه سری به سیدی بو سعید زدم. بعدشم که هتل و خواب. قرار بود فردا برم پیش احمد تا باقیمونده پولم رو بگیرم. یه قسمتی از پول رو که سایت بوکینگ بلوکه کرده بود، گذاشتم دست احمد بمونه تا هر وقت برگرده به حسابش بگیرم. صبح بیدار شدم و رفتم سوار قطار شدم.
از دختری که کنارم نشسته بود، آدرس محل قرارم با احمد را پرسیدم، بیمارستان اطفال. باید مترو سوار میشدم. تا امروز متروی تونس را امتحان نکرده بودم.
بلیط را که خریدم و وارد محوطه شدم، دیدم مترو روی زمینه! حس کردم انگار اتوبوسه. خطها رو نمیتونستم پیدا کنم. بهم گفتن باید ایستگاه بارسلونا پیاده بشی و خط عوض کنی. دیدم خیلی جدیده و حوصله و حتی وقت گم شدن ندارم. یه دختری رو دیدم که داشت رمان انگلیسی میخوند. تو دلم آخ جون گفتم و رفتم آدرس بپرسم. دیدم مسیرمون تا یجایی با هم هست، اسمشو پرسیدم و یکم باهم حرف زدیم. زیبا بود و مثل دخترهای فرانسوی لباس پوشیده بود. دیدم خیلی طول کشید تا مترو بیاد و علتشو پرسیدم. گفت آخه مرکز شهر اعتراض شده. یادم اومد دیشب پدرم گفته بود جنوب تونس دوباره یه جوون خودسوزی کرده و امروز دیدم شعلههاش به تونس هم رسیده انگار. متروها رو کنسل کرده بودن و تو خیابون پر بود از پلیسهای مشکی پوش و ماشین های ضد شورش. از کشورامون باهم حرف زدیم، از بیکاریشون گفت، از بیکاریمون گفتم، از زبانشون پرسیدم و اون هم.
نزدیکای ایستگاه آخر که رسیدیم بارون سیلآسا شروع شد! منم با اینکه میدونستم بارون میاد چترمو نیاورده بودم! خدافظی کردیم و بهم گفت: “آدرس خواستی بپرسی نگی چیلدرن هاسپیتال. هیچکس نمیفهمه بگو اوبیتال پو آنفانت (به فرانسه مثلا hôpital pour enfants) و سه تا قوس (Arc) رد کن تا برسی” حالا هی میگم خدایا قوس چیه!
تا بیمارستان دویدم. دیدم یک ربع زودتر از قرارمون رسیدم. جلوی وزارت بهداشتشون ایستاده بودم، خیلی داغون بود. زیر بارون مثل موش آب کشیده شدم. نگهبان دم در گفت بیا تو و رفتم.
یکم موندم تا احمد و سال بالاییش که یه خانم دکتر محجبه و خیلی باحال بود اومدن.
برگشتم بهشون گفتم شما چحوری حوصله بچههارو دارید. منو بکشن عمرا تخصص اطفال بخونم، همش ونگونگ گریه میکنند. احمد هم گفت نکته همینجاس که ما سریع بیهوششون میکنیم 😊بعدش ادای ماسک اکسیژن گذاشتن رو صورت بچهها برای بیهوشی و مثلا آروم کردنشونو درآورد. من که ترکیدم از خنده
احساس میکردم جوونهای تونس روشن هستن. اما یه احساس عقبموندگی رو حس میکردن که انگار حقشون نیست. یه حسی شبیه ما جوونای امروز ایران. اما خیلی به این قضیه افتخار میکردن از درونشون که ما دموکراسی داریم و من ساکت میشدم. و جالب این که خیلی به مهاجرت فکر نمیکردن. حتی احمد که رزیدنت بود، میگفت میخوام برم فرانسه دوره بگذرونم. گفتم ایول پس فرانسوی میشی دیگه. گفت نه قطعا برمیگردم و من واقعا متعجب بودم. الان احمد در امتحاناش موفق شده و رفته فرانسه دوره میگذرونه.
یا یک دوست دیگهای که همسن خودم بود و خیلی هم شبیه دخترای فرانسوی بود، زیبا و خوش پوش. اون هم تو دانشگاه زبان انگلیسی خونده بود و تو اینستاگرام و فیسبوک بلاگر معرفی کتابه. اون هم میگفت آره کشور ما هم الان اعتراضه، دوباره یکی خودشو آتیش زده و همه بیکارن. اما خیلی اوضاع بقیه جاهام تعریفی نداره. دوست من فرانسه هست و اونم از نبودن شغل شاکیه. اصلا مهاجرت براش آرزو که نبود، فکرم نمیکرد بهش. اگرچه نمیشه با نمونههای محدود درباره کل کشور نظر داد اما من حداقل با شش تا جوون بیشتر از نیم ساعت حرف زدم که هیچ کدوم رویای مهاجرت نداشتن. اونجا به فکر فرو رفتم که نکنه مسایل دیگه ای تو ایران هست که مارو ایقدر مشتاق مهاجرت کرده؟ مثلا احمد با اینکه پزشک بود و از خانواده معمولی و روشن فکر، خیلی درامد کم و دانشجویی داشت. اما کلی تا حالا سفر رفته بود، همین که میتونه به راحتی شنگن بگیره، بدون دردسر خودش یک عامل حرص نخوردنه. تازه تا همین چهار پنج سال پیش پولشون ارزش بالایی داشته. نمیدونم، در حدی آدم ندیدم که قضاوت کنم.
دیگه سرتون رو بیشتر درد نمیارم. امیدوارم یه چیزی دستتون رو گرفته باشه و تونسروا بشین ایشالا.
راستی وقتی داشتم سوار هواپیما میشدم بیام، همون مسئول نوول ایر دوباره منو دید و گفت بالاخره موفق شدی بری داخل. خوش گذشت؟ گفتم مرسی و پرسید بازم میای؟ گفتم شاید!
تاریخ سفر: پاییز ۱۳۹۸
مریم جنتی نویسنده مهمان
۹۲دیدگاه
سلام مریم عزیز
قصد سفر به تونس رو دارم و اتفاقی به سفرنامه شما رسیدم.آیا به نظرتون اگر فقط ۳ روز اول را رزرو هتل نشون میدادید باز هم در فرودگاه برنامه و رزرو همه روزها را ازتون میخواستن؟
دفعه بعدب که خواستی سفر خارجی بری تنها نرو. بیا منم با خودت ببر😢
در مورد مهاجرت همونطور که خودت هم اشاره کردی راستش این که چرا ایران با این همه امکانات نمیتونه توقعات ما رو بر اورده کنه. و همه حتی خود من علاقه به مهاجرت دارن. برام سواله!
سلام سفرنامه خوبی بود و به جزئیات تقریبا همه چی توضیح داده بودید منم قصد سفر به تونس دارم سپاس از اشتراک گذاری خاطرات تون با ما خانم دکتر عزیز....
سلام خانم دکتر متاسفانه جبر جغرافیایی چرا باید با شهروند ایرانی اینجور در فرودگاه رفتار بشه حالا اگه توریست اروپایی بود واسش خم راست میشدن همین تجربه رو دقیقا مرز بین ارمنستان گرجستان داشتم و در آخر نه تنها نذاشتن وارد بشم یک روز بازداشت هم کردن وافعا افسوس
اقا حیف این قلم که صرف شمردن قطره های سرم سنتو و مزخرفات DKA شد.
سلام
سلام سفرنامه تون عالی بود
لذت بردم
فقط رئیس مذهب مالکی آقای مالک بن انس که طوری نوشتید خواننده فکر می کنه از اصحاب پیامبر بوده
این طور نیست
ایشان اصحاب و هم دوره پیامبر نبودن
هم دوره و از شاگردان امام جعفر صادق بودن
عاشق دختری تونسی شدم به نام روودا ، اون اما نمیدونم چرا منو مهدووچ صدا میزد! اون اوایل زبان مشترکی نداشتیم، جز نگاه و اشاره، من پسری خجالتی شرقی و ذاتا غمگین که فقط انگلیسی بلد بودم و اون دختر آتشی پرشور تونسی که فقط فرانسوی بلد بود،اما برای بوسه پیشقدم شد و اتفاق افتاد، زبان مشترک ما دوست داشتن شد،با اون چشمهای درشت، موهای بلند مشکی با رگه های سبز زیتونی، ما با هم به شهر حمامت رفتیم ، بهترین روزهای زندگیم رو اونجا گذروندم،اما زندگی همیشه اونطوری پیش نمیره که تو می خوای، سفرنامه شما منو برد به سال ۲۰۰۸، به اون روزها و خاطره عشقی نافرجام...حالا دورا دور از اینستاگرام چک میکنم ، فرانسه زندگی میکنه ، دو بچه قد و نیم قد داره!و هر دو برخلاف انتظار هنوز زنده ایم! من اما هنوز در سفرم ، گمشده ای دارم ، آرام و قرار ندارم ، سفر بعدی من زیمباوه است ، شب ندارد سر خواب ، من ندارم سر یاس، دورها آوایست که مرا می خواند...
داداش نمیدونم چرا یاد حبیب سریال لیسانسه ها افتادم
سلام مریم خانم
بسیار عالی نوشتی
بنده یک سفر کاری دارم به تونس ایا هتل های ساحلی مثل ترکیه راحت هست و مشکل اعتقادی ندارند
سفر عالیه تا موقعی که بخای برگردی چنان افسردگی سراغت میاد که نگو
سلام مریم عزیز
درباره سفر به تونس علاقه مند بودم که به مطالب شما رسیدم از اول تا آخرش خوندم، خیلی جالب بود که این سفر پرماجرا رو رفتی اون هم تنهایی، رشته من باستان شناسی و شغلم آموزگاری است، بخاطر علاقه به سفر و جاذبه های گردشگری این رشته رو انتخاب کردم و از رشته دیگه ای تغییر رشته انجام دادم و اومدم باستان، هر جایی دیدنش مبارزه که بری و با فرهنگ و طبیعت اونجا آشنا بشی، همینکه عزم نوشتن کردی خیلی ارزشمنده من شخصا لذت بردم. موفق باشی هموطن هرجای این کره خاکی هستی
ممنون علی اکبر عزیز، ترکیب باستان شناسی و آموزگاری باید خیلی تجربه جذابی باشه. ممنون از انرژی.
من در شبکه های مجازی با 2 خانواده از کشور تونس دوست هستم و تصمیم گرفتم به کشور آن ها سفر کنم چون واقعا مردم مهربانی به به نظر می رسند البته برای من سفر کردن به آنجا آسان است ولی متاسفانه در کشور های اروپایی بیشتر توریست ها از کشور تونس هستند و از لحاظ اسلام گرایی افراطی درجه بالایی دارند٬ ترس من از این بابت هم هست نمیدانم آیا برای اولین بار به مشکل بر بخورم یا نه!
سلام، بعید میدونم به این مشکل برمیخوریم. از نظر من خیلی جامعه جوان روشنفکری داشت اما خب اگه قصد سفر تنها به شهرهای جنوبی تونس رو دارین، بهتره با راهنمایی محلی برین. رعایت نسبی پوشش با توجه به فرهنگ و مرزبندیهای اجتماعی هم که توی همه کشورها لازمه، مخصوصا کشورهای مسلمان.
سلام .من واقعا همیشه باخوندن سفرنامه ها از اینکه هیچگاه فرصت و شرایط و امکان سفر های اینچنینی رو نداشتم غمگین میشم و غبطه میخورم واقعا به شما تبریک میگم و برای شما آرزوی بهترین هارو دارم
سلام امین عزیز، من هم یه روز مثل شما بودم اما آنقدر خواستم که مسیر مجبور شد بهم یکم کمک کنه، آنقدر میخوای و براش حرکت میکنی؟ اگر آره، یکم صبر داشته باش و چشماتو باز کن
متشکرم و امیدوار به اتفاق خوب
سلام بنظر شما عید برای سفر تونس مناسبه؟
سلام، به نظرم خوبه اما بهترین زمان نیست
با سلام و تشکر از شما
من قصد دارم برای نوروز 1401 به همراه خانواده به این سفر برویم.
منتهی با خواندن سفرنامه شما و دیگر دوستان، دودب شدهام که آیا با توجه به هزینه سنگین سفر، جذابیت کافی دارد؟ به عبارت روشنتر نکران این ملب هستم که برویم تونس و ببینیم جاذبهها همانند همان جاذبه های ایران است شاید هم ضعیفتر !
انتظار ما از سفر یک تجربه متمایز است حال از نظر تاریخی، معماری، تفریحات یا ... و اینکه تکرار تجربه سفر داخلی نباشد که در اینصورت داخل کشور مسافرت خواهیم رفت با هزینه بسیار بسیار کمتر
ممنون میشوم راهنمایی بفرمایید.
سلام متاسفانه دیر دیدم، بهم بگین رفتین یا نه و نظرتون چی بود. اما با این گرونی، من تونس رو میدارم اولویتهای پایینتر
خانم دکتر جسور سفرنامتو خیلی تُندی خوندم انقدر که جذاب و قشنگ بود. قلمت خیلی روون بود . ان شاءالله همیشه به سفر و دل خوش، من که کلی کیف کردم.
فاطمه عزیز، نوش جونت و مرسی که تا آخرش رفتی و برام نظر گذاشتی. دم شما گرم
سلام و درود فراوان من را در این روز های بسیار زیبای تابستانی پذیرا باشید
سفرنامه شما را خواندم
زیبا، ساده، داستان مانند، خلاق ( استفاده از آهنگ) و مفید بود
به عنوان یک همکار و شاگرد به شما پیشنهاد میکنم در سفر ها حتما کمی از زمان سفر را هم به تحقیق در رابطه با حرفه خود اختصاص دهید
کمک میکند اطلاعات جالب و جدیدی را کشف کنید همچنین در صورت امکان یک مرکز درمانی دانشگاهی را بازدید کنید این تجربه حاصل بازدید بیش از 78 کشور مختلف بدست آمده است و همانطور که به مدیر سایت سفر نوشت جناب آقای احمد خانی در ذیل نظرات یکی از سفر نامه هایشان پیش نهاد دادم حتما قاره آفریقا را هم جزء مقاصد سفر خود قرار دهید چه بسا که در زمینه تخصصی فرصت های مطالعاتی بسیار جدید برایتان ایجاد شود
بنده وبسایت سفر نوشت را به طور اتفاقی پیدا کردم و فکر میکنم مدیر آن یکی از بهترین و کاملترین و تخصصی ترین وبسایت ها را در زمینه سفر های خارجی ایجاد کرده است که حتی بنده در چند سفر نکات ارایه شده را به دقت بررسی کردم که البته کاملا درست، دقیق، وکامل بودند
از شما سپاسگزارم که با هزینه کردن بهترین سرمایه تان ( زمان برای نوشتن این سفر نامه حیرت انگیز) خواننده ها را برای لحظاتی هر چند کوتاه از روزمره گی دور کردید
بیشترین برترین ها را در کنار سلامت روحی و جسمی برایتان آرزومندم
سلام علی عزیز. خیلی پیشنهاد عالی داشتین. راستش خودمم به این فکر افتادم و رفتم تو فازشن. و اتفاقا الان پزشک یه جزیره تو مالدیو هستم. ایشالا سال بعد کنیا و بقیه آفریقا، گوش شیطون کر
اشک شوق دارم میریزم دختر ، تو فوق العاده ای. مالدیو واقعن بهشت روی زمین، یک عالمه اشک از شدت ذوق و کلی دعای خوب برات
مریم جان دفعه دیگه تنهایی نرو منم خبر کن :))))
سلام ثریا، پایهام. کجا پیدات کنم؟
خانم دکتر قلم روون و گیرائی دارین.
از مطالعه ی سفرنامتون، لذت بردم. همیشه به گردش......!
مرسی احمد احمدی. روونتر از اسم و فامیل شما؟ لطف کردی نظر گذاشتی، مرسی
مریم عزیز، من سفرنامه زیاد خوندم. یه جاهایی هم رفتم و گاهی هم نوشتم اما یه حسی در نوشته هات هست که منو قشنگ غرق میکنه و برای اولین بار یه صدایی از درون بهم میگفت :کاش با این دختر همسفر میشدم. البته من هنوز جرات تنها سفر کردن رو پیدا نکردم اما سفرنامه های دختران سرزمینم که تنعا سفر کردن رو بارها خوندم و لذت بردم. قلم صمیمی ات، انرپی قشتگت و طنز و خلاقیتت عجیب به دل میشینه. مرسی از نوشته هات، عکس های فوق العاده ات و حس بی نظیرت :)
چه عالی که حس پشت نوشتهها رو گرفتین و دوسش داشتین. خب شاید شد و رفتیم :) اگر اینستاگرام هستین، خوشحال میشم دنبالتون کنم تهمینه عزیز @maryam.janati
خیلی خوب نوشتین . وخوب دسته بندی کردین
نوش جونتون، مرسی که بازخورد میدین