نوشته شده توسط نویسنده مهمان حسان جلوداری
اردن همیشه از شگفت انگیز ترین نقاط زمین برای گردشگران بوده. وجود یکی از عجایب هفتگانه، شهر پترا در اردن شاید مهمترین دلیلش بوده باشه. اینکه پترا چی بوده و تاریخ اردن به چه صورت بوده رو مفصل در سفرنامه توضیح میدم. اما بطور خلاصه تاریخ اردن شالوده ای از حکومت های بدوی، پارسی، مقدونی، یونانی، انباط، رومی، اموی، عثمانی بوده و در حال حاضر تحت سلطه ی پادشاهی هاشمی هست. اردن به جز پترا جاهای فراوانی برای دیدن داره. دریای مرده یا همون بحر المیت، دریاچه ی نمکیه که پست ترین نقطه ی دنیا از نظر ارتفاعه و توریست های زیادی هم بخاطر زیباییش و هم بخاطر خواص درمانی خاکش به این دریاچه میاند. صحرای زیبای وادی روم از نقاط ثبت جهانی یونسکو هست که صحرایی وسیع و سرخ رنگ در جنوب اردنه و محل زندگی بادیه نشین های این کشور محسوب میشه. شهر مادبا، جای دیگری هست که توریست ها بهش سفر میکنند و در اصل نقطه ای بوده که حضرت موسی از بلندی های اون، به سوی اورشلیم و سرزمین مقدس خیره میشده و نگاه میکرده. کوه های اورشلیم یا همون بیت المقدس هنوز هم از بالای این کوه های این منطقه دیده میشند. شهر جراش، بازمانده ی مرکز حکومت رومی هست که در اون میشه کاخ های رومی رو مشاهده کرد. عقبه، بندری در جنوب اردنه که به دریای سرخ راه داره و مرکز کنسرت ها و تفریحات آبی در این کشور محسوب میشه. و البته از پایتختش، عَمان غافل نشیم که گاها در ایران به اشتباه امان نوشته میشه تا با کشور عُمان قاطی نشه. شهر عمان شهری بسیار سنتی و قدیمیه و جاذبه های خودش رو داره که در سفرنامه بهش اشاره میکنم.
قوانین سفر، ویزای اردن و بلیط
اردن کشوری مسلمان و پادشاهیه و روابط نزدیکی با امریکا و عربستان سعودی داره. مرزهای این کشور با اسرائیل برخلاف مرز لبنان-اسرائیل برای تردد توریست ها و مردم عادی بازه و در کل از نظر سیاسی کشوری غربی تلقی میشه. روابط اردن با ایران بعد از انقلاب اسلامی تیره و تار شد و تا به امروز علیرغم وجود سفارت در کشورهای یکدیگر، روابط جالبی باهم ندارند. رابطه ی ایران و اردن بیش از اینکه وابسته به رابطه ی ایران با امریکا باشه، وابسته به رابطه ی ایران با سعودیه و بعد از حمله به سفارت عربستان در تهران چند سال قبل، اردن هم مثل خیلی از کشورهای عربی دیگه در روابطش با ایران سختگیری بیشتری اتخاذ کرد. اردن بعد از انقلاب تا اکنون، به شهروندان دارای گذرنامه ایرانی ویزای توریستی نمیده اما با داشتن دعوتنامه ی تجاری یا شرکت درکنگره میشه ویزای این کشور رو اخذ کرد. من با پاسپورت دوم به اردن سفر کردم و خوشبختانه علیرغم اینکه محل تولدم ایران هست و خیلی از کشورها از جمله خود مصر به این مساله هم گیر میدن، اردن مشکل ساز نبود و ویزای فرودگاهی رو در فرودگاه ملکه علیای عمان به راحتی دریافت کردم.
اردن کشور گرونیه و برای کسانی که به اردن سفر میکنند، خریدن جوردن پاس بهترین و به صرفه ترین گزینه هست. جوردن پاس در اصل کارتی هست که به صورت اینترنتی به قیمت صد دلار فروخته میشه و با اون، لازم نیست شصت دلار پول ویزا بدید و همچنین تمامی مکان های دیدنی اردن برای شما رایگان درمیاد. این مساله درخصوص پترا که ورودیش حدود هفتاد دلار میشه بسیار مهمه! من کارت جردن پاس رو خریداری نکردم چون مطمئن نبودم که به اردن راهم میدن.
برای پرواز، در حال حاضر بهترین گزینه پرواز به عمان از طریق استانبول هست که خیلی هم گرون درنمیاد. اردن الان که اسفندماه ۱۳۹۹ هست قرنطینه نداره و داشتن تست منفی کرونا قبل از هفتاد و دو ساعت برای ورود به این کشور کافیه. با این حال قوانین ورود بهش مدام عوض میشه و لازمه که چک کنید. همچنین از قطر و امارات هم پرواز برای عَمان هست ولی خب قیمت هاشون بسیار بالاتره. شاید بهترین گزینه پرواز به استانبول با یک ایرلاین ایرانی و از استانبول به عمان با ترکیش ایرلاینز یا خطوط هوایی رویال جُردنین باشه.
با سفرنامه اردن همراه من باشید تا شما رو به زیباترین نقاط این کشور ببرم.
روز اول، عَمان
پرواز من به اردن از طریق خطوط هوایی ترکیش بود و بیست ساعت در استانبول توقف داشتم. یکم استراحت کردم و شب ساعت ده به فرودگاه رفتم. استرسم شروع شده بود چون حکومت اردن با ایران اصلا رابطه ی جالبی نداره و کاملا خودمو آماده کرده بودم برای دیپورت شدن. با این حال مراحل کارت پرواز و سالن ترانزیت سریعا انجام شد و سوار هواپیما شدم. بعد از پروازی دو ساعته و عبور از آسمان تل آویو و کرانه باختری به عَمان که در فارسی گاها به اشتباه اَمان مینویسنش رسیدم.
خوشبختانه در فرودگاه مشکلی پیش نیومد و بدون هیچ پرسش و پاسخی وارد کشور شگفت انگیز اردن شدم. در فرودگاه یک سیم کارت از شرکت زَین که بهترین اپراتور در کشور هست خریدم و خارج شدم. با توجه به وضعیت کرونا اردن از ساعت دوازده شب تا شش صبح منع تردد داشت و به همین دلیل تنها راهی که برای رفتن به هاستلم داشتم در اون ساعت تاکسی بود که گزینه ی گرونی هم بود. هر دینار اردن یک و نیم دلاره و قیمت ها در اردن نجومی بالاست! تاکسی از فرودگاه تا هاستل حدود سی دلار دراومد. در مسیر متوجه دودی در سمت غرب شدم که به سمت بالا تا آسمون رفته بود. گویا گنبد آهنین اسرائیل بود که موشک های حماس رو هدف گیری کرده بود و دودش تا اردن دیده میشد. این مساله در این قسمت از خاورمیانه بسیار عادی تلقی میشه!
ساعت چهار صبح به هاستل رسیدم و با در بسته ی هاستل مواجه شدم. به شماره ی واتس اپی که از صاحب هاستل داشتم زنگ زدم، خواب آلود اومد و در رو برام باز کرد و با مهربونی تمام نقطه نقطه هاستل رو بهم نشون داد. بقیه ی صحبت ها رو به صبح موکول کردیم و رفتم در اتاق هشت نفره ای که البته فقط یک نفر داخلش بود، روی تختم خوابیدم. اتاق آنقدر سرد بود که با کاپشن خوابیدم و دوتا پتو کشیدم روم. بعدا فهمیدم پسری که هم اتاقیمه اهل روسیه هست و به همین دلیل مشکلی با این سرما نداره!
صبح ساعت ده از خواب بیدار شدم و صاحب هاستل که اسمش زید بود رو در راهرو دیدم. زید پسر بسیار مهربونی بود و خیلی سعی کرد من رو کمک کنه تا به بهترین شکل از سفرم به اردن استفاده ببرم. متاسفانه هاستل صبحونه نداشت و مجبور شدم به سوپر مارکت بغل هاستل برم و یه آب پرتقال و یه بیسکوییت بگیرم. به هاستل برگشتم و در حیاط زیباش نشستم و به همراه زید مشغول صبحانه خوردن شدم. زید با دقت فراوان مسیر همه ی اتوبوس ها و آب و هوا رو چک کرد و برام یه برنامه عالی چید تا بتونم در این شش روزی که در اردنم، از همه ی جاهای مهم دیدن کنم. شمارش رو هم بهم داد تا در صورت مشکل باهاش تماس بگیرم. زید خودش در بیمارستانی در قسمت آزمایشگاه کار میکرد و درمورد تست کرونا برای پرواز برگشتم هم گفت خودش نمونه رو در هاستل ازم میگیره و میبره و نیازی نیست برم جایی. واقعا شخصیت مهمان نوازی داشت. هاستلم یک گربه به اسم لالا داشت که از اون گربه های خپل و بامزه بود.
ساعت حدود یازده بود که از هاستل خارج شدم و اول از همه با نمای کلی شهر عمان مواجه شدم. شهری ساخته شده روی تپه ها و ارتفاعات با خونه های قدیمی و زرد رنگ. ساختمون مدرن در این شهر خیلی کم دیده میشه و اکثرش بافت سنتی داره.
پیاده راه افتادم تا به سمت دژ شهر یا همون سیتادل عمان برم. این دژ در طول تاریخ نقش سپر دفاعی شهر رو داشته. در طول تاریخ اردن بعد از عصر پارینه سنگی در اختیار قومی به نام عامونیت قرار میگیره که نام عمان هم از همین گرفته شده. بعد از اون و در زمان هخامنشی، ایران حکومت اردن رو در اختیار میگیره و بعد هم با حمله ی اسکندر مقدونی، اردن به دست مقدونیه، یونان و روم میفته. در زمان رومی ها کشور رونق زیادی میگیره و بسیاری از آثار تاریخی اردن مربوط به دوره ی حکومت روم هست. اما گروه دیگری که خیلی اهمیت داشتند، قومی بودن به اسم انباط. اینها در اصل بادیه نشینانی بودند که قبل از دوره ی رومی ها، از جنوب به اردن مهاجرت میکنند و شهرهای عظیمی از جمله شهر معروف پترا رو بنا میکنند. با ورود رومی ها، انباط از اردن بیرون میشن و به سمت یمن برمیگردند. بعد از حکومت رومی ها و با اومدن اسلام، بنی امیه هست که اردن رو سالها در اختیار میگیره و پس از اون، اردن تحت سلطه ی حکومت عثمانی میره. با شکست عثمانی در جنگ جهانی اول، اردن در اختیار بریتانیا قرار میگیره و سپس پادشاهی اردن هاشمی در اون شکل میگیره که تا امروز پابرجاست. این تاریخچه ی مختصری از اردن بود که حالا در دژ عمان، به خوبی دیده میشد. تک تک این دوره های سلطنتی در این دژ از شهر دفاع میکردند و به همین جهت در اون هم آثار باستانی سبک یونانی، هم آثار رومی و هم یک مسجد اموی دیده میشه. اما زیباتر از خود دژ، برای من نمایی بود که از شهر عمان از اون بالا دیده میشد.خونه های یک دست و قدیمی و پرچم بزرگ اردن که آسمان رو شکافته بود و زیبایی خاصی به شهر بخشیده بود.
بعد از دیدن دژ از کوچه پس کوچه ها عبور کردم و از یه سری پله پایین رفتم و رسیدم به آمفی تئاتر رومی. رومی ها اصولا هرجا میرفتن یک زمین برای نمایش ها و جنگ های گلادیاتوری درست میکردند و خب عمان هم از این قاعده مسثتنی نبوده. آمفی تئاتر رومی حالا پاتوق جوان ها و خانواده هایی بود که اونجا در حیاطش نشسته بودند یا قدم میزدند. کمی نشستم تا نفسی تازه کنم. پسر بچه ای به سمتم اومد و شروع کرد عربی صحبت کردن. متوجه شدم که یک کانال یوتیوب داره و میخواد کارش رو تبلیغ کنه. گوشیم رو بهش دادم تا کانالش رو نشونم بده. این پسر روی میوه ها با کمک تراشیدن پوستشون نقاشی میکرد و آثار قشنگی هم داشت. من که سابسکرایب کردم!
به مسیرم ادامه دادم و وارد محله ی بازار عمان شدم. در بازار عمان همه چیز پیدا میشد. از شیر مرغ تا جون آدمیزاد میتونستی در بازار عمان ببینی. سوغاتی فروشی های جذاب، جوجه فروشی، خرگوش فروشی و همچنین مغازه های لباس عربی به وفور یافت میشد. روی زمین در حال فروش پوسترهای صدام حسین بودند. برام عجیب بود. با پرس و جویی که کردم متوجه شدم اینجا صدام رو بخاطر سیاست های ضد اسرائیلیش خیلی دوست دارند و اطلاعی هم از جنایات صدام در ایران و عراق ندارند.
به مسجد حسینی رفتم. این مسجد در زمان ملک حسین ساخته شده و حتی افرادی میگن که قدمتش به زمان عمر بن خطاب برمیگرده. معماری اموی تیپیک داشت و مشخص بود قدمتش خیلی از زمان ملک حسین بیشتره. داخلش مثل مسجد های دیگه بود و چیز خاصی نداشت. بعد از کمی استراحت در داخل مسجد به فکر ناهار افتادم. حدود ساعت دو و نیم بود که خیلی گرسنم شد و برای ناهار به رستوران قدس که زید صبح بهم پیشنهاد کرده بود رفتم. غذای ملی اردن مَنسَف نام داره که از پلو و گوشت و ادویه های مخصوص تهیه میشه و طبق گفته ی زید، رستوران قدس بهترین منسف ها رو داره. من هم غذاهای عربی رو خیلی دوست دارم و بنابراین با شکمی گرسنه راهی رستوران قدس شدم.
منسف بسیار خوشمزه و سنگین بود و کاملا احساس ترکیدن داشتم. قیمت ها مشخصا بالا بودند و یک پرس منسف پنج دینار معادل هفت دلار شد که خب واقعا فکر نمیکردم در اردن وضعیت اینجوری باشه. بعد از خوردن غذا حرکت کردم به سمت محله ای که بهش میگن خیابان رنگین کمان. مسیر به شدت سربالایی بود و این بالا و پایین رفتن ها توی خیابون های عمان نفسم رو درآورده بود. خصوصا بعد از میل یک وعده منسف! این محله در اصل یک خیابون سنگفرش هست که دورش پر کافه و رستورانه. خونده بودم که حال و هوای خوبی داره ولی حقیقتا من هیچ کس رو توی خیابون ندیدم و قطعا از نظر من مرکز شهر همون قسمت بازار عمانه. به یک کافه رستوران در این خیابون رفتم و یک کنافه و چای سفارش دادم. کنافه های اردن به مراتب از کنافه های ترکیه خوشمزه تر بود و واقعا هرچقدر ازش تعریف کنم کمه.
با دوستم موسی که از کوچ سرفینگ باهاش آشنا شده بودم قرار داشتم. موسی قبل از سفرم به اردن خیلی بهم کمک کرده بود و حتی نصف شبی که رسیدم اردن بیدار موند تا اگه در کنترل پاسپورت بهم گیر دادن بهش زنگ بزنم و از طریق آشناش در فرودگاه کمکم کنه. موسی حدودای ساعت چهار و نیم به خیابان رنگین کمان اومد و با ماشینش من رو برداشت. موسی دو سال لندن زندگی کرده بود و بسیار آدم باحالی بود. بیست و نه ساله بود، خیلی اهل سفر و انگلیسی رو مثل بلبل صحبت میکرد. اکثر اردنی هایی که امروز دیده بودم انگلیسی بلد نبودند. در مسیر مُهَنّد دوست موسی هم سوار شد و بهمون پیوست. مهند هم خیلی خوب انگلیسی حرف میزد و مشخص بود اینها از طبقه ی تحصیل کرده و بالاتر اردن هستند. در مسیر نِسا، دوست موسی و مهند که دختری هلندی بود و از شش ماه قبل در اردن کار میکرد هم بهمون اضافه شد و رفتیم به خونه ی مهند. نسا قبلا ایران اومده بود و اظهار دلتنگی میکرد. هم خونه ای مهند، دختری اردنی بود که چند سال در بارسلونا زندگی کرده بود. همگی آدم های بسیار گرمی بودند و هوای من رو داشتند. از اختلافات سیاسی ایران و اردن صحبت کردیم، از جاهای دیدنی ایران، وضعیت خاورمیانه، حقوق زنان در اردن و ده ها موضوع دیگه حرف زدیم. دختران در اردن حدود هشتاد درصدشون حجاب دارند و بیست درصدشون که اکثرا نسل جوان هستند حجاب ندارند و خب منع قانونی هم در این مورد وجود نداره. با این حال خیلی از حقوق زنان شاکی بودند. موسی خودش از پدری فلسطینی که به اردن مهاجرت کرده بود و مادری الجزایری متولد شده بود و خودش رو متعلق به فلسطین میدونست و بسیار از اسرائیل بدش میومد. در کل اردنی ها از اسرائیل خوششون نمیاد. اما دولت اردن با اسرائیل کاملا اوکیه. اسرائیلی ها میتونن بدون ویزا وارد اردن بشن و بگردن و این در حالیه که اردنی ها از دو ماه قبل باید درخواست ویزا و چک امنیتی بدند تا بتونند وارد اسرائیل بشند. جالب اینکه مردم اردن از عربستان سعودی هم اکثرا متنفرند و آشکارا اذعان دارند که دولت ما سگ پادوی دولت سعودیه! مهند از طرف دیگه پسری هم جنس گراست که سعی داره این مساله رو در اردن عادی سازی کنه. اردنی ها اکثرا بسیار مذهبی هستند و مساله ی همجنس گرایی در این کشور اصلا در جامعه پذیرفته نیست. با این حال، طبق گفته ی مهند هیچ قانونی علیه اون ها وجود نداره و دولت یا پلیس حق نداره اون ها رو بخاطر این موضوع بازخواست کنه. صحبت از روابط دختر و پسر شد. جالب بود که فهمیدم که در اردن هم پسر و دختر حق بوسیدن همدیگه رو در ملاء عام ندارند و ممکنه بخاطرش به زندان برند!
بعد از صحبت مفصل درباره ی ده ها موضوع دیگه، طرفای ساعت هشت بود که من و مهند و نسا سوار ماشین موسی شدیم و موسی ما رو به یک کافه-بار برد که محل پاتوق جوانتر های غیرمذهبی اردن بود. کاملا انگار در یک کشور اروپایی بودیم. نوشیدنی الکلی کاملا مهیا بود و هیچکس حجاب نداشت. اونجا با چندتا از دوستان دیگه ی موسی هم آشنا شدیم. یک پسر اردنی و دوست دختر فرانسوی-تونسیش که در دانشگاه علوم سیاسی میخوند و به شدت علاقه مند بود در مورد ایران بدونه، یک پسر سوئیسی که در اردن تحصیل میکرد و دوست دختر اردنیش، یک پسر اردنی دیگه که پدرش در جزیره ابوموسی تاجر بوده و خودش هم در کودکی به این جزیره اومده بود، و چندتا دختر اردنی دیگه … برای همه جالب بود از ایران بیشتر بدونند. تا به حال توریستی از ایران در اردن ندیده بودند و خیلی دوست داشتند اطلاعاتشون رو افزایش بدند. هرچند اکثرا آدمای تحصیل کرده ای بودند و خود موسی به قول خودش بارها سر مساله ی صدام با پدرش دعواش شده بود.
خلاصه اینکه ساعت ها حرف زدیم و ساعت ده و نیم بود که موسی من رو به هاستل رسوند تا به منع تردد نخوره و خودش هم به خونه رفت. فردا قرار بود صبح زود بیدار بشم و به شهر تاریخی پترا سفر کنم.
روز دوم، پترا
صبح ساعت هفت بیدار شدم و بعد از خوردن چای در هاستل که صبحانه نداشت، یه کریم گرفتم و رفتم به سمت ترمینال اتوبوس. کریم، نرم افزار تاکسی اینترنتی کشورهای عربیه که بسیار محبوبه و قیمت هاش از اوبر ارزون تره. البته در عَمان نرم افزارهای ارزون تری هم هست که اسمشون رو یادم نمیاد. ساعت هشت به ترمینال رسیدم. برای رفتن به پترا باید به شهر وادی موسی رفت. این شهر تا قبل از کرونا اتوبوس های وی آی پی و راحتی به نام جت باس از عمان داشت که راس ساعت حرکت میکردند و بین توریست ها پرطرفدار بودند. گزینه ی ارزونتر که الان موجوده و من هم از اون استفاده کردم اتوبوس هایی هستند که باید پر بشند تا حرکت کنند. معمولا اگر اول وقت به ترمینال برید، احتمال سریع پر شدنش بیشتره و به همین جهت صبح زود به ترمینال رفتم و ده دقیقه بعد از رسیدنم اتوبوس پر شد و حرکت کردیم. خیلی شنیده بودم که این مدل اتوبوس ها راحت نیستند ولی به نظر من کاملا برای سفری سه چهار ساعته اوکی بودند. گزینه ی لاکچری تر هم استفاده از تورهایی هستند که از عمان به پترا میرن که خب جزو گزینه های من نبود.
اتوبوس تقریبا هر نیم ساعت نگه میداشت و یه نفر ازش پیاده میشد. در یکی از توقف ها سریعا پیاده شدم و از یک سوپرمارکت یکم بیسکوییت و آبمیوه خریدم تا بعنوان صبحانه بخورم. دوباره راه افتادیم و بالاخره در مجموع بعد از چهار ساعت به شهر وادی موسی رسیدیم. این شهر در دامنه ی کوه قرار داره و مثل عمان بسیار بالا و پایین داره.
به هتلی که رزرو کرده بودم رفتم و اتاقم رو تحویل گرفتم و بعد از یک دوش ساعت یک از هتل خارج شدم تا ناهار بخورم. به رستورانی رفتم که اسمش بخاری بود و گویا صاحب رستوران اصالتا اهل بخارا بوده. غذا سفارش دادم که تقریبا چهل دقیقه طول کشید تا آماده بشه و من هم از اونور استرس داشتم که قبل غروب بتونم همه جای پترا رو ببینم. بعد از غذا سریعا پیاده راه افتادم به سمت مرکز بازدیدکنندگان پترا. این مرکز ساختمونی هست که ورودی شهر باستانی پترا به شمار میره. بلیط ورودی پترا برای یک روز پنجاه دیناره که میشه حدود هفتاد دلار. اما برای دو روز فقط پنج دینار معادل هفت دلار اضافه میشه که باتوجه به وسیع بودن پترا، میصرفه. اگر بخواید محوطه ی پترا رو کامل ببینید باید چهار پنج روز براش زمان بگذارید. پترا فقط اون بنای کنده شده در دل کوه که همه باهاش عکس میگیرن نیست. بلکه شهری باستانیه که تازه فقط پونزده درصدش حفاری شده و حاوی مقبره ها و کاخ های قومی به نام انباط هست. انباط حدود دو هزار سال قبل این شهر رو ساختند و از کوه های اطرافش بعنوان مقبره برای مردگانشون استفاده کردند. حدود هشتصد قبر تا کنون در دل این کوه ها کشف شده. انباط در اصل بادیه نشینانی بودند که از جنوب به این منطقه اومده بودند و زندگی تشکیل داده بودند. با تسخیر اردن توسط روم، انباط از پترا اخراج شدند و به سمت یمن عقب نشینی کردند. جالب اینکه رومی ها هم آثاری از خودشون داخل پترا به جای گذاشتند که بهش خواهم پرداخت.
بعد از خرید بلیط وارد محوطه شدم. ابتدا چند نفر با اسب هاشون به سمتم اومدند و پیشنهاد کردند تا جایی رو با اسب باهاشون برم. قیمت اسب ها داخل قیمت خود بلیط هست و به جز انعام مختصری که سر همون هم باهاتون چونه میزنن، چیزی نباید به صاحبای اسب ها بدید. پس سوار اسب شدم و حرکت کردم. ابتدا به جایی رسیدیم به نام بلوک اجنه. حضور اجنه در پترا از قدیم الایام از باورهای بادیه نشینان اینجا بوده. خیلی ها حتی معتقدند انباط، اجنه بودند و انسان نبودند و پترا توسط جن ها ساخته شده. علت دیگه خود فضای پترا هست که بخاطر کوه ها صدا رو پژواک میکنه و این مساله باعث شده که این شهر رو به اجنه نسبت بدند.
بعد از بلوک اجنه از اسب پیاده شدم و به جایی رسیدم به نام سیک. سیک در اصل راهرویی باریک بین کوه ها و صخره ها هست که باید حدود چهل دقیقه از بینشون رد بشید و پیاده روی کنید. در میانه راه بادیه نشین هایی رو میدیدم که بهم پیشنهاد تور و گشت میکردند. یکی از این بادیه نشین ها عبدالله بود که قبول کردم باهاش پترا رو ببینم. عبدالله ساکن غارهای پترا بود و هرگز از محوطه پترا خارج نمیشد. درآمدش از گردوندن توریست ها بود و با افتخار خودش رو یک بادیه نشین میدونست و البته انگلیسی رو نسبتا خوب حرف میزد که طبق گفته ی خودش از توریست ها یاد گرفته بود. عبدالله خیلی شاکی بود که در ایام کرونا بخاطر نبودن توریست ضربه ی شدیدی به کارشون خورده و تا مرز فقر پیش رفتند.
بعد از چهل دقیقه پیاده روی در سیک و از لابه لای صخره ها، بالاخره تصویر زیبای خَزنه یا همون گنجینه که جایی هست که همه باهاش عکس میندازند و شاید پترا رو با اون بشناسید پدیدار شد. شگفت انگیز بود! ابهت عظیمی داشت و آدم رو شدیدا جذب خودش میکرد.
عبدالله جاهای خوب خزنه برای عکس گرفتن رو میشناخت و انصافا خیلی هم حرفه ای عکس میگرفت. مرد دیگه ای شترش رو بهم پیشنهاد داد تا سوارش بشم و عکس بگیرم. در کل حس کردم جو پترا بیشتر از اینکه به تاریخش معطوف باشه، به عکاسی ها و مدلینگ هاش معطوفه.
رسیدیم به خر عبدالله و سوار خرش شدیم و حرکت کردیم. عبدالله نچ نچ گویان پشت سر خر راه افتاده بود و من هم سوار بر خر. رفتیم و رفتیم و رسیدیم به پله های بی شماری که ازش بالا رفتیم و بعد از حدود یک ساعت رسیدیم به بالاترین نقطه در پترا که به کل شهر باستانی دید داشت. در بین راه برگ های خاص بیرون زده از زمین و کوه های زیبای اطراف نمایان شدند. این تصویر برای من آشنا بود. فیلم ایندیانا جونز در این منطقه فیلم برداری شده و مسیر منتهی به این کوه ها بعنوان مسیر ایندیانا جونز شناخته میشه.
به راه ادامه دادیم و بعد از عبور از مسیری صعب الوصول، به جایی رسیدیم که به زیباترین نمای پترا معروفه. صخره ای مرتفع که از بالاش خزنه دیده میشد. بالای صخره یک چادر بادیه نشینی تعبیه شده بود که فرش هاش نما رو برای عکس برداری و لذت بردن از تصاویر بسیار آماده میکرد. داخل چادر نشستیم و یک چای خوردیم. عبدالله از تجربه هاش با اجنه برام تعریف کرد. اجنه ای که شب ها بیرون میان و افراد رو صدا میزنند. عبدالله میگفت جاهایی که صدای اذان از شهر وادی موسی میاد، اجنه بیرون نمیاند و فقط جاهای دورتر از شهر هست که ممکنه باهاشون مواجه شد. به اعتقاد شخصی خودم کاری ندارم ولی برای عقاید بادیه نشینی که فقط بیست و دو سالش بود و ظاهرش انگار سی و پنج ساله بود و از بدو تولدش تا اکنون در غارهای پترا زندگی میکرد احترام قائل بودم. عبدالله میگفت پادشاه اردن چند سال قبل به پترا میاد و دستور میده روستایی مخصوص بادیه نشین ها در کنار پترا ساخته بشه تا مجبور نباشن در غارها زندگی کنند. خیلی هاشون به روستا مهاجرت کردند و الان تقریبا حدود بیست خانوار هنوز ساکن غارها هستند. به همین جهت خیلی پادشاهشون رو دوست دارند و اون رو شخص دست و دلبازی میدونند.
بعد از صرف چای مجددا سوار بر خر عبدالله شدیم و راه افتادیم به سمت پایین. به تعدادی از مقبره ها رسیدیم و از جلوشون رد شدیم و به عبورگاهی رومی رسیدیم. اینجا بود که رومی ها معماری خودشون رو به جا گذاشته بودند و میشد اون رو به خوبی دید. همچنین رومی ها اینجا یک کاخ داشتند که دیوارهاش همچنان پابرجاست و تفاوت معماریش با سایر قسمت های پترا که محصول ساخت انباط بوده مشخصه. ساعت تقریبا چهار و نیم بود و بازدید از آخرین و دورترین قسمت پترا که صومعه (موناستری) نام داره رو به فردا موکول کردیم چون با خر حدودا چهل دقیقه زمان میبرد و هوا تاریک میشد. به یکی از سوغاتی فروشی ها رفتم تا برای یکی از دوستانم که از کشورهای مختلف گوی شیشه ای جمع میکنه، گوی بخرم. بعد از اون داخل مغازه که در اصل یک چادر بزرگ بود رفتیم و به همراه عبدالله و صاحب مغازه که اسمش طارق بود نشستیم و قهوه خوردیم. طارق بهم پیشنهاد کرد که به جای خر عبدالله با ماشینش من رو تا در ورودی برسونه. هوا تاریک بود و با هزینه ای مختصر با طارق تا خود هتل اومدم. تصمیم بر این شد که فردا صبح با عبدالله و خرش به صومعه بریم و سپس نزدیک ظهر با پسرعموی صاحب هتل که میخواست به وادی روم بره همراه بشم و رایگان به مقصد بعدیم یعنی صحرای وادی روم برم.
برای شام رفتم به رستوران العربی که پنج دقیقه تا هتل فاصله داشت و شاورماهاش معروف بود. شاورمایی که در اردن خوردم خیلی با شاورماهای ایران فرق داشت و به شدت خوشمزه تر بود. منی که اصلا طرفدار شاورما نبودم حالا عاشق این غذا شده بودم.
بعد از شام به هتل برگشتم و برای روز بعد آماده شدم.
روز سوم، وادی روم
وقتی صبح بیدار شدم با بارون شدیدی که در حال باریدن بود مواجه شدم. قطعا در این هوا نمیشد ادامه ی پترا رو همراه عبدالله و خرش ببینم و با توجه به اینکه مهمترین قسمت های پترا رو روز قبل دیده بودم به عبدالله پیام دادم که متاسفانه نمیام و رفتم برای صبحونه. بالاخره بعد از دو روز بیسکوییت و آبمیوه خوردن، یه صبحانه ی کامل و خوب رو تونستم در رستوران هتل بخورم. اردنی ها برای صبحانه هم کلی حمص و لبنه میخورند. صبحانه ی مفصلم رو خوردم و به اتاق برگشتم تا ساعت دو که قرار بود پسرعموی صاحب هتل بیاد و من رو ببره وادی روم، استراحت کردم.
ساعت یازده و نیم بود که با صدای زنگ تلفن اتاقم بیدار شدم. صاحب هتل بود که میخواست بهم اطلاع بده سفر پسرعموش کنسل شده و باید با تاکسی به وادی روم برم. حالا هزینه ها باز میزد بالا! ازش خواستم بهترین گزینه رو برام پیدا کنه و من سریعا رفتم بیرون تا ناهار بخورم. حالا که قرار بود با تاکسی برم، زمان رفتن دست خودم بود و ترجیح میدادم زودتر برم تا بیشتر بتونم از صحرای وادی روم استفاده کنم و به غروب نخورم. قرار شد راننده ای که آشنای صاحب هتل بود با بیست و پنج دینار من رو به وادی روم ببره. من بعد از خوردن یک ساندویچ شاورمای سرعتی به هتل برگشتم و سوار ماشین راننده که منتظرم بود شدم.
راه افتادیم. اسم راننده فراس بود و حدود چهل سال سنش بود. ازم درباره ی ایران پرسید. فراس یک همسر آمریکایی داشت و بارها به آمریکا سفر کرده بود. آدم پولداری بود و به اکثر کشورهای اروپایی و عربی هم مسافرت کرده بود. شغل اصلیش تعمیرات ماشین آلات کارخونه ای بود ولی بیشتر درآمدش از توریست ها بوده و بخاطر کرونا ضربه مالی زیادی دیده بود. از خاطراتش در سفرهاش برام گفت و کارهای جالب و عجیب غریبی که متاسفانه اینجا نمیشه ذکرشون کرد. فراس میگفت ما مردم اردن برامون مهم نیست دین طرف چیه. چه مسلمان، چه شیعه (گویا نمیدونست شیعه ها مسلمونن!)، چه مسیحی، چه یهودی … همه به کشور ما میان و خوش میان. ولی از دولت اسرائیل بدمون میاد چون بچه ها رو میکشه. گویا دقیقا همون سیر تفکر اکثر مردم اردن رو داشت. از سعودی بدش میومد چون میگفت اونها فکر میکنند از ما بالاترند. بهم گفت به قلعه ی کاراک در نزدیکی بحرالمیت حتما برو چون قبر صلاح الدین ایوبی و جعفر طیار اونجاست. گفتم صلاح الدین که قبرش توی دمشقه! گفت آره راس میگی قبر علی بن ابیطالب توی کاراکه. گفتم مجید جان علی بن ابیطالب که قبرش توی نجفه! گفت مگه علی بن ابیطالب پدربزرگ پیامبر نبود؟! گفتم نه مجید جان اون عبدالمطلب بود! دیگه بحث رو ادامه نداد! مسلمون بود و نماز میخوند و روزه میگرفت اما به قول خودش مسلمون کاملی نبود و مشکلی با مشروبات الکلی و غیره نداشت. فراس به کرونا اعتقاد نداشت و فکر میکرد کرونا یه موضوع ساختگیه که دولت های غربی ازش سود میبرن.
بعد از حدود یک ساعت و نیم رسیدیم به ورودی وادی روم. اونجا از فیراس خداحافظی کردم و سوار جیپ حسن شدم. حسن، برادر محمد، صاحب کمپی بود که برای گذروندن شب در بیابان وادی روم رزرو کرده بودم. پسری بیست و دو ساله بود و در روستای کنار صحرا زندگی میکرد. با جیپ وارد بیابون شدیم و بعد از ده دقیقه به محل کمپ رسیدیم. کمپ شامل چند چادر و چند اتاق در وسط صحرا بود و نمای بسیار زیبایی داشت. داخل سالن پذیرایی کمپ که یک محوطه ی بزرگ بود که با فرش پوشیده شده بود، محمد رو ملاقات کردم.
محمد چهل و پنج ساله بود و صاحب کمپ. خودش بادیه نشین بود و بهمراه همسر و دو فرزندش در روستای کنار بیابان زندگی میکرد. به من خوش آمد گفت و به صرف یک فنجان چای دعوتم کرد. شروع به صحبت کردن که کردیم فهمیدم اطلاعاتش از ایران بالاتر از سایر اردنی هاست. گویا با یک آژانس مسافرتی در اروپا همکاری دارن که اون آژانس سفرهای کوهنوردی در ایران برگزار میکنه و میدونست که ایران خیلی زیبا و دیدنیه. اما خب اردنی ها برای ورود به ایران باید ویزا دریافت کنند که خیلی راحت نیست. جالب اینکه سعودی ها و مصری ها میتونن خیلی راحت در فرودگاه امام خمینی ویزای ایران رو بگیرند اما اردنی ها نه! نمیدونم چرا! شاید بخاطر اینکه اردن شیعه نداره ولی عربستان و مصر دارند. محمد بر وحدت مسلمان ها تاکید داشت و میگفت شماها برادران ما هستید و شیعه و سنی معنایی نداره. از عربستان بدش میومد چون میگفت مردم عربستان فقط پول دارند و اصلا با مغزشون فکر نمیکنند! میگفت تا حالا کسی رو ندیده که عربستان رو دوست داشته باشه. حتی ذکر کرد که در خاورمیانه، بیشتر از آینده ی اردن با عربستان میترسه تا با اسرائیل. میگفت عربستانی ها فکر میکنند چون پول دارند میتونن مردم بیگناه رو در یمن قتل عام کنند. به عقیدش، عربستان مسلمان ها رو شست و شوی مغزی میده تا مسلمانان دیگه رو بکشند و به بهشت برند درحالیکه آیه ای از قرآن رو ذکر کرد که میگفت اگه به برادر مسلمانت آسیبی بزنی همنشنین آتش خواهی بود. محمد امریکا رو فضول و دخالت گر میدونست و میگفت همه ی مشکلات خاورمیانه زیر سر دخالت های امریکاست. باور داشت که ویروس کرونا ساخته ی چین هست و امریکا و اروپا دارن ازش سوء استفاده میکنند و این به قول خودش “حرامه”. بعد از گفت و گویی گرم با محمد، برای گردشی دو ساعته سوار جیپ شدم و حسن شروع به رانندگی در دل بیابون کرد.
باید ذکر کنم که بخاطر کرونا هیچ توریستی در بیابون وجود نداشت و به جز دو سه تا بادیه نشین و حسن، من تنها کسی بودم که در وادی روم حضور داشتم! ابتدا در کنار یک تپه ی شنی توقف کردیم تا من ازش بالا برم و کمی عکس بگیرم. وادی روم بیابونی وسیعه که تا عربستان ادامه داره و بعلت کوه های خاص و خاک قرمز رنگش در دنیا معروفه. باید اعتراف کنم برای من بعنوان یک ایرانی شاید آنچنان چیز جدیدی نبود و بشه اون رو با کلوت شهداد کرمان مقایسه کرد. بعد از بالا رفتن از تپه ی شنی در حالی که نفسم بند اومده بود، کمی عکس گرفتم و به سمت جیپ برگشتم. حرکت کردیم به سمت جایی که دست نوشته های انباط روی صخره ها به جا مونده بود. درمورد اینکه انباط کی بودند توضیح مفصلی دادم. اینجا میشد اشکال حیوانات که توسط اونها روی صخره ها از سه هزار سال قبل به جا مونده بود رو دید. روی صخره ها همچنین آیات قرآن هم دیده میشد که هزار سال پیش در زمان بنی امیه نقش زده شدند و تا به امروز قابل مشاهده هستند. مجددا سوار شدم و این بار حرکت کردیم به سمت چادر بادیه نشینان در دل بیابان. چند مرد بودند که تعدادی شتر داشتند و از اونها مراقبت میکردند. وارد چادر شدیم و نشستیم و یک فنجان چای شیرین خوردیم. مهمان نوازی بادیه نشینان اردن واقعا مثال زدنیه و خیلی توریست ها رو دوست دارند.
به راه افتادیم. از حسن درمورد مرز سعودی پرسیدم. میگفت از اینجا با جیپ یک ساعت در دل بیابون که بری میرسی به مرز. اونجا حفاظ و بساط امنیتی زیاده و نمیشه شبانه ازش رد شد. اردنی هایی که بخوان بصورت زمینی به عربستان برند میتونند از طریق شهر عقبه از مرز عبور کنند و خوب نیازی به ویزا هم ندارند. حسن پسر باحالی بود و انصافا عکاسیش هم خیلی خوب بود. چندجا که نما زیباتر بود توقف کردیم تا ازم عکس بگیره. بعد از اون به خانه ای رفتیم که در اصل چند تکه سنگ بود و در زمان انباط ساخته شده بود. فیلم لارنس آو عربیا هم در این نقطه ساخته شده. درکل فیلم های زیادی در وادی روم فیلمبرداری شده که شاید بشه از ذیب، فیلمی اردنی که نامزد بهترین فیلم غیر انگلیسی زبان اسکار بود و داستان یک پسربچه ی بادیه نشین هست نام برد.
برای دیدن غروب به سمت کمپ حرکت کردیم. هوا به شدت سرد شده بود و خوب نیازی نیست از سرد بودن شب های بیابون بگم. در کنار کمپ یک صخره بود که ازش بالا رفتم تا بنشینم و غروب زیبای خورشید در صحرا رو مشاهده کنم. در بالای صخره با سه مرد عرب مواجه شدم که یکیشون اردنی بود و دوتای دیگه کویتی بودند. انگلیسی بلد نبودند و شروع کردیم به عربی صحبت کردن. مرد اردنی دو سال قبل برای تجارت به تهران اومده بود و برای دوستاش تعریف میکرد که وسط تهران جاییه که بخاطر آلودگی هوا ماشین های عادی نمیتونن واردش بشن! این مساله براش خیلی جالب و عجیب بود. یکی از کویتی ها هم به مشهد سفر کرده بود که یادم رفت ازش بپرسم چرا ولی حدس میزنم شیعه بوده و برای زیارت رفته. مشخص بود خیلی پولدارند و تمایل به سرمایه گذاری در همه ی کشورها داشتند. بهم گفتند هر وقت کویت کاری داشتم کمکم میکنند و احتمالا با داشتن این دوستان، دیگه مشکلی برای ویزای کویت هم نداشته باشم. 😀
بعد از غروب به کمپ برگشتم. محمد به روستا رفته بود و فقط حسن در کمپ بود و مسئولیت رسیدگی به کارهای من رو داشت. داخل کمپ آب گرم و برق موجود بود اما اینترنت نداشتند و خب سیم کارت هم در وسط بیابون آنتن دهی بسیار ضعیفی داشت. البته شاید برای تجربه ی یک شب در بیابان بد هم نباشه آدم از دنیای اطرافش کنده بشه و فقط خودش باشه و کوه های اطراف و ستاره های بالای سر. به همراه حسن در سالن پذیرایی کنار آتش متکایی گذاشتیم و نشستیم و چای نوشیدیم.
به اتاقم رفتم و کمی استراحت کردم. قرار بود ساعت هشت و نیم شب شام آماده باشه. نزدیکای ساعت هشت بود که حسن اومد و در اتاقم رو زد و با توجه به اینکه پیگیر اینترنت بودم ازم خواست تا با ماشینش یکم بریم نزدیک روستا تا دسترسی به اینترنت برقرار بشه. حدود بیست دقیقه ای در وسط بیابون در نزدیکی روستا پارک کرد تا کارام رو انجام بدم و خودش هم برای هفتصد هزار فالوورش پست گذاشت! به کمپ برگشتیم. در وسط سالن پذیرایی کمپ، پسرعموهای حسن که اونها هم همه بادیه نشین بودند نشسته بودند و داشتند ورق بازی میکردند. به من خوش آمد گفتند و به بازیشون ادامه دادند. حسن هیزم میاورد و داخل بخاری وسط سالن میریخت تا سالن رو کمی گرم نگه داره و از من خواست چند دقیقه منتظر بمونم تا شامم آماده شه. بعد از پنج دقیقه، با سینی بزرگی از راه رسید. همیشه در فیلم ها میدیدم که چند نفر بادیه نشین دور هم جمع میشن و دور یک سینی مینشینند و یه گوسفند درسته که داخل سینی برنج قرار داده شده رو با دست و با ولع آنچنان میخورند که آدم گرسنش میشه! اما اینجا خبری از این داستان ها نبود! غذای اصلی اسمش کَبسه بود که متعلق به جنوب اردن و عربستانه و گوشت یا مرغ (که درمورد من مرغ بود) داخل برنج و پیاز و چیزای دیگه قرار داده میشه و سرو میشه. درکنار اون چند نوع سالاد خیلی شیک هم قرار داده شده بود. من که خیلی گرسنم بود سریعا غذا رو خوردم و ازش خواستم یه فنجون چای هم بهم بده. کنار پسرعموهاش نشستم و در فضای زیبای کمپ در دل بیابون، مشغول چای نوشیدن و گوش کردن به آهنگ های عمرو دیاب شدم.
ساعت تقریبا نه و نیم بود که به اتاقم برگشتم. هوای بیرون به شدت سرد بود با این حال کمی جلوی اتاق روی تراس نشستم تا ستاره ها رو ببینم. متاسفانه علیرغم اینکه هوا ابری نبود، ماه کامل بود و آسمون رو روشن کرده بود و اجازه ی دیده شدن ستاره ها رو نمیداد. با این حال سکوت صحرا زیباست. چند دقیقه ای نشستم و به سکوت مطلق گوش کردم و به آسمون خیره شدم.
به اتاقم که حسابی با سیستم گرمایشی گرم شده بود برگشتم و زود خوابیدم تا فردا طلوع آفتاب رو از دست ندم.
روز چهارم، بندر عقبه
ساعت پنج و نیم صبح بود که بیدار شدم. هوا تاریک بود. طبق گفته ی حسن آفتاب تقریبا ساعت شش طلوع میکرد. آبی به سر و صورتم زدم و در هوای وحشتناک سرد بیابان از اتاقم خارج شدم تا ده دقیقه به سمت جایی که برای دیدن طلوع آفتاب بهم توصیه شده بود حرکت کنم. زیبا بود. خورشید از پس صخره های قرمز رنگ و عظیم بیابان وادی روم در حال بالا اومدن بود و آسمون کم کم روشن میشد. تجربه ی طلوع خورشید در بیابان رو حتما توصیه میکنم در صحراهای زیبای ایران تجربه کنید.
ساعت شش و ربع به سالن پذیرایی رفتم تا ببینم کسی بیدار هست یا نه. آتش بخاری دیشب خاموش شده بود و سالن سرد بود. مردی زیر پتو روی متکاهای کنار سالن خوابیده بود و پتو رو کاملا روی سرش کشیده بود و نمیشد تشخیص داد این حسنه یا کس دیگه. چند دقیقه ای در سالن نشستم و کمی سرفه کردم ولی طفلک خوابش خیلی سنگین بود و به اتاقم برگشتم. وسایلم رو کمی مرتب کردم و یکم هم نشستم و به بیابون خیره شدم تا اینکه ساعت هفت و ربع شد و مجددا به سالن رفتم. این بار اثری از مرد نبود. سر و صداهایی از آشپزخونه ی پشت سالن میومد. جلوی درش رفتم و حسن رو صدا زدم. مرد دیگه ای که انگلیسی بلد نبود اومد و گفت حسن رفته از روستا صبحونه بیاره. گفتم توی سالن منتظر میمونم.
بعد از ده دقیقه سکوت بیابون با صدای جیپ حسن شکسته شد و بالاخره با صبحونه ای جذاب از راه رسید. حمص، لبنه، زعتر، نان پیتا و یک ترکیب دیگه که قبلا امتحانش نکرده بودم و اسمش فول بود که گویا اصالت مصری داره و از باقلا و سس مخصوصی تهیه میشه بهمراه عسل و مربا موجود بود. صبحونه ای مفصل بود. حسن بعد از آوردن صبحونه مجددا چند عدد هیزم آورد و اونها رو توی بخاری ریخت تا سالن کمی گرم شه و سپس شروع به خوردن صبحانه کردیم. شاید بهترین صبحانه ای بود که تا اینجای سفرم خورده بودم. از پنجره سالن صدای زوزه ی باد شنیده میشد و هوا ابری بود. حسن گفت انشاءالله امروز بارون میاد. امیدوار بودم نیاد! اگه سفرنامه های قبلیم رو خونده باشید میدونید که من با بارون رابطه ی خوبی ندارم. چه در تهران چه وقتی در سفرم بارون همیشه آخرین چیزی بوده که دوست داشتم اتفاق بیفته. اما خب برای بادیه نشینانی مثل حسن که در سال شاید فقط چند روز بارون رو ببینند و آب زیادی از این طریق براشون مهیا میشه، قطعا بارون پدیده ی مثبتی بود. و چند دقیقه بیشتر نگذشت که بارون شدیدی شروع به باریدن گرفت و حسن و مرد آشپز، سبحان الله سبحان الله گویان به سمت پنجره خیره شدند.
صبحونه رو خوردم و چفیه ام رو روی سرم انداختم و به سمت اتاقم حرکت کردم تا وسایلم رو جمع کنم و با وادی روم خداحافظی کنم. با جیپ حسن به سمت روستا حرکت کردیم. حسن از قبل هماهنگ کرده بود که یک تاکسی بیاد اونجا و من رو تا بندر عقبه در جنوبی ترین نقطه ی اردن ببره. راننده که اسمش رو نپرسیدم بسیار خوش اخلاق بود و باز هم مثل اردنی های قبلی که دیده بودم به برادری سنی و شیعه تاکید داشت و عربستان سعودی رو بخاطر اعتماد کردنش به امریکا ملامت میکرد. باهمدیگه یک ساعت طی مسیر کردیم و همینطور که به سمت جنوب حرکت میکردیم هوا بهتر میشد. گویا من یک روز از بارون جلوتر بودم و هرچقدر بیشتر جنوب میرفتم بارون دنبالم میومد. به بندر عقبه رسیدیم. این شهر بندری درکنار دریای سرخ هست که به ریزورت های لاکچری و مراسم ها و کنسرت هاش معروفه و برای علاقه مندان به غواصی و اسنورکلینگ، گزینه ای ایده آل به شمار میره. از لب بندر خاک سه کشور به وضوح و خیلی نزدیک دیده میشد. این نقطه از دریای سرخ بسیار جای تنگیه و چهار کشور همگی در این نقطه به هم میرسند. شهر ایلات در اسرائیل با ساختمون های سفیدش واضحا دیده میشد، شبه جزیره سینا در مصر کمی پایین تر مشخص بود و کوه های عربستان سعودی نسبتا دورتر قابل مشاهده بودند. راننده میگفت سال قبل که احتمال جنگ بعد از ترور سردار سلیمانی بالا رفته بود، اینجا مردم ایلات شب خواب نداشتند.
راننده ی مهربان من رو ابتدا به ایستگاه اتوبوس جت باس برد تا بلیط ظهرم برای عمان رو بگیرم. سپس من رو در میدان حسین بن علی که میدان مرکزی شهر بود و مسجد بزرگی به همین اسم هم داشت پیاده کرد. شهر خیلی خلوت بود و البته روز جمعه بود و اکثر مردم خواب بودند. کمی در میدان نشستم و به پرنده های در حال گشت در میدان نگاه کردم. تعدادی از مردم شهر هم در حال قدم زدن خانوادگی بودند. از میدان حرکت کردم به سمت غرب تا رنگ آب رو بالاخره ببینم. اما امان از دل غافل! هتل های لاکچری یکی پس از دیگری ساحل رو قبضه کرده بودند و من بعد از نیم ساعت پیاده روی رنگ آب رو ندیدم. دونه دونه از هتل ها میپرسیدم که میتونم از ساحلتون استفاده کنم یا نه وهمگی میگفتند ساحل مخصوص میهمان های هتله. همچنان به سمت غرب حرکت کردم و تقریبا یک ساعت پیاده رفتم تا رسیدم به جایی به اسم عایله. عایله مجموعه ای از کافه ها و رستوران های لاکچری و زیبا در کنار آب باریکه های دریاست که برای دیدن رایگان آب محل مناسبی بود. در این هوای پانزده درجه قطعا نمیخواستم شنا کنم و به همین عایله اکتفا کردم. خیلی خلوت بود و جز حدود ده نفر کسی در محوطه ی اونجا نبود. به کنار آب رفتم و متوجه شدم چقدر به بندر ایلات نزدیکم. فقط دو سه کیلومتر فاصله داشتم و هتل ها و ساختمون های سفیدرنگ ایلات به وضوح درمقابلم بودند. تعدادی قایق هم در آب بودند و جز دو سه تا نگهبان که در محوطه پرسه میزدند و از یکیشون خواستم ازم عکس بگیره، کسی اونجا نبود.
بعد از نیم ساعت نشستن در کنار آب و خیره شدن به دریای سرخ، ساحل ایلات، شبه جزیره سینا و کوه های سعودی، به یک کافه در محوطه رفتم که طبقه ی بالا داشت و در تراسش نشستم و یک فنجان چای نوشیدم. از قیمت چایش معلوم بود قیمت غذاهاش چجورین! این منطقه کاملا مال افراد لاکچری بود و مردم عادی عقبه به اینجا نمیومدند. بعد از صرف چای به سمت اسکله ی اونجا حرکت کردم تا ببینم گشت های یک ساعته با قایق دارند یا نه. از مردی که اونجا مشغول کار بود سوال پرسیدم و گفت بله گشت دارند ولی باتوجه به اینکه فقط من بودم و هیچ توریست دیگه ای نبود، قیمت ها خیلی بالا درمیومد. برای یک ساعت گشت حدودا صد و هفتاد دلار و برای نیم ساعت گشت در حد دیدن ایلات از نزدیکتر و قسمت اتصال آبراهه ها به دریا حدود نود دلار درمیومد. قیدش رو زدم و با عایله خداحافظی کردم.
یک تاکسی گرفتم و به سمت مرکز شهر که مال مردم عادی بود و مغازه ها و رستوران های عمومی تر داشت حرکت کردم. راننده که اسمش ابراهیم بود مردی چهل ساله، لاغر، خوش خنده و مجرد با ریش های تراشیده اما با سبیل بود و از آینه ی ماشینش یه آویز بزرگ از عکس صدام آویزون کرده بود. رفتارهای هیستریک داشت و ازکنار هر دختری که رد میشد بوق میزد. ازم پرسید اهل کجام و گفتم ایران و با رویی گشاده بهم خوش آمد گفت و ذکر کرد که کلی دوست ایرانی داره. مطمئن شدم که از داستان صدام و ایران اطلاعی نداره! درنهایت هم که به مقصد رسیدیم، گفت هرچقدر دوست داری پرداخت کن و من هم کمترین مقداری که میتونستم بدم رو دادم و پیاده شدم. حالا خیابون های اینجا شلوغ تر شده بود. ساختمون ها محلی تر و قدیمی تر بودند و خبری از ریزورت ها و هتل های پنج ستاره لوکس نبود. دریا به صورت عمومی و رایگان بدون اینکه هتلی تسخیرش کرده باشه قابل مشاهده بود و خانواده ها در حال گذروندن جمعه ای زیبا و آفتابی در کنار دریا بودند. از چند نفر پرسیدم اینجا رستوران خوب چی داره و درنهایت به رستوران الطازج رفتم و یک منسف سفارش دادم که در مقایسه با منسف روز اول در عمان، اصلا جالب نبود.
بعد از ناهار بلافاصله یک تاکسی گرفتم و به ایستگاه اتوبوس رفتم. ساعت یک و نیم بود که به ایستگاه رسیدم و اتوبوسی که بلیطش رو گرفته بودم ساعت دو حرکت میکرد. کمی منتظر موندم و درنهایت اتوبوس درهاش رو باز کرد و سوار شدم. مسیری چهار و نیم ساعته رو در پیش داشتم. فرق جت باس با اتوبوس های عمومی اردن اینه که راس ساعت حرکت میکنه و توقفی در مسیر نداره. اما اتوبوس های عمومی باید پر بشن تا حرکت کنن و در راه هم کلی توقف دارند که البته من حالت دوم رو ترجیح میدم چون لازم میدونم هرچند ساعت نفسی تازه کنم و به پاهام کمی حرکت بدم. خلاصه اتوبوس حرکت کرد و من هم تلاش کردم بخوابم هرچند پسربچه ی چهار پنج ساله ای که روی صندلی عقبیم نشسته بود آنقدر سر و صدا کرد که نتونستم بخوابم و عین چهار ساعت رو به بیرون خیره شدم. هرچی به سمت شمال حرکت میکردیم هوا ابری تر میشد تا اینکه بالاخره بارون شروع شد.
ساعت هشت شب بود که به عمان رسیدم. یک تاکسی گرفتم و راننده که پسر جوانی بود باهام مشغول صحبت شد. داشتم فکر میکردم این ماجراهایی که با راننده های تاکسی دارم خودش میتونه یک کتاب باشه و محتوای جذاب و گسترده ای هم داره 😀
راننده که ابتدا بخاطر لهجه ی عربیم فکرکرده بود مصری هستم ازم پرسید اجازه میدم به پاساژ دیوتی فری (بدون مالیات) بره و خرید کنه یا نه. با توجه به اینکه یک خارجی همراهش بود و من پاسپورتم هم همراهم بود، میتونست بعنوان دوست من وارد پاساژ بشه و با هزینه هایی پایین سیگار و مشروب بخره. عجله ای نداشتم و گفتم اوکی بریم. رفتیم و البته وقتی رسیدیم فهمیدیم تغییراتی در قوانین پاساژ رخ داده که من دقیق نفهمیدم چی بود. خلاصه دست از پا دراز تر به سمت هاستل حرکت کردیم. راننده مثل همه ی راننده های قبلی که در اردن باهاشون هم مسیر شده بودم شمارش رو بهم داد و گفت برای گشت های یک روزه اگر خواستم باهاش هماهنگ کنم. توریسم در اردن حرف اول رو میزنه و همه تلاش میکنند از این داستان درآمد داشته باشند. خصوصا این روزها که بخاطر کرونا گردشگر غنیمت محسوب میشه.
به هاستل رسیدم و به موسی که همون روز ورودم به اردن باهاش آشنا شده بودم زنگ زدم. با موسی قرار گذاشتیم که فردا ساعت نه صبح به سمت بحرالمیت و مادابا حرکت کنیم. در هاستل زید رو دیدم و کلی ازش بخاطر پلن فوق العاده ای که برای این چند روزم در جنوب چیده بود، خصوصا از نظر آب و هوایی که اصلا به بارون نخوردم تشکر کردم.
با آلن، پسر روسی-اردنی که داوطلبانه در هاستل کار میکرد هم صحبت شدم و کمی درمورد روسیه و تاریخش با هم صحبت کردیم که در این مجال نمیگنجه. آلن که عربی رو از بچگی یاد گرفته بود و کامل صحبت میکرد، از طریق اپلیکیشن “طلبات” که برنامه ای برای سفارش آنلاین غذا هست برام به قول خودش بهترین شاورمای شهر رو سفارش داد که میکسی بود از گوشت و مرغ. حجم غذا واقعا زیاد بود ولی انقدر خوشمزه بود که تونستم همشو بخورم. بعد از صرف شام به اتاق وحشتناک سردم رفتم و بعد از اینکه متوجه شدم آلن که خودش روس هست دوتا شلوار روی هم پوشیده، من هم همینکار رو کردم و با کاپشن خوابیدم.
روز پنجم، بحرالمیت و مادابا
صبح ساعت هشت و نیم طبق قراری که با موسی گذاشته بودیم بیدار شدم. قصد داشتم به سوپرمارکت بغل هاستل برم و مختصر چیزی برای صبحونه بخرم که با بارون بسیار شدیدی که درحال باریدن بود مواجه شدم و تصمیم گرفتم بعد از اینکه موسی میاد و سوار ماشینش میشم ازش بخوام یکجا نگه داره تا صبحونه بخرم. کمی منتظر موندم و موسی ساعت نه و ربع بود که بهم زنگ زد و گفت که رسیده. در بارونی که کم کم داشت بند میومد به جلوی هاستل رفتم و سوار ماشین شدم. نسا هم همراهمون اومده بود. مهند بخاطر اینکه وقت دندونپزشک داشت نتونسته بود بیاد. خلاصه سه نفری راه افتادیم. موسی پیشنهاد کرد برای صبحونه یه جای خوب که میشناسه نگه داره. فلافل مهمترین و رایجترین صبحانه در اردن محسوب میشه. به بهترین فلافلی شهر رفتیم و سه تا ساندویچ فلافل سفارش دادیم. برخلاف فلافل های ایران که کل گردی فلافل لای نون قرار داده میشه، اینها فلافل رو باز میکردند و روی نون بصورت لایه ای پخشش میکردند. همچنین داخل نون کمی حمص و سس فلفل و سبزیجات میگذاشتند که بسیار خوشمزه ترش میکرد. من در ایران هیچوقت سمت فلافل نرفتم چون یکی دو باری که امتحان کردم اصلا دوست نداشتم اما انصافا این فلافل طعم لذیذی داشت و یک صبحانه ی قوی و مفصل برای من بود.
بعد از صبحانه راه افتادیم به سمت اولین مقصدمون که شهر مادابا بود. این شهر فقط نیم ساعت با عمان فاصله داشت. تعداد زیادی از شهروندان این شهر مسیحی هستند و مهمترین جاهای دیدنیش هم مربوط به کلیساهاش میشه. خیابون های شهر همگی بافت قدیمی سنگ فرشی داشتند و خیلی من رو یاد مالت میانداختند. بارون کاملا قطع شده بود و آفتاب در حال ظاهر شدن بود. موسی ماشینش رو پارک کرد و سه نفری پیاده شدیم تا قدم بزنیم به سمت اولین و مهمترین جای دیدنی شهر مادابا یعنی کلیسای ارتدکس سنت جورج. اهمیت این کلیسا در کاشی کاری کف کلیساست. این کاشی کاری اولین نقشه جغرافیایی تهیه شده از سرزمین مقدس هست که قدمتش به هزار و پانصد سال قبل برمیگرده. با کمی دقت روی نقشه میشد نقاط جغرافیایی مهم از جمله بحرالمیت، اریحا، بیت لحم و البته اورشلیم که در وسط نقشه قرار داشت و بزرگتر و واضح تر به نمایش گذاشته شده بود رو دید.
در اون زمان زائرین مسیحی زیادی از سراسر خاورمیانه برای زیارت اورشلیم میومدند. اورشلیم در اون زمان تحت حکومت رومی ها بود و مهمترین شهر مذهبی دنیا محسوب میشد. جا داره ذکر کنم که اورشلیم تنها شهری در دنیاست که برای هر سه دین ابراهیمی یهودیت، مسیحیت و اسلام اهمیت و قداست داره و در طول تاریخ همیشه سرش جنگ و دعوا بوده. موزاییک های کف کلیسای سنت جورج به وضوح اهمیت این شهر رو در اون دوران به نمایش میگذاره. چندین کاشی کاری از چهره قدیس ها و افراد مهم مسیحیت هم در این کلیسا موجود بود که به زیباییش می افزود. نسا شمعی در کلیسا روشن کرد و به یاد مادربزرگش دعا کرد.
بعد از دیدن کلیسا راه افتادیم به سمت مغازه های شهر که در کوچه های سنگفرشی و زیبایی قرار گرفته بودند. به چند سوغاتی فروشی رفتیم و درحین اینکه نسا برای خوانوادش که کلکسیون شتر دارند خرید می کرد، من و موسی مشغول صحبت کردن شدیم. بحث باز به سمت سیاست و عربستان سعودی کشیده شد. موسی میگفت بعضی از بادیه نشین های جنوب خودشون رو متعلق به عربستان میدونند چون در زمان عثمانی و حتی بعدش به اون سمت خیلی نزدیکتر بودند تا به حکومت مرکزی اردن. حتی در مواقعی که اوضاع سیاسی و اقتصادی اردن به هم میریزه افراد زیادی در شهر معان که در جنوب اردن قرار داره پرچم های اردن رو پایین میکشند و پرچم عربستان رو در شهر به اهتزاز درمیارن و دولت مرکزی هیچ کاری نمیتونه بکنه چون خیلی هاشون مسلحند. با این حال تمامی بادیه نشین هایی که من در جنوب ملاقات کردم اصلا دید خوبی نسبت به سعودی نداشتند و نمونه اش رو در گپ من با محمد، صاحب کمپ وادی روم خواندید. درمورد صدام باز هم از موسی سوال کردم و پرسیدم مردم اردن واقعا نمیدونند صدام در ایران و عراق چیکار کرده؟ جواب داد که نمیدونند و نمیخوان هم که بدونند. صدام برای مردم اردن شخصیتی عرب و اصیل محسوب میشه که درمقابل غرب ایستاد و درنهایت به شهادت رسید و اگر کسی خودش مطالعه نداشته باشه اطلاعی از جنایات وی نخواهد داشت.
خرید نسا که تموم شد حرکت کردیم به سمت یک کتابفروشی قدیمی که نسا پیشنهاد کرده بود بریم. این کتابفروشی حدود صد سال قبل ساخته شده و البته یک کافه ی بامزه هم در زیرزمینش داره. باید ذکر کنم درتمامی این توقف ها از سرویس بهداشتی استفاده میکردیم و این تاوان خوردن فلافل بعنوان صبحانه هست! نسا مشغول خرید کتاب شد و من و موسی رفتیم طبقه ی پایین تا در کافه بنشینیم و یک چای کاراک که همون چای ماسالا هست بنوشیم.
کافه فضای جالبی داشت و حتی رومبلی هاش از گونی های حمل برنج ساخته شده بود و گرمکن داخل حیاتش از گرمکن هایی بود که به گفته ی موسی، مادربزرگش در خونه شون از اونها استفاده میکرده. بعد از چند دقیقه نسا هم اومد پایین و برای نوشیدنی بهمون پیوست.
ساعت تقریبا دوازده بود که سوار ماشین شدیم و به سمت مقصد بعدی یعنی بحرالمیت حرکت کردیم. بحرالمیت دریاچه ای نمکی در مرز اردن و اسرائیل هست که از نظر جغرافیایی پست ترین و کم ارتفاع ترین نقطه ی زمین محسوب میشه. در فصول تابستان و بهار توریست های زیادی برای شنا کردن به این دریاچه میان و روی آبش دراز میکشن و همچنین از گل اطراف دریاچه به صورتشون میزنن چون گویا خواص درمانی برای پوست داره. اما در این فصل که هوا نسبتا سرد بود نمیشد داخل دریاچه شنا کرد و بنابراین تصمیم گرفتیم به نقطه ی پانوراما که مکانی برای دیدن دریاچه از بالا هست بریم. جاده فوق العاده زیبا بود و بعد از گذروندن اتوبان های پیچ در پیچ در کوه، بالاخره نمای بحرالمیت آشکار شد. در نگاه اول یک دریاچه هست مثل همه ی دریاچه های دیگه، اما خب اکثر مکان ها در این قسمت از زمین اهمیت تاریخی بسزایی داشتند و باید همه اینها رو هنگام بازدید از مکان ها مد نظر داشت.
به ورودی قسمت پانوراما رسیدیم. موسی مثل همیشه من رو مصری معرفی کرد چون توریست های کشورهای عربی نصف قیمت بلیط رو پرداخت میکنند. اما خب نسا خیلی تابلو بود که اروپاییه و بلیط دو برابر قیمت ما خرید. وارد شدیم و به سکویی رسیدیم که از اونجا نمایی شگفت انگیز دیده میشد. برای من مهم تر از دریاچه و کوه های اطرافش، نمایی بود که حدود سی وپنج کیلومتر اون طرف دریاچه قابل مشاهده بود. ساختمان های اورشلیم دیده میشدند! باورم نمیشد دارم سرزمین مقدس، اورشلیم طلایی رو از این فاصله میبینم. موسی میگفت در زمانی که آفتاب خیلی مستقیم به اون سمت بتابه حتی میشه مسجد قبه الصخره رو هم دید. خیلی افسوس خوردم که چرا دوربینم رو با خودم نیاوردم چون قطعا با اون میتونستم خیلی بیشتر جزئیات اون سمت رو ببینم درحالیکه زوم موبایل اونقدر کیفیت مناسبی نداره. علاوه بر اورشلیم، بیت لحم و اریحا هم در اون سمت دریاچه دیده میشدند. در نزدیکی همین بحرالمیت کوهی هست به نام نِبو که جایی هست که حضرت موسی بالای اون می ایستاده و سرزمین مقدس رو که بخاطر گناهان بنی اسرائیل از ورود بهش منع شده بوده تماشا میکرده. البته ما به این کوه نرفتیم چون عملا چیز خاصی نداره و جزئیات اورشلیم از همین نقطه بهتر قابل مشاهده بود. صفحه ای شیشه ای روی سکو نصب شده بود که فاصله ی شهرهای مختلف از نقطه ای که ما بودیم رو نشون میداد. اورشلیم سی و شش کیلومتر، بیت لحم سی و چهار کیلومتر، اریحا بیست و چهار کیلومتر و الخلیل چهل و چهار کیلومتر از ما فاصله داشتند. حدود چهل دقیقه مبهوت نما شده بودیم و بالاخره بعدش تصمیم گرفتیم برای ناهار به رستوران پانوراما بریم که البته بعد از دیدن منو و قیمت هاش، تصمیممون عوض شد و به سمت پاساژی که درچند کیلومتری اونجا بود حرکت کردیم.
بعد از زیر و رو کردن رستوران های پاساژ به یک رستوران فست فود رفتیم و برگر خوردیم و بعد از اینکه حسابی سنگین شدیم به سمت مکان مهم بعدی حرکت کردیم. المغطس جاییه که حضرت عیسی در اون توسط ذکریای نبی غسل تعمید داده شده و از مهمترین نقاط زمین برای مسیحیان محسوب میشه. ساعت سه و پنجاه و پنج دقیقه به ورودی المغطس رسیدیم اما نگهبان گفت اینجا تا چهار بازه و شما نمیرسید تا بلیط فروشی برید. اینگونه بود که دست از پا درازتر برگشتیم. با این حال بر اساس عکس هایی که در گوگل از این محل دیدم، جز رود اردن و چند قطعه چوب که در محل غسل عیسی مسیح نصب شده، چیز دیگری نداشت.
به سمت عمان حرکت کردیم. نسا ساعت پنج باید جایی میبود و موسی هم با یک دوست قرار داشت. من رو در نزدیکی هاستل پیاده کردند و بعد از خداحافظی به سمت هاستل حرکت کردم. در هاستل مجددا آلن رو دیدم که روی یکی از مبل ها نشسته. اتاق های هاستل همگی خالی بودند و فقط آلن بود و من و دو نفر دیگه که در یک اتاق دیگه بودند. آلن امروز صبح رفته بود باتری قلمی خریده بود تا اونها رو در بازار آزاد ارزونتر بفروشه. دقیقا نمیدونستم چیکار داره میکنه. اکثر صحبت هاش هم از انواع مختلف روانگردان ها بود و احساس میکردم در برهه ای از بحران هویت قرار داره. با این حال به شدت کمکم میکرد و مهربان بود. تصمیم داشتم به شیرینی فروشی حبیبه برم که به گفته زید بهترین کنافه های شهر و حتی دنیا رو داره. به آلن پیشنهاد کردم باهام بیاد و اون هم که چند ماه بود در این هاستل روز و شب تنها بود با کمال میل باهام همراه شد.
بعد از حدود ده دقیقه پیاده روی و گپ زدن درباره ایران، روسیه و اردن، به شیرینی فروشی حبیبه رسیدیم. شیرینی فروشی در مرکز شهر که در اون ساعت خیلی هم شلوغ بود و مردم در حال رفت و آمد بودند قرار داشت. صف طویلی روبروش شکل گرفته بود. گویا اینجا بیشتر از چیزی که فکر میکردم معروف و محبوبه. در صف ایستادم و آلن رفت از مغازه ی بغلی برای خودش فلافل بگیره. کنافه های حبیبه به دو شکل نرم و ترد موجود بودند که من نرم رو سفارش دادم. بسیار خوشمزه بود. چرا واقعا در ایران از این کنافه ها نداریم؟! من تقریبا همه جای تهران کنافه ها رو امتحان کردم اما این کنافه انقدر خوب بود که تصمیم گرفتم فردا و پسفردا هم که در اردنم به اینجا بیام و شکل تردش رو هم امتحان کنم.
بعد از صرف کنافه ی لذیذ به سمت هتل نسبتا ارزونی که برای گذروندن یک شب و کمی استحمام انتخاب کرده بودم رفتم. این هتل سه ستاره بود و به این جهت تصمیم گرفتم بهش برم که هاستل خودمون شدیدا سرد بود و درصورتی که اونجا حموم میکردم یحتمل سینه پهلو میکردم. از این رو به این هتل که نسبتا از مرکز شهر فاصله داشت رفتم و بعد از سه روز گردش طولانی به نظافت شخصی پرداختم.
فردا صبح قصد داشتم به سمت شمال اردن حرکت کنم تا چندتا از جاهای مهم تاریخی این کشور رو ببینم.
روز ششم، جراش و سلط
صبح علیرغم اینکه به هتلی ها سپرده بودم که صبحونم رو ساعت هشت صبح آماده کنند و خودم هم یک ربع زودتر بیدار شده بودم، صبحونه ساعت هشت و نیم آماده شد و بعد از خوردن بسیار سریع صبحونه یک کریم گرفتم و رفتم به سمت ایستگاه اتوبوس شمال عمان. در کنار اتوبوسی که مقصدش شهر جراش بود پیاده شدم و سوار اتوبوس شدم. من تنها مسافر بودم و باید صبر میکردم تا اتوبوس پر شه. ساعت نه و ربع بود که به ترمینال رسیدم و از شاگرد راننده پرسیدم چقدر طول میکشه تا اتوبوس پر بشه و گفت یک ربع. نشستم به انتظار… یک ربع گذشت… نیم ساعت… یک ساعت… فقط سه چهار نفر سوار شده بودند و همینجور داشتم زمان رو از دست میدادم. مجددا به شاگرد راننده گفتم مگه نگفتی یک ربع دیگه حرکت میکنیم؟! گفت فقط پنج دقیقه دیگه… باز هم نشستم داخل اتوبوس و همزمان که رادیوی اتوبوس به مناسبت روز تولد پادشاه اردن پشت سرهم آهنگ های تبریک به ملک عبدالله ثانی پخش میکرد چرت کوتاهی زدم. بیدار شدم و دیدم ساعت یک ربع به یازدهه و ما هنوز همینجاییم! دیگه داشتم شاکی میشدم که خوشبختانه اتوبوس پر شد و بعد از حدود یک ساعت و نیم انتظار، حرکت کردیم به سمت شهر شمالی جراش. حدود یک ساعت در راه بودیم و بالاخره وارد این شهر شدیم. در نزدیکی شهر باستانی رومی پیاده شدم چون تنها هدفم از اومدن به جراش دیدن این شهر عظیم بود و قصد نداشتم داخل خود جراش برم. بعد از کلی پیاده روی و پرس و جو تونستم ورودی شهر باستانی رو پیدا کنم. تنها توریست اونجا بودم و بلیط رو به قیمت ده دینار معادل پانزده دلار خریدم و وارد شدم. به محض ورود راهنماهای محلی به سمتم اومدند و شروع کردند به توضیح دادن بدون اینکه من ازشون خواسته باشم. بهشون گفتم از توضیحاتشون ممنونم ولی قصد ندارم پولی به کسی بدم. با این حال به کارشون ادامه دادند. هنوز وارد محوطه ی شهر باستانی اصلی نشده بودم که دو نفر با کاپشن و شلوار پارچه ای به سراغم اومدند. راهنماها بهم گفتند اینها از مخابرات هستند. اگر نمیدونید، مخابرات در عربی به معنای سازمان اطلاعات هست! بالاخره بعد از یک هفته سفر در اردن، اطلاعات اردن سراغ منِ ایرانی اومده بود که البته کمی دیر بود ولی باز هم قابل تحسین بود. حدود ده دقیقه من رو به کناری بردند و درمورد شغلم در ایران، هدف از سفرم، محل تحصیلم در ایران و اینکه چجوری عربی بلدم ازم سوال پرسیدند و پاسپورتم رو به دقت کنترل کردند. بعد از ده دقیقه ازم تشکر و عذرخواهی کردند و مجددا سمت محوطه ی شهر باستانی حرکت کردم.
شهر باستانی جراش حدود ده هزار سال قبل ساخته شد و به مرور توسط یونانی ها و سپس رومی ها تقویت و توسعه یافت و بناهای بزرگی در اون ساخته شد که امروزه بقایای این کاخ ها و ستون ها که بی شباهت به تخت جمشید و آکروپولیس در یونان نیست، از مهمترین جاذبه های گردشگری در اردن به شمار میره. شهر باستانی جراش وسعت بسیار زیادی داره و حدودا مساحتی هفت برابر تخت جمشید داره. تا چشم کار میکرد ستون و کاخ های تخریب شده دیده میشد و یکی از راهنماها میگفت این اثر بزرگترین اثر رومی ها در دنیا از نظر وسعته. در میان ستون ها و کاخ ها که دوتاشون به خدایان یونانی آرتمیس و زئوس تعلق داشتند قدم زدم و کمی عکس گرفتم. دیدن کل این شهر باستانی همراه با راهنما حدود پنج شش ساعت وقت میبره اما زمان من محدود بود و بعد از یک ساعت قدم زدن در محوطه ی شهر از اون خارج شدم و به یک رستوران کوچک در کنار خیابون مراجعه کردم تا ناهار مختصری بخورم و حرکت کنم به سمت شهر سلط.
یک ساندویچ شاورمای نیم دیناری که بسیار هم خوشمزه بود سفارش دادم و رفتم سراغ راننده تاکسی ها تا باهاشون چونه بزنم. بهترین گزینه ای که آخر سر پیدا کردم راننده جوانی بود که قرار شد با بیست و پنج دینار من رو به شهر سلط ببره، در رستوران تاریخی و معروفش منتظرم بمونه و سپس من رو تا هتل در عمان برسونه. حرکت کردیم و راننده ازم خواست آهنگ ایرانی بذارم. چند مدل مختلف گذاشتم که خوشش هم اومد. اصلا انگلیسی صحبت نمیکرد و پسر مظلومی به نظر میرسید. بعد از حدود چهل دقیقه به شهر سلط رسیدیم. این شهر که در زمان پادشاهی عثمانی پایتخت منطقه ی اردن بوده، بر روی یک تپه ی مرتفع بنا شده و تمامی ساختمون ها و خیابون ها در ارتفاع قرار دارند. بعد از تشکیل پادشاهی هاشمی و همزمان کشور اسرائیل، فلسطینیانی که به اردن پناه آوردند اکثرا در شهر عمان مستقر شدند و این باعث شد که عمان به مرور بزرگتر و کاملتر بشه و به همین دلیل پایتخت از سلط به عمان تغییر پیدا کرد. سلط بی نهایت زیبا بود. ارتفاع زیاد باعث شده بود که هوا سرد و مه آلود باشه و بافتی سنتی و قدیمی بر سراسر شهر حاکم بود. گویی شهر مادبا که روز قبل دیده بودم این بار روی یک تپه ساخته شده بود.
قدم زدن در سلط از کارهایی بود که نتونستم و نرسیدم انجام بدم و خیلی ازش پشیمونم. اگه یه روز به اردن سفر کردید و اهل ورزش هم هستید، پیاده روی در خیابون های سلط رو از دست ندید. بعد از رسیدن به سلط به رستورانی رفتم که اهمیت تاریخی داره و همچنین محیطی قدیمی و زیبا برای توریست ها فراهم میکنه. این رستوران که اسمش اکثم بود صد و سی سال قبل در زمان عثمانی ساخته شده. وارد رستوران که میشی دکوراسیون قدیمی اون بیشتر از هرچیز جلب توجه میکنه. قصد غذا خوردن نداشتم و فقط یک فنجان چای سفارش دادم و به محیط زیبای رستوران و نمای شگفت انگیز شهر سلط خیره شدم. راننده ی جوان هم که به همراه من داخل رستوران اومده بود و مشخص بود که تا حالا اینجا نیومده، با شگفتی از مناظر اون فیلم میگرفت و حسابی ذوق کرده بود.
بعد از حدود یک ساعت توقف در رستوران، حرکت کردیم به سمت عمان. حدودا عصر بود که به هتل رسیدم، وسایلم رو جمع کردم و مجددا به سمت هاستل دوست داشتنی و بانمکم حرکت کردم. در تاکسی با راننده ای که انگلیسی رو دست و پا شکسته صحبت میکرد هم صحبت شدم. ازش پرسیدم ایران رو میشناسه و گفت کسی هست که ایران رو نشناسه؟! میگفت در اردن بیشتر شناخت مردم از ایران بخاطر واردات کریستال و شیشه (از نوع کشیدنیش!) به اردنه که میگن بهترین کریستال و متامفتامین مال ایرانه و اونایی که از ترکیه وارد میشن ناخالصی دارن! اولین باری بود که چنین چیزی رو میشنیدم چون در خود ایران هم شیشه خیلی کمتر از سایر مواد حتی کوکائین مصرف میشه. گویا در زمینه تولید و صادرات بهتر کار کردیم!
در هاستل آلن و زید رو دیدم. باهاشون کمی گپ زدم. زید که در آزمایشگاه یک بیمارستان کار میکرد وسایل تست کرونا رو همراه خودش آورده بود و همونجا ازم پی سی آر گرفت و با خودش به بیمارستان برد تا جوابش رو فردا بهم بده. به خلیل، دوستی که از کوچ سرفینگ پیدا کرده بودم پیام دادم تا اگر وقت داره همدیگه رو ببینیم. ساعت پنج و نیم بود که به هاستل اومد و باهم حرکت کردیم به سمت خونه پسرعمه اش. خلیل پسری بیست و سه ساله بود که در انگلیس درس خونده بود و مادرش هم ساکن انگلیس بود. بسیار پسر مودب و مظلومی بود و واقعا از هم صحبتی باهاش لذت میبردم. تمام تلاشش رو میکرد که بهترین جاها رو بهم نشون بده و حقیقتش پشیمون شدم که چرا روز اول بهش نگفتم همدیگه رو ببینیم. خلیل در یک کارگاه تولید کیک و شیرینی جات کار میکرد که در اصل متعلق به پدرش بوده و حالا خودش هم در اون شروع به کار کرده بود. چند ماهی بود که شدیدا کار میکرد تا بتونه برای ماه بعد که میخواد به کنیا، اوگاندا و رواندا بره، پول کافی دربیاره. از وضعیت حقوق ها در اردن راضی نبود و قصد داشت بعد از سفر آفریقا کلا به انگلیس مهاجرت کنه. از خلیل پرسیدم آیا از اینکه اردنی هستی، خوشحالی؟ گفت اردن یه کشور من درآوردیه که تا هشتاد سال قبل وجود نداشته و خودش و پادشاهش اختراع انگلیس بودند! چرا باید بهش افتخار کنم؟! خیلی جالب بود برام که انقدر صریح جوابم رو داد.
به خونه ی رامی، پسرعمه ی خلیل رسیدیم. رامی برخلاف خلیل اصلا انگلیسی بلد نبود و عربی باهام صحبت میکرد. بهم خوش آمد گفت و بعد از کمی نشستن در خانه تصمیم گرفتیم به یکی از بهترین مغازه های شاورمای شهر بریم تا شام بخوریم. سر راه عدنان، دوست رامی رو هم سوار کردیم. عدنان خیلی خیلی آدم باحالی بود و کل مسیر داشت بهم خوش آمد میگفت و ذکر میکرد که روی چشمان ما جا داری. جالب اینکه خلیل، رامی و عدنان، هر سه اصالت فلسطینی داشتند. جمعیت فلسطینی ها در اردن انقدر بالاست! علاوه بر این فهمیدم که چفیه قرمز در اردن مفهوم اردنی بودن داره درحالیکه چفیه سیاه و سفید در این کشور مفهوم فلسطینی بودن داره.
از یک مغازه شاورما، ساندویچ شاورما بعلاوه ساندویچ مغز که خلیل خیلی اصرار داشت من بخورم خریدیم و حرکت کردیم به سمت حومه ی شهر تا درکنار خیابون در مکانی دنج شام بخوریم. در سرمای شب غذاهارو چیدیم روی کاپوت ماشین و یکی از بهترین شاورماهای اردن رو میل کردیم. ساندویچ مغز رو هم یه لقمه خوردم و ترجیح دادم شکمم رو با همون شاورما سیر کنم.
بعد از شام به سمت خونه ی عدنان حرکت کردیم تا عدنان رو برسونیم. در راه با مسجد زیبای ملک حسین مواجه شدیم که بسیار بزرگ بود و معماری زیبایی داشت. در اون ساعت مسجد بسته بود وگرنه خیلی دوست داشتم به داخلش هم سری بزنم. درکنار قرص ماه چند عکس از مسجد گرفتیم و راه افتادیم. عدنان رو به خونه اش رسوندیم و حرکت کردیم به سمت هاستل. در مسیر تصمیم گرفتم با رامی که از طرفداران صدام بود وارد بحث بشم. ازش پرسیدم چرا از صدام خوشت میاد. جوابش قابل پیش بینی بود: صدام حسین یک مرد بود که در مقابل غرب و اسرائیل ایستاد.
بهش گفتم آره و همچنین صدها هزار نفر از مردم ایران و خود عراق رو با سلاح شیمیایی کشت! پاسخ درست و حسابی نداشت که بده و درنهایت گفت ببین اگه بخواهیم وارد این بحث بشیم باید ساعت ها درموردش صحبت کنیم پس بیخیال. نمیدونم اینکه یک نفر با سلاح شیمیایی جمعیتی رو قتل عام میکنه چه لزومی به ساعت ها صحبت کردن داره ولی دیگه بحث رو تموم کردیم. جدا از این، رامی کلی گُل کشیده بود و اصلا در شرایطی نبود که بخواد دراین مورد جدی صحبت کنه. به هاستل که رسیدیم با لالا مواجه شدم که یک گوشه تخت من خوابیده بود. باهاش کمی بازی کردم و درنهایت بلند شد و رفت اما شب هنگامی که خواب بودم حرکتش رو روی پاهام احساس کردم و صبح که بیدار شدم دیدم دوباره اومده همونجا خوابیده. برای فردا برنامه سنگینی نداشتم و به همین جهت راحت بدون تنظیم کردن آلارم خوابیدم.
روز هفتم و آخر سفر اردن، بازگشت
آخرین روزم در اردن بود و صبح مقداری بیشتر از هر روز خوابیدم چون برنامه خاصی برای روز آخرم نداشتم. وقتی بیدار شدم لالا رو دیدم که کل شب روی تختم گوشه ای خوابیده بود. به نظر عصبانی میومد. احتمال دادم توی خواب بهش لگد زده باشم.
از سوپرمارکت کنار هاستل یه آبمیوه و کیک خریدم و بعنوان صبحانه خوردم و سپس راه افتادم به سمت منطقه سفارت ها تا روز آخرم رو بتونم کمی سفارت گردی کنم. همون موقع ها، مساعد، شخص کویتی که در صحرای وادی روم دیده بودم بهم پیام داد تا به منزل اجاره ایش برم و کمی درمورد اخذ پاسپورت دوم صحبت کنیم. بهش گفتم ظهر میام. ابتدا به سفارت مصر رفتم. سالن بزرگی بود که اردنی ها مدارکشون رو اونجا به نوبت تحویل میدادن و ویزا میگرفتن. نوبت من که شد از آقایی که پشت باجه بود پرسیدم باتوجه به پاسپورتم میتونم وارد مصر شم یا نه. نگاهی به پاسپورتم انداخت و پرسید پدرت اهل کجاست؟ گفتم ایران. گفت باید ویزا بگیری. بدون اینکه منتظر جوابی بشه یه فرم ویزا درآورد و بهم داد و سپس گفت کارت اقامت اردنت رو بده. گفتم دوست عزیز من اینجا اقامت ندارم و فقط اومدم چندتا سوال بپرسم. با بداخلاقی پاسپورتم رو بهم پس داد و گفت متاسفم و دکمه ی مربوط به شماره ی مشتری بعدی رو فشار داد. بهش گفتم من اینجا نیومدم برای ویزا اقدام کنم. فقط میخوام بدونم توی چه سفارت هایی میتونم برای ویزای مصر اقدام کنم چون نه در ایران سفارت درست و حسابی داره نه در دومینیکا. خواست از سرش باز کنه و گفت هر سفارتی. مشخصا خواست فقط یه چیزی بگه که من برم چون میدونم سفارت های مصر در سایر کشورها هم اقامت اون کشور رو ازت میخوان تا بتونی درخواست ویزا بدی. بی نتیجه برگشتم، یک کریم گرفتم و به سمت سفارت مراکش حرکت کردم. مراکش برخلاف مصر، در دوران کرونا توریست نمیپذیره و به همین جهت داخل سفارت هیچکس نبود. از آقایی که اونجا نشسته بود درمورد ویزای توریستی پرسیدم که گفت درحال حاضر بخاطر کرونا مراکش کلا ویزای توریستی نمیده. گفتم بعد از کرونا چطور؟ گفت باید از یکی از سفارت های مراکش در نزدیکی کشور خودت اقدام کنی. رفتارش خیلی مودبانه و دوستانه بود و برخلاف سفارت مصر بسیار با حوصله جواب همه سوالاتم رو داد. با اینکه نتیجه ی هر دو این بود که باید از کشور دیگری برای ویزا اقدام کنم، برخورد صمیمانه ی سفارت مراکش بهم خیلی حس بهتری داد و راضی اونجا رو ترک کردم.
برای ناهار تصمیم گرفتم به همون رستورانی برم که روز اول در عمان بهش رفته بودم یعنی رستوران القدس. این بار منسف مرغ سفارش دادم. گویا منسف مرغ چیز جدید و من درآوردی در تاریخ آشپزی اردن محسوب میشه و منسف اصالتش به گوشتشه. با این حال منسف مرغ هم خوشمزه بود و بعد از ناهار حرکت کردم به سمت خونه مساعد. مساعد به همراه دوستش این خونه رو اجاره کرده بودند تا در مدت اقامتشون در اردن و انجام بیزنس اونجا ساکن باشند. درمورد پاسپورت دوم کمی صحبت کردیم و علاقه ی خودش رو برای اقدام نشون داد. باهم هماهنگ کردیم کارها رو و من بعد از یک ساعت به سمت هاستل برگشتم.
از اونجایی که کاری برای انجام دادن نداشتم به خلیل پیام دادم. خلیل گفت تا ساعت شش سرکاره ولی من میتونم برم محل کارش و اونجا باشم تا کارش تموم شه. یه کریم گرفتم و حرکت کردم به سمت کارگاه تولیدی کیک و شیرینی جات خلیل. کارگاه خیلی بزرگ بود و خلیل در اتاقی که مانیتور دوربین های مدار بسته ی کل کارگاه در اون قرار داشت نشسته بود. خلیل این کار رو از پدر و عموش به ارث برده بود و حالا چندین هفته بود که اضافه کار میموند تا بتونه پول سفر ماه بعدش به آفریقا رو دربیاره. خلیل همچنین طبقه های مختلف کارگاه رو بهم نشون داد و یکی از شیرینی هاشون رو هم بهم تعارف کرد که شبیه نون برنجی خودمون بود.
ساعت شش و ربع خلیل درها رو قفل کرد و باهم حرکت کردیم به سمت مرکز شهر تا کمی سوغاتی بخرم. گشتی در سوغاتی فروشی های مرکز شهر زدیم و من چندتا سوغاتی جالب از جمله گِل دریای بحرالمیت که برای پوست خیلی خوبه و در بسته بندی های آماده قابل خریده، آویز با طرح اورشلیم، یک رومیزی به شکل پترا و چند صابون که در نابلس در کرانه ی باختری از روغن زیتون تولید میشن و پروسه ی تولید بسیار طولانی دارند خریدم. همراه خلیل یک آب نیشکر که در اردن بسیار پرطرفداره و ادعا میشه که برای امراض بسیاری مفیده خوردیم و من ازش خواستم برای آخرین بار یک کنافه هم از حبیبه بخورم.
خلیل اصرار داشت که باید بستنی اینجا رو هم امتحان کنی. درنتیجه بعد از کنافه بستنی هم خوردم که البته به نظرم آنچنان چیز خاصی نبود و دربرابر کنافه حرفی برای گفتن نداشت. بعد از کلی خوردن درحال ترکیدن بودیم که به سمت ماشین برگشتیم. متاسفانه خلیل محل پارک ممنوع پارک کرده بود و بخاطر من بیست دینار هم جریمه شد. خیلی مظلوم بود و من واقعا دلم براش سوخت. بیچاره این همه داشت اضافه کاری میکرد که پول بیاد دستش و حالا یهو بیست دینار از جیبش رفت.
خلیل گرسنه بود و به یک شاورما فروشی رفتیم تا یک ساندویچ بگیره. من بعد از کنافه و بستنی واقعا دیگه جا نداشتم و ترجیح دادم چیزی نخورم. بعد از شام هم خلیل به یک مغازه ی الکل فروشی رفت تا کمی “عرق” بخره. عرق همون الکل با غلظت بالا هست که با آب قاطی میشه و خورده میشه. چیزی که نظرم رو جلب کرد آبجوهای تولید اردن بود که اسمشون پترا بود. تصور نمیکردم در کشوری مسلمان آبجوی داخلی هم وجود داشته باشه.
دیگه تقریبا شب شده بود و خلیل خیلی برام مرام گذاشت و من رو به هاستل برد تا وسایلم رو جمع کنم و باهاش به فرودگاه برم. فرودگاه حدود چهل دقیقه از شهر فاصله داشت و واقعا مرام خلیل جهت رسوندن من به فرودگاه در اون وقت شب درحالیکه فردا ساعت شش صبح باید میرفت سر کار ستودنی بود. در فرودگاه هنگام کنترل پاسپورت مامور پلیس متوجه محل تولد من شد و ازم خواست تا باهاش به اتاقی برم. حس کردم هنگام ورود به اردن اصلا به محل تولدم توجهی نکردن وگرنه باید خیلی بیشتر از اینا سوال و جواب میشدم. داخل اتاق، مامور پاسپورت و موبایلم رو گرفت و به داخل اتاق دیگری برد که گویا مافوقش اونجا نشسته بود. البته ازم خواست موبایلم رو خاموش کنم. بعد از نیم ساعت خودش و مافوش هر دو اومدند و فرد مافوق شروع کرد به سوال کردن ازم درمورد کارم، محل زندگیم، محل تحصیلم، اینکه این پاسپورت دوم رو ازکجا آوردم و چرا موقع ورود به ترکیه از اون استفاده نکردم. بعد از جواب دادن به همه ی سوالات ازم تشکر کرد و گفت به سلامت. حدود یک ساعت این پروسه طول کشید که در مقابل یک ربع مدتی که اخذ ویزا در فرودگاه و ورودم به اردن طول کشیده بود بسیار قابل توجه بود. حدس میزدم موقع ورود افسر خوابش میومده و اصلا حوصله نکرده محل تولدم رو داخل پاسپورت نگاه کنه.
سفر اردن با همه ی زیبایی هاش حالا به اتمام رسیده بود. اردن یکی از شگفت انگیزترین کشورهایی بود که تا حالا دیده بودم. نگاهم به این کشور خیلی بازتر شده بود و امیدوارم تونسته باشم نگاه شما رو هم در این سفرنامه نسبت به مردم مهربان و مهمان نواز اردن بازتر کرده باشم.
هزینه های سفر من به اردن چهارده میلیون تومان پرواز تهران-استانبول-عمان و برگشت بعلاوه هزار و صد دلار خرج های داخل کشور اردن شد.
تاریخ سفر: بهمن ماه ۱۳۹۹
حسان جلوداری نویسنده مهمان
۲۴دیدگاه
بسیار عالی بود سفرنامه، ممنون از ثبت جزییات با حوصله ی فراوان
خدایا 53 سال از عمرم گذشت .هیچ کشوری نرفتم ولی ایران خودم را به غیر از کردستان وبوشهر همه جای کشورم را دیدم ولذت بردم ولی این دلیل کافی برای رد جهانگردی نیست .دیدن جهان و مردمان سایر ملل بسیار زیباست.خوش بحال جهانگردان با ذوق مثل هموطن مسافر اردن هاشمی.اردن با انقلاب ایران ارتباطش قطع شد.همین باعث عدم آشنایی مردم ما مردم اردن است.موفق باشی شمایی که به دلنوشته هام توجه کردید.
سلام آقای جلوداری عزیز. بسیار جالب بود. مرسی بابت این همه اطلاعات مفید. ببخشید شما چطور عربی محاوره ای و لهجه مصری رو یاد گرفتین و چقدر طول کشید تا کامل تونستین یاد بگیرین؟ چونکه منم چند ساله شروع کردم ولی موفق نشدم یاد بگیرم لطفا منو راهنمایی بفرمایین ممنون میشم
سفرنامه عالی بود 👍👍👏👏
سفر نامه بسیار عالی بود.پاسپورت دوم شما از کشور دومینیکن گرفتید؟؟
اگر نحوه آخرش رو توضیح بدید ممنون میشم.با سپاس
کشور های «جمهوری دومینیکن🇩🇴» و «دومینیکا🇩🇲» با هم خیلی فرق دارن.
ایشون پاسپورت دومش رو از دومینیکا گرفته
درود بر شما و احسنت با این سفر نوشت بسیار عالی که حس و حال مسافرت را به خوبی منتقل نمودید و تجارب خود را صادقانه بیان نمودی دید اینجانب نسبت به اردن و مردم این کشور تغییر کرد بنظرم تسلط شما به زبان عربی هم در ارتباط با مردم این کشور اثر گذار بود به امید موفقیت بیشتر شما در سفرهای بعدی و خدای متعال یار و یاور تان باد
واقعا سفرنامه جذابی بود و دید من رو به اردن و مردمش تا حدودی تغییر داد.
حیف که بعضی از عکسای سفرنامه نشون داده نمیشه اگر اصلاح بشه استفاده بیشتری از این سفرنامه خواندنی خواهم کرد.
خيلي عالي
با دكر جزييات
خيلي لذت بردم .براوو
خیلی روان و کامل توضیح دادید سفرتون را . جای تحسین داره که اینجور خالصانه تجربه سفر را به اشتراک میگذارید. من هم اخیرا مایل شده ام که به اردن بروم البته با ماشین خودم. ولی نمیدونم که وضعیت ورود ایرانی به اردن الان در چه وضعیتی هست.
سلام
از سفرنامه تون لذت بردم .انگاری منم همسفر شما بودم امید وارم منم بتونم اینچنین سفر هایی برم.
سلام وقت بخیر
من باید به اردن برم میشه کمک کنید
ممنون از شما
خداقوت دلاور، خودم رو با سفرنامه شما تو اردن حس کردم. اما ای کاش عکس های بیشتری می گرفتید. بازم مرسی از شما
ممنون از شما برای معرفی کشوری که فعلا نمیتونیم بریم و ببینیمش. فقط اینطور که در سفرنامه گفتید، واقعا در زمان کرونا هم تعطیل بودن مراکز تفریحی و هم قیمتهای بالا باعث میشه، سفر سخت و پر هزینه ای داشته بشیم
از طریق سرچ گوگل با شما آشنا شدم.. واقعا لذت بردم ازین سفرنامه ها و معتاد سایتتون شدم
سلام با خواندن سفرنامه تون همسفر شما شدم در اردن .ممنون
جالب بود
ممنون که تجربیات سفرتون را با ما به اشتراک گذاشتین. از خواندن سفرنامه و دیدن تصاویر لذت بردم.
سلام سفرنامه جالبی بود وواقعا لذت بردم به جزئیات خوب توجه کرده بودید....
سلام خواندم خیلی خوب و قشنگ بود مرسی
بسیار زیبا بود تا قبل از خواندن این سفرنامه فکر میکردم اردن فقط پترا رو داره! و باید کشور فقیری باشه! اصلأ تصوری از ارزش پولش و اینکه کشور گرونی هست نداشتم.خیلی لذت بردم و تشکر بابت این سفرنامه زیبا.