نوشته شده توسط نویسنده مهمان حسان جلوداری
شاید یکی از متنوع ترین کشورهای دنیا از نظر طبیعی شیلی باشه. بیابان های وسیع در شمال، یخچال های عظیم الجثه در جنوب، کوهستان های آتشفشانی در مرکز، شهر مدرن سانتیاگو، و جزیره ی ایستر در کیلومترها دورتر از خاک شیلی، همگی این کشور رو به یک مقصد ایده آل برای طبیعتگرد ها تبدیل میکنند. دیدن همه ی جاذبه های شیلی هم وقت گیره و هم هزینه بر. من سعی کردم تمام جاذبه ها رو در مدت دو هفته پوشش بدم و در این سفرنامه برای شما نوشتم. اما شما اگر قصد سفری ارزون به شیلی رو دارید قطعا باید خیلی ازجاها از جمله جزیره ایستر و پاتاگونیا رو از لیست مقاصدتون حذف کنید. بزرگی کشور، سفر با وسیله ای به جز هواپیما رو تقریبا غیرممکن میکنه و این یکی از عوامل موثر بر گرون بودن سفر به شیلی هست. علاوه بر این قیمت ها در شیلی تقریبا مشابه کشورهای غرب اروپایی هست و با سایر کشورهای امریکای جنوبی تفاوت معنی داری داره.
ویزای شیلی
کشور شیلی در ایران سفارت داره و آدرس سفارت شیلی تهران، خیابان شریعتی، خیابان خزر شمالی، کوچه هرمز، پلاک ۴ و تلفن سفارت شیلی ۰۲۱۲۶۶۴۳۷۰۰ هست. علیرغم پیشرفته بودن و غربی بودن سیستم سیاسی شیلی، ویزای این کشور بسیار راحته و من تا حالا ندیدم کسی رو رد کنن. پروسه ی اخذ ویزا بصورت آنلاین هست به این صورت که مدارک رو در سایت ویزا شیلی آپلود میکنید و بعد از یک ماه باهاتون تماس میگیرن تا به سفارت مراجعه کنید و با پرداخت مبلغ نود دلار برای ویزای سینگل و صد و بیست و یک دلار برای ویزای مولتی، ویزاتون رو دریافت کنید. مدارم لازم برای ویزای شیلی شامل موارد زیر هست:
- صفحه اول پاسپورت
- گواهی اشتغال به کار
- پرینت بانکی
- بلیط رفت و برگشت
- رزرو هتل
- گواهی عدم سوء پیشینه
- فرم ویزا
بلیط پرواز به شیلی و اقامت
بلیط های هواپیما به شیلی اصلا ارزون نیستند. ارزون ترین بلیط ها از طریق توقف در امریکا هستن که برای ایرانی ها قابل انجام نیست. درصورت داشتن ویزای شنگن یا کانادا میتونید از پرواز آلیتالیا که از رم هست اقدام کنید که هزینش حدودا شانزده میلیون تومانه (با دلار ۱۳ تومنی اون زمان) و من هم همین پرواز رو گرفتم. در غیر این صورت تنها گزینه، پروازهای گرون امارات و قطر هستن که حدود بیست و خورده ای میلیون تومان درمیان. داخل خود شیلی اگه چمدون نداشته باشید پروازها نسبتا ارزونند (حدود هشتاد تا صد دلار) به جز پرواز به جزیره ایستر که قیمتش از چهارصد تا هزار دلار متغییره.
اگر قصد موندن در هتل داشته باشید این هزینه ها وحشتناک بیشتر میشن. من صرفا از کوچ سرفینگ و هاستل استفاده کردم و خرج اقامتم بیش از دویست دلار نشد. برای گشتن هم خیلی جاها از جمله آتاکاما و پاتاگونیا رو بدون تورهای یک روزه نمیشه گشت و رزرو تورها غیرقابل اجتنابه.
مسیر حرکت من در شیلی
مسیر من به این شکل بود که از مرز آرژانتین به صورت زمینی وارد پاتاگونیای شیلی شدم و سپس به سمت بالا حرکت کردم. سانتیاگو، پایتخت شیلی، مقصد من بعد از دیدن پاتاگونیا بود و بعد هم مجددا به سمت شمال و صحرای آتاکاما حرکت کردم. در نهایت هم سفری به جزیره ایستر داشتم و روز آخر هم به شهرهای والپاراییسو و وینیا دل مار رفتم که در نزدیکی سانتیاگو، پایتخت شیلی قرار دارن. مسیر حرکت من در شیلی رو در نقشه زیر میتونید ببینید:
روز اول و دوم- پاتاگونیا
صبح خیلی زود بیدار شدم و با یه تاکسی که کلا یک دلار هم نشد رفتم به سمت ترمینال اتوبوس شهر ال کالافاته. وقت خداحافظی با آرژانتین زیبا رسیده بود. اتوبوس حدود ساعت هشت صبح حرکت کرد. مقصدمون شهر پورتو ناتالس در شیلی بود و طبق برنامه باید ساعت یک میرسیدیم و من ساعت دو باید سوار اتوبوس بعدی به مقصد شهر پونتا آرناس میشدم. اتوبوس بعد از حدود دو ساعت و نیم به مرز رسید. همگی برای کنترل پاسپورت طرف آرژانتینی پیاده شدیم. طبق معمول به پاسپورت من که رسید تلفن ها و ور رفتن هاشون با کامپیوتر شروع شد. نمیدونم مشکل چی بود اما انگار درباره پاسپورت ایرانی یه چیزی تو سیستمشون وجود نداشت و هرکاری میکردن درست نمیشد. مهر خروج همه ی پنجاه و هشت نفر مسافر اتوبوس زده شد و من همچنان مونده بودم. راننده اتوبوس هم تعجب کرده بود و ازم پرسید جریان چیه؟ گفتم پاسپورت ایرانی دارم همیشه این داستان هست. بعد از دقیقا یک ساعت صبر کردن و معطلی اتوبوس، بالاخره مهر خروجم رو زدن و سوار اتوبوس شدم. نگاه های ترکیب شده از عصبانیت و کنجکاوی روی چشم تک تک مسافرین دیده میشد. بعد از حدود یک ربع رسیدیم به کنترل پاسپورت طرف شیلی. این بار با همه ی چمدون ها پیاده شدیم و کنترل پاسپورت انجام شد. در مرز شیلی مشکلی نداشتم و خوشبختانه سریع کارم راه افتاد. اتوبوس مجددا بعد از دو ساعت رسید به پورتو ناتالس اما ساعت دو و ربع بود و من اتوبوسم رو از دست داده بودم! به دفتر شرکت اتوبوسی در ترمینال رفتم و قضیه رو گفتم اما تحت هیچ شرایطی قبول نکردن که با بلیط ساعت دو سوار اتوبوس ساعت سه بشم. چاره ای نبود! بلیط جدیدی به مقصد پونتا آرناس گرفتم و ساعت سه با اتوبوس بعدی حرکت کردم. حدودای شش عصر بود که به پونتا آرناس رسیدیم. بلافاصله در هوای سرد به سمت هاستل حرکت کردم. بعد از اینکه به هاستل رسیدم با استقبال گرم صاحب هاستل مواجه شدم. ساموئل مرد مسنی بود که هاستلش رو مثل یک خونه اداره میکرد و با تک تک مهموناش مثل خانواده برخورد میکرد. حس خیلی خوبی در این هاستل داشتم! هوا در حال غروب بود که از هاستل خارج شدم تا شهر رو ببینم. تا پامو از هاستل گذاستم بیرون برف شدیدی شروع به باریدن کردن. باد شدید و سرمای پاتاگونیا باعث میشد برف از هر جهتی به سمتم هجوم بیاره. با این حال برای این هوا آماده بودم و به مقدار کافی خودمو پوشونده بودم. پونتارناس شهر کوچیک و تمیزیه که در کنار دریا قرار داره. با توجه به اینکه روز قبلش جشن ملی شیلی بود اکثر مغازه ها بسته بودند و فقط یکی دوتا رستوران باز بودند. وارد یکیشون شدم و یه لازانیا سفارش دادم. قیمت ها به طرز فجیعی گرون بودند. میشه گفت سه برابر آرژانتین! اقتصاد سرپا و قوی شیلی برخلاف آرژانتین ارزش پولش رو ثابت نگه داشته و همین باعث زیادی گرون بودنش برای ما هست!
بعد از شام به هاستل برگشتم و خودم رو برای روز بعد و گردش در شهر نقلی پونتارناس آماده کردم.
فردا صبح نسبتا دیرتر از هر روز بیدار شدم و رفتم به سمت آشپزخونه تا صبحونه بخورم. توی آشپزخونه با یه زوج جوان هلندی، یه دختر آلمانی، یه دختر چینی و دوتا پسر فرانسوی آشنا شدم. فضای هاستل خیلی صمیمانه بود و خود ساموئل، صاحب هتل هم اومد باهامون صبحونه بخوره. ساموئل گفت امشب ساعت هفت همه هاستل باشید که میخواهیم بساط کباب برپا کنیم! اصن صاحب هاستل از این بهتر میشه ؟!!
بعد از صبحونه رفتم بیرون تا یکم شهر رو ببینم. علیرغم سرمای همیشگی پاتاگونیا امروز آفتاب بود و روز زیبایی رو در شهر دوست داشتنی پونتارناس رقم زده بود. به تپه ی کوچکی که به شهر اشراف داشت رفتم تا شهر روز از بالا ببینم! پس زمینه ی دریای خروشان در پس ساختمون های کوچیک و رنگارنگ شهر یکی از زیباترین تصاویر رو فراهم میکرد. به سمت دریا حرکت کردم و درکنار کشتی های عظیم الجثه ای که به اقصی نقاط دنیا حرکت میکنند سکویی رو دیدم که روش پر پرنده بود. پرنده هایی که واقعا نمیدونستم چی هستند اما واقعا صحنه ی زیبایی بود.
کار بیشتری برای انجام دادن نبود. یه ماهی خوردم و به هاستل برگشتم و چرت زدم!
حدودای ساعت هفت رفتیم تو حیاط تا بساط کباب رو پهن کنیم. ساموئل کلی گوشت خریده بود و یکی از به یاد موندنی ترین شبها رو برامون رقم زد. نوبتی یه آهنگ میذاشتیم و سرمای پاتاگونیا رو به گرمایی بی بدل تبدیل کردیم!
حدودای ساعت ده رفتیم که بخوابیم که برای فردا شاه پنگوئن های پاتاگونیا در انتظارمون بودن!
روز سوم- پاتاگونیا
ساعت هفت و ربع بود که از طرف توری که باهاش گردش امروز رو رزرو کرده بودم اومدن دنبالم. یه پسر فرانسوی هم که از شب گذشته باهم آشنا شده بودیم توی همون تور بود و درنتیجه تنها نبودم. بقیه بچه ها هم البته مقصدشون با ما یکی بود منتها با ماشینی که کرایه کرده بودند میومدند و قاعدتا خرجشون کمتر میشد.
مقصد ما جزیره ی تیرا دل فوئگو ( Tierra del Fuego ) بود که جنوبی ترین جزیره ی تحت سکنه ی کره ی زمین به شمار میره و به قول خودشون اونجا آخر دنیاست. اسم جزیره به معنای سرزمین آتش هست و دلیل این نامگذاری هم اینه که وقتی فرناندو ماژلان، مکتشف پرتغالی به این جزیره رسید، دودهایی رو دید که از کلبه های بومی های جزیره به آسمون برخاسته بودند و به همین دلیل این جزیره رو سرزمین آتش نامگذاری کرد. برای رفتن به این جزیره اول به اسکله ی شهر پونتارناس رفتیم و سوار یه کشتی شدیم که حدودا دو ساعت مسیرش تا جزیره طول کشید. داخل کشتی رستوران و کافه داشت و برای دو ساعت خیلی راحت بود. بعد از رسیدن به جزیره ی تیرا دل فوئگو سوار ون تور شدیم و حرکت کردیم و در اولین شهر جزیره که در اصل در اسکله ی حوالی اون لنگر انداخته بودیم و وارد جزیره شده بودیم توقف کردیم. اسم شهر پورونیر ( Porvenir ) بود که یکی از جنوبی ترین شهرهای دنیا به شمار میاد. حدود هزار نفر سکنه داشت و کاملا حس آخر دنیا رو به آدم منتقل میکرد! فضای سرد و ابری و خیابون های خالی شهر حاکی از سخت بودن زندگی و البته آروم بودن اونجا رو داشت. در یکی از خیابون های شهر به چند مجسمه برخوردیم که مجسمه های افراد بومی بودند که در این جزیره سکونت داشتند. بعد از رسیدن اسپانیایی ها به این جزیره اکثر بومی ها کشته شدند و بزرگترین قبیله ی اونها به اسم سلکنام، به کلی منقرض شد. الان از اونها فقط عکس ها و موزه ای باقی مونده که بعد از دیدن این مجسمه ها بهش رفتیم. داخل موزه وسایل و لباس هایی که از افراد بومی به جا مونده بود دیده میشد و همچنین جسد مومیایی شده ی یک بومی هم اونجا در معرض نمایش قرار داشت!
بعد از موزه رفتیم به سمت رستوران کوچک و جمع و جوری که یکی از معدود رستوران های شهر بود. با این حال ماهی سالمونی که اونجا خوردم شاید خوشمزه ترین سالمونی بود که توی زندگیم خورده بودم. یکی از عللش میتونه این باشه که خیلی تازه بود ماهیش و اونجا در اون گوشه ی دنیا آلودگی های آبی خیلی کمتره تا اون چیزی که در نقاط پرجمعیت تر دیده میشه.
اما بعد از ناهار دیگه نوبت دیدن پنگوئن ها فرا رسیده بود! حدود یک ساعت و نیم فاصله رو طی کردیم تا بالاخره رسیدیم به پارک شاه پنگوئن ها. بعد از خرید بلیط داخل یک اتاق نشستیم و راهنمای اونجا برامون یه سری توضیحات رو داد. از جمله ی اینکه شاه پنگوئن ها حدود بیست و پنج سال عمر میکنند. الان که شروع بهاره خیلی هاشون رفتن به اقیانوس و حدود سی و پنج تاشون توی پارک دیده میشن. جوجه پنگوئن ها رنگ قهوه ای و شکل پشمالویی دارند و در زمان بلوغ رنگشون به رنگ بالغ ها تبدیل میشه. قد شاه پنگوئن ها حدود نود سانتیمتره و تقریبا نصف قد آدمه. اینها بزرگترین پنگوئن های دنیا هستند البته به جز پنگوئن های امپراطور که اونها فقط در قطب جنوب پیدا میشن و قدشون صد و بیست سانتیمتر میرسه و با تاج زرد رنگی که روی سرشون دارن شناخته میشن.
بعد از اتمام توضیحات به قسمت بعد پارک رفتیم که جایی بود که میتونستیم پنگوئن ها رو ببینیم. این موجودات انقدر با مزه ان که نمیشه ازشون دل کند. تعدادیشون خوابیده بودند به این شکل که سرشون رو کج میکنن و روی شونه شون قرار میدن و سرپا میخوابن. و بقیشون هم مشغول بازی گوشی بودند. فاصله ی ما تا اونها حدود پنجاه متر میشد درنتیجه سلفی خیلی جالب درنمیومد با این حال فیلم ها و عکس هایی ازشون گرفتم که بسیار بانمک در اومدند!
بعد از حدود یک ساعت مشاهده ی پنگوئن ها و با غلبه ی سرما به لذت دیدن این حیوانات بامزه، برگشتیم به ون و به سمت مقصد بعدی حرکت کردیم. بعد از یک ساعت طی مسیر به سمت شمال، رسیدیم به شهر سرو سومبرر ( Cerro Sombrero )، شهری که حدود پانصد نفر سکنه داشت و با نفت و گازش شناخته میشه. بعد از کشف نفت و گاز در حوالی این شهر، شرکت های متعددی به سمتش هجوم آوردن و علیرغم خالی بودن شهر و فضای وحشتناک ساکتش، پول زیادی رو برای کشور شیلی مهیا میکنه.
مجددا سوار کشتی شدیم و این بار بعد از بیست دقیقه رسیدیم به اونور تنگه. لازم به ذکره که قبل از تاسیس تنگه ی پاناما تنها راه ارتباطی بین اقیانوس اطلس و آرام تنگه ی ماژلان بود و درنتیجه اهمیت خیلی زیادی داشت.
بعد از نیم ساعت طی مسیر رسیدیم به زمین های بزرگ و متروکی که زمانی اصطبل و طویله بودند و محل نگه داری اسب های زیادی در اون منطقه بودند. زمین متعلق به خوزه منندز، بازرگان اسپانیایی بوده ( که نقش اصلی رو در ریشه کن کردن بومی ها داشته ) و بعد از مرگش فرزندانش از فروختن زمین به دولت خودداری کردند و همونجوری متروکه مونده همه چی. حتی قایقی که از انگلیسی ها خریده بود هم اونجا مونده بود.
بعد از طی یک ساعت و نیم بالاخره رسیدیم به پونتارناس و روز سنگین اما پرمحتوامون در سرمای پاتاگونیا به اتمام رسید…
روز چهارم- سانتیاگو
سانتیاگو، پایتختی که در تلاقی خشک ترین صحرای دنیا، بزرگترین اقیانوس دنیا و طولانی ترین رشته کوه دنیا قرار گرفته بزرگترین شهر شیلی به شمار میره. ساعت چهار ونیم صبح بود که سوار تاکسی شدیم و با دو تا توریست فرانسوی دیگه که اونها هم پرواز داشتن به سمت فرودگاه کوچیک شهر پونتارناس حرکت کردیم. وقت خداحافظی با سرما و سکوت و طبیعت محشر پاتاگونیا فرا رسیده بود و باید برمیگشتیم به آغوش ریتم تند زندگی در شهری بزرگ در شیلی. ساعت شش و نیم پرواز سه ساعتمون به مقصد سانتیاگو انجام شد و حدودای ده بود که رسیدیم. با توجه به اینکه میزبانم در سانتیاگو سر کار بود مجبور بودم اول برم سر کارش و چمدونم رو بذارم پیشش و بعد گردشم رو در شهر شروع کنم. در نگاه اول سانتیاگو شهری بسیار بزرگ، بسیار شلوغ و با آلودگی هوای وحشتناکی بین کوه هایی که شهر رو محاصره کردند به نظر میاد. از جهات زیادی شبیه به تهرانه به نظرم، حداقل از نگاه دور اینجوری به نظر میرسه. بعد از گذاشتن چمدونم حرکت کردم به سمت ایستگاه مترو و مقصدم قلب سانتیاگو، میدان Plaza de Armas بود. این میدون اولین جایی بود که مهاجرین ( یا بهتره بگم مهاجمین ) اسپانیایی در این شهر بنا کردند و قدیمی ترین نقطه ی شهر به شمار میره. در این میدون یه کلیسای زیبا و درخت های نخلی که فضای خیلی قشنگی رو برای شهر فراهم میکنن دیده میشه. احساس گرما بالاخره بعد از یک هفته گردش در سرمای پاتاگونیا حس خوبی بهم میداد!
کمی توی خیابون های اطراف میدون قدم زدم و از هیاهوی شهر بهره بردم. بعد از یه ناهار مختصر در مکدونالدز که در پاتاگونیا نبود و خیلی هم هوس فست فود کرده بودم، حرکت کردم به سمت ایستگاه متروی موزه ی هنرهای زیبا، جایی که ساعت ۳ بعد از ظهر تور پیاده روی رایگان مرکز شهر شروع میشد. کمی روی نیمکت کنار موزه نشستم و از آفتاب لذت بردم تا اینکه ساعت ۳ شد و گروهی بیست نفره از توریست ها روبروی موزه جمع شدیم. راهنما ها اومدند و به دو گروه تقسیممون کردن و راه افتادیم به سمت جاهایی که برامون در نظر گرفته شده بود. اولین جایی که راهنما ما رو برد، دوتا دیوار در شهر بود که با نقاشی های جالبی تزیین شده بود. در کل در سانتیاگو گرافیتی خیلی زیاد میبینید و خیلی رایجه اما این دوتا اهمیت مضاعفی داشتند چون مربوط به تاریخ معاصر شیلی و جنبش های سیاسی این کشور در دوران دیکتاتوری پینوشه بود.
بعد از دیدن دیوار ها حرکت کردیم به سمت میدون اصلی که من صبح اونجا رو دیده بودم. اما این بار اطلاعات جالبی هم بهم اضافه شد. کلیسای میدون حدودا هفت بار ساخته شده و خراب شده! دفعه اول توسط بومی های شیلی و دفعات بعدی توسط همراه همیشگی شیلیایی ها یعنی زمین لرزه! در شیلی زلزله های زیر هفت ریشتر زلزله نامیده نمیشن و بهشون صرفا لرزه میگن. هر روز در حومه ی سانتیاگو یک لرزه ی زیر چهار ریشتر اتفاق میفته و حدودا هر ده روز یه لرزه ی بین چهار تا هفت ریشتر. حدودا شاید بشه گفت هر ده سال یه زمین لرزه ی واقعی بالای هفت ریشتر اتفاق میفته و همونطور که خیلی هاتون میدونید بزرگترین زلزله ی تاریخ بشریت در سال ۱۹۶۰ در شیلی رخ داد که حدود ۹.۵ ریشتر بود و عملا شهرهای زیادی رو با خاک یکسان کرد. امروز اما شیلی با زیرساختار قویی که در ساختمون هاش داره آمادگی مناسبی برای زمین لرزه ها داره و براشون کاملا عادیه.
بعد از نگاه مختصری که به داخل کلیسا انداختیم، حرکت کردیم به سمت مقصد بعدی که دیوان عدالت شیلی بود و در کنارش درباره چیزهایی که در شیلی قانونی و غیرقانونی هست صحبت کردیم که بحثش در این مجال نمیگنجه.
بعد حرکت کردیم به سمت یکی از مهمترین نقاط سانتیاگو، یعنی ساختمون La Moneda که محل اقامت رئیس جمهور این کشور هست. وقایع تلخ و شیرین زیادی در این نقطه رخ داده. از جمله کودتای ۱۹۷۳ که در اون نیروهای نظامی تحت نظر ژنرال آگوستو پینوشه این کاخ رو محاصره کردند و رئیس جمهور محبوب وقت یعنی سالوادور آلنده رو وادار به استعفا کردند. اونها به رئیس جمهور پیشنهاد سفری همیشگی به پاناما و وعده ی زندگی راحت و آسوده رو دادند اما رئیس جمهور بعد از آخرین نطقش از تنها ایستگاه رادیویی باقی مانده خطاب به مردم شیلی در صحبتی پر از احساس اعلام کرد که تا آخرین لحظه در کاخ خواهد موند و از مردم شیلی خواست که صبور باشند چرا که آینده ی تاریکی که در انتظار شیلی هست به زودی خواهد گذشت. سرانجام کاخ ریاست جمهوری توسط هواپیماهای ارتش بمباران شد و جسد آلنده که مرتکب خودکشی شده بود از کاخ بیرون آورده شد. این اتفاقات آغاز هفده سال دیکتاتوری نظامی در شیلی بود که پیامدش کشتارها، شکنجه ها، ناپدید شدن ها و جرائم جنگی فراوانی بود که در این دوره انجام شد. دیگه قصه نگم خلاصه این کاخ در تاریخ شیلی اهمیت خیلی زیادی داره!
بعد از دیدن این کاخ، همگی سوار مترو شدیم و حرکت کردیم به سمت مقصد بعدی که اسمش GAM بود. بازهم باید اینجا یکم تاریخ بگم! در زمان ریاست جمهوری آلنده، این ساختمون در کمتر از یک سال ساخته شد و صرفا هم توسط کارگرانی که به دعوت رئیس جمهورشون بله گفتند و با تلاش زیاد این ساختمون رو در عرض دویست و خورده ای روز ساختند تا جلسه ی سازمان ملل به میزبانی شیلی با موفقیت سر موعد انجام شه. بعد از بمباران کاخ ریاست جمهوری در کودتای نظامی، پینوشه مقر ریاست جمهوری خودش رو در این ساختمون قرار داد و تا بازسازی کامل کاخ ریاست جمهوری در همینجا اقامت داشت. بعد از بازگشت شیلی به دموکراسی، این ساختمون متحمل تغییرات زیادی شد، از جمله شیشه ای کردن تمام دیوارهای ساختمون به منظور نشان دادن نمادی از شفافیت در مقابله با جنایت های مخفی دوره ی دیکتاتوری. اولین جنایتی که بعد از کودتا در همون روزهای اول کشف شد، جسد زنی بود که در صحرای آتاکاما پیدا شد. به گفته ی دولت پینوشه، این زن خودکشی کرده بود اما بعد از هفته ها، پیدا شدن دکمه ی پیراهن این زن روی چرخ های یک قطار در سانتیاگو، گواهی بر حمل این زن بر روی ریل های قطار و رها شدنش در وسط بیابان بود. این مورد یکی از هزاران موردی بود که در دوره ی دیکتاتوری رخ داد و هنوز هم هزاران خانواده هستند که جسدی از اقوامشون دریافت نکردند و هر سال در زمان خاصی به صحرای آتاکاما میرن تا به جست و جو بپردازند.
بعد از پایان این تور خیلی جذاب در ساعت پنج و نیم، رفتم به سمت شرکت میزبانم یوناتان تا چمدونم رو تحویل بگیرم. او با دوچرخه به سمت خونه حرکت کرد و برای من تاکسی اینترنتی گرفت. به خونه اش که رسیدیم تا خود شب صحبت کردیم. یوناتان اصالتا اهل ونزوئلا بود و دو سال بود که در شیلی زندگی میکرد. بزرگترین اقلیت مهاجر در شیلی ونزوئلایی ها هستند. از وضعیت وحشتناک اقتصادی در ونزوئلا برام تعریف کرد و خیلی چیزهایی که درباره ایران نمیدونست رو پرسید. شب شده بود و بعد از خوردن غذایی ونزوئلایی که یوناتان برام درست کرد خوابیدیم تا فردا به ادامه ی گردشم در سانتیاگو بپردازم…
روز پنجم- سانتیاگو
دومین روزم در سانتیاگو رو با ملاقاتی که در دانشگاه کاتولیکای این شهر با یکی از اساتید داشتم شروع کردم. بعد از حدود یک ساعت و نیم کارمون تموم شد و گردشم در شهر رو از سر گرفتم. اول از همه به یکی از تپه های شهر به نام سانتا لوسیا رفتم. بالا رفتن از این تپه حدود بیست دقیقه طول کشید و خیلی سنگین نبود. از بالای تپه نسبتا میشد شهر رو دید هرچند بعلت آلودگی هوا خیلی دوردست معلوم نبود. حضور کوه های عظیم در اطراف شهر و آلودگی هوا شباهت زیادی رو بین سانتیاگو و تهران در ذهنم تداعی میکرد.
بعد از پایین اومدن از تپه، سوار مترو شدم و به سمت موزه ای که دیدنش برام خیلی مهم بود حرکت کردم. متروی سانتیاگو نسبتا از متروی بوئنوس آیرس منظم تر بود ولی به هر حال قطارها مشخصا قدیمی بودند و خیلی هم شلوغ بود. دستفروش در مترو بود ولی کمتر از آرژانتین. این مقایسه ی بین دو کشور یکی از اهداف مهمم در این سفر بود چون همیشه آرژانتین و شیلی ( در کنار اروگوئه ) پیشتازان امریکای جنوبی بودند و مقایسشون میتونست جالب باشه. (هرچند الان آرژانتین در بحران اقتصادی وحشتناکی قرار داره و به مراتب از شیلی و اروگوئه عقب تره. )
موزه ای که میخواستم بهش برم موزه ی حقوق بشر نام داشت. موزه ای که رخداد ها و تصاویر و فیلم هایی که در دوره ی دیکتاتوری در شیلی به وقوع پیوسته بودند رو میشد دید. این موزه رایگان بود و هدفشون صرفا یادآوری تاریخ به نسل جدیدتر و جلوگیری از تکرار چنین فجایع انسانی بود. در ابتدای موزه وقایع روز کودتا کامل مستند شده بودند، از فیلم ها و عکس ها بگیرید تا صوت هایی که ضبط شده بودند. آخرین سخنرانی آلنده رئیس جمهور فقید شیلی که در کاخ ریاست جمهوری زیر بمب های ارتش خطاب به مردم از رادیو پخش شده بود بصورت صوتی پخش میشد و به مراتب فضای احساسی رو بوجود میاورد. شکنجه ها بصورت مستند در قالب دستنوشته از زندانیان و همچنین شهادت دادنشون بصورت فیلم موجود بود. همچنین در طبقه ی دیگه ای میشد اعتراضات مردمی و همه ی اون چیزی که به پایان دیکتاتوری انجامید رو بصورت مستند دید. پینوشه در آخرین سال های قدرتش با توجه به اینکه به شدت از سمت کشورهای دیگه تحت فشار و انزوا بود، رفراندومی رو برپا کرد و مردم شیلی این فرصت رو غنیمت شمردند تا به دیکتاتور “نه” بگن. در نهایت هم دموکراسی به شیلی برگشت اما پینوشه هرگز محاکمه نشد و به مرگ طبیعی از دنیا رفت. چیزی که خانواده های کشته شدگان و شکنجه شدگان اون زمان، بشدت بخاطرش ناراحتند و فراموشش نمیکنند.
بعد از فضای سنگین و تحت تاثیر برانگیز موزه، به یه رستوران عربی که اتفاقی اونجا پیداش کردم رفتم! اسم رستوران عمر خیام بود و بعد از سه هفته دوری از ایران و غذای خاورمیانه ای، تجدید قوای خوبی برام بود!
بعد از ناهار به محله ی لاس کندس رفتم. محله ی تجاری و شیک شهر که با برج مرتفع کستانرا خودنمایی میکنه. این برج بلند ترین برج امریکای جنوبی به شمار میره و در دل خودش مرکز خریدی رو هم گنجونده. البته من واردش نشدم و دیدن برج رو به روزهای آخر سفر موکول کردم.
بعد از دیدن این محله سوار مترو شدم و رفتم به سمت خونه. ساعت شش با یوناتان قرار داشتیم که از خونه به سمت تپه ی دیگه ای که اسمش سن کریستوبال بود بریم. این تپه به مراتب بلندتر از تپه ی سانتا لوسیا هست و نمای بهتری از شهر میده. آسانسوری اونجا بود که به راحتی میشد سوارش شد و به بالای تپه رفت اما یوناتان اصرار داشت که تپه نوردی کنیم! خلاصه دیگه دیدم چاره ای نیست و علیرغم اینکه اصولا به این سطح از فعالیت فیزیکی عادت ندارم گفتم باشه! مسیر سه کیلومتر بود و شیب نسبتا زیادی داشت. بعد از یک کیلومتر دیگه نفسم بند اومده بود و به یوناتان گفتم نظرت چیه من برگردم با آسانسور بیام بالا ، تو هم پیاده برو اون بالا همو ببینیم! که مجددا با پاسخ منفی مواجه شدم و خلاصه با کلی انگیزه دادن و اینکه دیگه چیزی نمونده و بیا به راه ادامه دادیم. سریع میرفتیم چون میخواستیم قبل از غروب خورشید به اون بالا برسیم و نمای شهر رو ببینیم. خلاصه بعد از حدود چهل دقیقه به بالای تپه رسیدیم. نمای شهر بی نظیر بود. آلودگی همچنان زیاد بود اما دیدن سانتیاگو، برج بلندش در قلب شهر و کوه های آند در اطرافش خستگی مسیر رو کاملا از بین برد. اونجا نشستیم و کمی استراحت کردیم و منتظر غروب شدیم. غروبی زیبا در سانتیاگو! کم کم چراغ های شهر روشن شدند و زیبایی سانتیاگو رو در شب هم دیدیم.
بعد از تاریک شدن هوا به سمت پایین حرکت کردیم. به خونه که رسیدیم من گفتم میرم شام بخورم بیرون. جهت جبران کردن کالری های سوخته شده در طی تپه نوردی، رفتم یه فست فودی!!! خیابون ها در شب هم پر از مردم و ماشین ها بودند و گویا سانتیاگو شب ها هم زنده بود، دقیقا مثل بوئنوس آیرس و دقیقا برخلاف اکثر شهرهای اروپایی خاموش در شب.
به خونه برگشتم و چمدونم رو مرتب کردم و چیزهایی که برای دو روز بعدی لازم داشتم رو در کوله پشتیم گذاشتم. فردا صبح به سمت صحرای آتاکاما پرواز داشتم و میخواستم چمدونم رو در خونه ی یوناتان بذارم تا بعد از برگشت از آتاکاما، برشون دارم.
روز ششم- صحرای آتاکاما
ساعت پنج صبح از خواب بیدار شدم و یه اوبر به مقصد فرودگاه گرفتم. پروازم به مقصد کالاما، شهری در دل صحرای آتاکاما بود. صحرای آتاکاما خشکترین بیابان دنیاست و قسمت وسیعی از شمال شیلی رو شامل میشه. بعد از حدود دو ساعت به مقصد رسیدم و بلافاصله به سمت ونی رفتم که برای رفتن به شهر رزرو کرده بودم. اما نه شهر کالاما. کالاما خودش چیزی نداره و اکثر توریست هایی که به فرودگاه این شهر پرواز میکنند مقصدشون شهر سن پدرو ده آتاکاما هست. شهری در فاصله ی یک ساعت و نیمه از فرودگاه کالاما. قاعدتا چنین فاصله ای رو با تاکسی رفتن مساوی ورشکست شدنه و بهترین راه رزرو ون هایی هستند که وقتی پر میشن به سمت شهر حرکت میکنن.
کوه های قرمز و زمین های شنی و خاکی در مسیر کاملا حاکی از حضورمون در صحرا بود. بعد از حدود دو ساعت رسیدیم به شهر سن پدرو. سریعا به هاستلم رفتم تا اتاقم رو تحویل بگیرم. بهم گفت دو تا گزینه داری، میتونی بری توی یه اتاق که خیلی بزرگه و هشت تخته هست و خودش دستشویی و حموم هم داره، یا اینکه بری توی یه اتاق چهارنفره کوچیک که دستشویی و حموم نداره ولی فقط خودتی و کسی نیست. علیرغم اینکه هم صحبتی با بقیه رو همیشه در هاستل ها دوست داشتم، باتوجه به اینکه اتاق بزرگه سقف نداشت و شب ها در بیابان خیلی سرد میشد اتاق کوچکتر و تنهایی رو انتخاب کردم. سریعا بعد از گذاشتن وسایلم در اتاق رفتم تا یه جا ناهار بخورم. ساعت یک بود و من ساعت دو باید در ترمینال اتوبوس کوچک شهر میبودم تا به توری که رزرو کرده بودم برسم. اما به محض خروج از هاستل شیفته ی شهر شدم! سن پدرو تماما از خونه ها و مغازه های یه طبقه گلی ساخته شده و بی نهایت زیباست. از راه رفتن در خیابون های شهر خسته نمیشدم! اکثر مغازه ها یا رستوران بودند یا آژانس های گردشگری. اصولا بیشتر جمعیت سن پدرو رو توریست ها تشکیل میدن و مهمترین درآمد شهر از همین راهه. در یکی از همین رستوران ها ناهار مختصری خوردم و به سمت محل قرار حرکت کردم. سوغاتی فروشی های متعددی در مسیر دیده میشدن که اکثرا صنایع دستی اون منطقه رو میفروختن. پشم لاما و مس، مهمترین جنس هایی بودند که ازشون سوغاتی ها ساخته میشدن و به فروش میرفتن.
بعد از رسیدن به محل قرار بهم گفتن قرار ساعت دو نیست، سه هست! من هم فرصت رو غنیمت شمردم و از چندتا از سوغاتی فروشی ها دیدن کردم و بعد از کلی چونه زدن بالاخره چهارتا چیز خریدم!
ساعت سه مجددا به محل قرار رفتم. مقصد گردشمون دره ی ماه بود. دره ای که حدودا بیست دقیقه طول کشید تا با اتوبوس به ورودیش رسیدیم. اونجا تازه راهنمامون گفت که از اینجا به بعد چهل و پنج دقیقه پیاده روی داریم! هنوز کوفتگی تپه نوردی شب قبل برطرف نشده بود که فعالیت جدیدی شروع شد! در شن و ماسه های کویر قدم زدیم و آروم آروم به سمت نواحی مرتفع تر حرکت کردیم و بعد از سه ربع، با دیدن نمای شگفت انگیز دره، نفس ها در سینمون حبس شد! واقعا انگار در مریخ بودیم! خاک یکپارچه سرخ بود و صخره هایی از دل زمین بیرون زده بودند که شباهت اونجا به مریخ رو دو چندان میکردن. سنگ های نمکی که در کل صحرا پراکنده اند نمای براق و زیبایی رو به دره میدادند و کاملا احساس قدم زدن روی مریخ رو به آدم القا میکردند. البته اسم دره، دره ی ماه هست اما خب واقعا شباهتش بیشتر به مریخه تا ماه! بعد از کلی عکس گرفتن با دره و نمای مسحور کنندش، مجددا به پایین حرکت کردیم و در آفتاب سوزان به سمت اتوبوس ها قدم زدیم.
بعد از سوار شدن به اتوبوس، به سمت مقصد بعدی که بهش “ترس ماریا” یا همون “سه ماریا” میگن حرکت کردیم. حدود ده دقیقه بعد رسیدیم. در این محل سه تا صخره از دل زمین بیرون زده بودند و بالا رفته بودند که با توجه به شباهتی که هرکدومشون به یک زن در حال نیایش داشتند، اسمشون سه ماریا گذاشته شده بود. توضیحات زمین شناختیی که راهنمای تور میداد برام خیلی جالب بود و درک چگونگی تشکیل چنین بافت منحصر به فردی رو برام آسون تر میکرد. مجددا کلی عکس گرفتیم و به اتوبوس برگشتیم.
مقصد بعدی دره ی مرگ یا دره ی مریخ بود. این دره نسبتا قرمز رنگ تر بود و شاید به این دلیل بهش گفتند دره ی مریخ اما به نظر شخصی من همون دره ی ماه به مریخ شبیه تر بود! بعد از کمی قدم زدن بین صخره های عظیم و زیبای این دره، مجددا به اتوبوس برگشتیم تا بالاخره به مقصد آخرمون بریم.
ساعت حدود یه ربع به هفت بود که به محل رصد دره ها در غروب خورشید رسیدیم. این رصدگاه در اصل در ارتفاع قرار داشت و از اونجا میشد کل دره ها رو در حین غروب خورشید دید. حدود چهل دقیقه بهمون وقت داده شد تا از نمای زیبای روبرومون استفاده کنیم. زیبایی رنگ های صخره ها در حین غروب واقعا بی نظیر بود. به جرات میتونم بگم چنین تصویری تا حالا ندیده بودم. انگار داشتیم غروب خورشید رو از مریخ تماشا میکردیم!
همین موقع ها بود که یوناتان از سانتیاگو بهم پیام داد و گفت یه زلزله با شدت متوسط رو از دست دادی! گویا زمین لرزه در شیلی یه جور جاذبه ی توریستی هم شده!
خلاصه ساعت هفت و نیم شد و هوا تقریبا تاریک شد و سوار اتوبوس شدیم تا به شهر برگردیم. بعد از رسیدن به شهر مجددا شروع کردم قدم زدن در خیابون های دوست داشتنی سن پدرو. انگار عاشق این شهر شده بودم و نمیخواستم به آلودگی و سرو صدای سانتیاگو برگردم! بعد از صرف شام در یک رستوران از ده ها رستورانی که در خیابون های باریک شهر خودنمایی میکردن، به هاستل برگشتم تا برای فردا که برنامه ای مفصل برای گردش در صحرای آتاکاما داشتم آماده شم…
روز هفتم- صحرای آتاکاما
صبح خیلی زود حدود ساعت پنج و نیم بود که از توری که رزرو کرده بودم اومدن دنبالم. سرمای شب و سر صبح آتاکاما دست کمی از سرمای پاتاگونیا نداشت. اولین مقصدمون دریاچه ای بود که در دل کویر قرار داشت و به فلامنگو هاش معروف بود. زود رفتنمون باعث شد تعداد بیشتری از فلامینگو ها رو ببینیم چون اصولا با زیاد شدن جمعیت پراکنده میشن. باد سرد صحرا، فلامنگوهای درحال تغذیه در دریاچه و زمین سرتاسر نمکی اطراف دریاچه نمایی فوق العاده رو فراهم میکرد. بهمون بیست دقیقه وقت داده شد تا اطراف دریاچه قدم بزنیم و از فلامینگوها دیدن کنیم. الکس، راهنمای تورمون که خودش رانندمون هم بود توضیحاتی درمورد ساختار زمین شناسی اونجا و اینکه چجوری دریاچه شکل گرفته داد و بعد از بیست دقیقه، برامون صبحونه آورد تا در کنار دریاچه بخوریم.
مجددا حرکت کردیم و بعد از توقفی کوتاه در شهر سوکایره جهت خریدن آب و رزرو ناهار برای مسیر برگشت، حرکت کردیم به سمت ارتفاعات.
به ارتفاع چهار هزار و دویست متری از سطح دریای آزاد رسیدیم و اونجا در کنار دریاچه ی دیگه ای پیاده شدیم. کوه های آتشفشانی دریاچه در آب زلال دریاچه منعکس میشدند و تصویر بسیار زیبایی رو به ارمغان میاوردند. مسیر پیاده روی حدودا بیست دقیقه بود اما ارتفاع زیادمون از سطح دریا باعث میشد که این مسیر برامون طاقت فرسا بشه. اولین علامت سردرد بود و بعد هم تنگی نفس. اصولا شمال شیلی، بولیوی و جنوب پرو در ارتفاع زیادی قرار دارند و گشتنشون نیاز به نوشیدن زیاد آب داره. خود محلی ها برگ کوکا مصرف میکنند که گیاهی هست که کوکائین ازش گرفته میشه و در هر چند کیلومتر مسیر میفروختن ولی تاثیرش اونجور که شنیدم چندان زیاد نیست و صرفا انرژی رو زیاد میکنه. قاعدتا نمیشه بعد از خریدن به کشور خودتون بیاریدشون چون به مثابه کوکائین باهاش برخورد میشه و در اکثر کشورها غیر قانونیه! با این حال نمای زیبای دریاچه و هوایی که نسبتا در حال گرم شدن بود باعث میشد که ارتفاع زدگی رومون تاثیر چندانی نداشته باشه و با هیجان فراوان ادامه ی مسیر رو طی کنیم. خلاصه بعد از کلی عکس گرفتن سوار ماشین شدیم تا بریم به سمت دومین دریاچه ای که در همون ارتفاعات قرار داشت. این دریاچه هم با کوه های زیبای اطراف خودش خودنمایی میکرد و البته مسیری برای قدم زدن نداشت و صرفا بعد از کمی عکس گرفتن مجددا سوار ماشین شدیم.
حرکت کردیم و رسیدیم به جایی که دریاچه ای از نمک در کرانه ی زمینی که بعلت نمک فراوانش رنگ سفید و آبی به خودش گرفته بود قرار داشت. از یه حدی به دریاچه نمیشد نزدیک شد و این قانون از یک سال پیش اجرا شده چون مثل اینکه یه سری توریست رفتن اونجا و آشغال ریختن و حتی یکیشون موج سواری کرده روی دریاچه! در نتیجه مسیر پیاده روی رو بستن. اینو بگم که همه ی این پارک های طبیعی و دریاچه ها در صحرای آتاکاما متعلق به بومی های اونجاست و اونها مستقیما این مکان ها رو تحت نظر دارن. بومی های آتاکاما که ظاهرشون مشابه بومی های بولیوی و به قولی همون سرخ پوست ها هست، خوشبختانه برخلاف جنوب شیلی به زندگیشون ادامه دادن و توسط اسپانیایی ها منقرض نشدن!
بعد از دیدن این دریاچه ی نمکی زیبا، حرکت کردیم به سمت شهر سوکایره تا ناهاری که رزرو کرده بودیم رو بخوریم. حدودای ساعت دو رسیدیم به شهر و غذایی محلی که با یکی از گزینه های ماهی و مرغ و سبزیجات سرو میشد رو خوردیم. سنتی بودن رستوران ها، هتل ها و عملا همه ی ساختمون ها در صحرای آتاکاما و شهر سن پدرو چیزی بود که بیشتر از هر چیز منو شیفته ی این قسمت از شیلی کرد. جایی که به دور از هیاهو و آلودگی سانتیاگو، فضایی آروم و البته هوایی خوب رو در دل خودش داشت و برای ریلکس کردن به نظرم بهترین نقطه بود.
در مسیر برگشت به شهر حیوانات زیبایی رو دیدیم که کمی شبیه لاما هستند و بهشون میگن ویکونا. در این قسمت از امریکای جنوبی اینجور حیوانات فراوان دیده میشن و به نظرم زیبایی طبیعت اطرافشون رو دوچندان میکنن.
ساعت پنج بود که به سن پدرو رسیدیم و من درگیر سیم کارتم بودم که کار نمیکرد! باید یه سیم کارت دیگه میخریدم چون تنها کمپانی که در جزیره ایستر آنتن میده کمپانی انتل هست ولی بعد از خرید دیدم اونم کار نمیکنه! شک کردم که نکنه مشکل از گوشیمه! خلاصه بعد از دو ساعت ور رفتن با تنظیمات گوشی در حیاط هاستل، به این نتیجه رسیدم که گوشی سالمه و باید شانسم رو برای بار دوم امتحان کنم. خوشبختانه سیم کارت در شیلی خیلی ارزون بود و یکی دیگه خریدم. این بار خوشبختانه کار کرد و بالاخره وقتم خالی شد!
به یه رستوران در کنار هاستل رفتم و بعد از شام ساعت هشت و نیم شب حرکت کردم به سمت جایی که اتوبوس های تور بعدی سوارمون میکردن. تور بعدی تور نجوم بود. توری که ما رو به دل مرکز نجومی آتاکاما که یکی از مراکز مهم ناسا هست برد. بهمون گفته بودن قبلش تماس بگیریم چون برگزار شدن تور منوط به هوای صاف و غیر ابری بود اما چون دیدم اثری از ابر در آسمون نبود بدون تماس به محل اتوبوس ها رفتم و خوشبختانه مشکلی هم نبود.
محل این مرکز حدود نیم ساعت با شهر فاصله داشت و به نزدیکاش که رسیدیم اتوبوس همه ی چراغ هاش رو خاموش کرد. در نزدیکی این مراکز هیچ چراغی نباید روشن باشه تا بشه آسمون رو به خوبی دید. بعد از پیاده شدن از اتوبوس و اولین نگاه به آسمون نفس در سینم حبس شد! آسمونی پر از ستاره و کهشکان راه شیری که بدون هیچ دوربین و تلسکوپی در آسمون دیده میشد یکی از زیباترین تصاویری بود که در این سفر دیدم. هیچ گوشه ای از آسمون خالی از ستاره نبود و حتی دو کهکشان دیگه هم در آسمون بدون چشم مسلح دیده میشدند. همه ی اعضا دور هم جمع شدند و یک نفر از کارکنان اونجا اومد و قسمت اول تور رو برامون برگزار کرد. قسمت اول تور که حدودا دو ساعت طول کشید درمورد رصد آسمان بدون تلسکوپ بود. تمامی صور فلکی و ستاره های دور و نزدیک و البته سیاره های زحل و مشتری که به شکل نوری قوی دیده میشدند رو با لیزر سبز رنگش که خیلی دقیق بود بهمون نشون داد و ما رو با بزرگی هستی و فاصله های نجومی ستاره ها آشنا کرد. ستاره ای رو بهم نشون داد که بیست و شش سال نوری باهامون فاصله داشت و عملا نوری که ازش میدیدم مال زمانی بود که تازه متولد شده بودم. ستاره ای رو دیدیم که دو هزار سال نوری باهامون فاصله داشت و نوری که ازش به زمین میرسید مال زمان آغاز مسیحیت بود! بعد از حدود دو ساعت توضیحات جذاب و همراه با طنز، رفتیم به سمت تلسکوپ ها. حدود ده تا تلکسوپ آماده تنظیم شده بودند و هرکدوم قسمتی از آسمون رو نشون میداد. دوتاش که برای همه خیلی جذابتر بود مشتری و البته زحل بود. باورم نمیشد که زحل رو با تمام جزئیات و حلقه ی معروفش دارم میبینم! همه از خود بیخود شده بودند و دور تلسکوپ ها پراکنده شده بودند و عملا کسی به حرف های راهنما گوش نمیداد!! بقیه تلسکوپ ها مربوط به کهکشان ها و ابرهای آسمانی بودند. قبلا سر کلاس های دانشگاه به راحتی از طریق لنز میکروسکوپ با گوشیم عکس میگرفتم اما اینجا کار کمی دشوار تر بود. بالاخره بعد از حدود نیم ساعت تلاش، موفق شدم عکسی از زحل و مشتری و دو قمرش بگیرم. هرچند چیزی که دیده میشد به مراتب واضح تر و با جزئیات بیشتری از عکسی بود که گرفتم اما باز هم خالی از لطف نبود.
انقدر از تصاویر تلسکوپ ها شگفت زده شده بودیم که بدون توجه به سرمای هوای شب بین تلسکوپ ها میچرخیدیم و هر وقت هر ده تا رو میدیدم دوباره از اول شروع میکردیم. دیدن این تصاویر چیزی نیست که به راحتی نصیب هرکسی بشه و از این فرصت استثنایی بیشترین استفاده رو کردم.
بعد از اتمام رصد با تلسکوپ، داخل اتاق گرمی شدیم و بهمون هات چاکلت دادن تا کمی گرم بشیم و کمی هم برامون از حیات در کهکشان های دیگه و بشقاب پرنده ها توضیح دادند. برای من که به شدت عاشق نجومم هفتاد دلاری که برای این تور دادم اصلا ضرر به حساب نیومد و واقعا لذت بردم.
بالاخره حدودای ساعت یازده و نیم اتوبوس اومد دنبالمون و رفتیم به سمت شهر. ساعت دوازده شب بود که به هاستل رسیدم و بلافاصله خوابیدم تا فردا صبح به سانتیاگو برگردم.
روز هشتم و نهم- سانتیاگو به جزیره ایستر
صبح خیلی زود بیدار شدم و سوار ونی شدم که قرار بود این ساعت بیاد دنبالم تا برم فرودگاه. پروازم ساعت هشت صبح به مقصد سانتیاگو بود. باید بالاخره با صحرای زیبای آتاکاما و شهر دوست داشتنی سن پدرو خداحافظی میکردم. شاید تا اینجای سفر سن پدرو قسمت مورد علاقه ی من در شیلی بود. اما هنوز راه زیاد بود و باید میدیدم بقیه مقاصد چجوری هستن.
ظهر بود که به سانتیاگو رسیدم و در کل برنامه خاصی نداشتم و فقط عصرش با یک دوست قرار داشتم. به یه فست فودی رفتم و ناهار خوردم و بعدش هم به یه پارک رفتم تا یکم استراحت کنم. حدود چند ساعتی در پارک بودم و در هوای مطبوع سانتیاگو که نه سرد بود و نه گرم استراحت کردم. ساعت پنج عصر بود که دوستم که در اصل همون برادر کنسول شیلی در ایران بود اومد دنبالم و اول از همه رفتیم خونش تا یه چای قهوه بخوریم و بعد مجددا بریم بیرون. رفتیم به یک پاساژ چون میخواست خرید کنه و بعدش هم با ماشینش در شهر گشتیم. رانندگی جالبی داشت و حداقل چهار پنج بار بود که گفتم الان دیگه تصادف میکنیم!
برای شام رفتیم به یک رستوران خیلی قدیمی در سانتیاگو که از رستوران های اصیل شهر به شمار میومد. اونجا انواع غذاها البته با قیمت های نسبتا بالا بود که میشد گفت اولین شام مفصلی بود که بعد از خروجم از آرژانتین خوردم.
به خونه ی یوناتان برگشتم. چمدونم اونجا بود و بعد از سلام و احوال پرسی ازم درباره آتاکاما پرسید و البته در ادامه سوال هاش باز به سمت ایران اومدند. خیلی درباره ایران سوال داشت و کنجکاو بود! قرار شد چمدونم همونجا بمونه چون فردا پرواز دیگه ای به مقصدی بسیار دور افتاده داشتم و بهتر بود وسایلی که لازم دارم رو توی کوله با خودم ببرم. درنتیجه چمدونم توی خونه ی یوناتان موند!
فردا صبح ساعت هفت به سمت فرودگاه حرکت کردم. مقصدم جزیره ی ایستر، یا به قول خودشون راپا نویی در قلب اقیانوس آرام بود. این جزیره که یکی از اسرارآمیزترین نقاط دنیاست متعلق به شیلی هست اما زبان و فرهنگ و قومیت خودش رو داره که به راپا نویی معروفه. رفتن به این جزیره خیلی آسون نیست! قیمت های سرسام آور بلیط هواپیما که معمولا هزار دلار به بالا هستن مانع مهمی برای رفتن به این جزیره هست. من خوشبختانه تونستم با سرچ فراوان بلیط چهارصد دلاری پیدا کنم! اما داستان فقط به بلیط ختم نمیشه. خود جزیره ایستر بسیار گرونه و هتل ها، خوراک و حمل و نقل وحشتناک گرونن. من برای اقامتم از طریق کوچ سرفینگ میزبان داشتم و برای حمل و نقل هم با میزبانم یه موتور چهارچرخ اجاره کردیم که باهاش کل جزیره رو گشتم. درنتیجه در کل خیلی برای من هزینه هاش بالا نبودن. برای رفتن به این جزیره باید حتما رزرو هتل یا دعوتنامه رو درفرودگاه به همراه داشت. من با توجه به اینکه اونجا میزبان داشتم برام قبلش دعوتنامه رو فرستاده بود. همچنین باید یک فرم مخصوصی هم بصورت آنلاین پر شه. سالنی که برای این پرواز در نظر گرفته شده بود جدا از سایر پروازهای داخلی بود. کنترل پاسپورت داشت و یه سری قوانین هم روی دیوار نوشته بودن که در مورد جزیره باید مطالعه میشد. از جمله اینکه ریختن هرگونه آشغال در جزیره مجازات شدیدی رو در پی خواهد داشت چون کلا اون جزیره تحت حفاظت هست. با این حال داشتن ویزای شیلی برای ورود به این جزیره کافیه.
پروازهای ورودی و خروجی به این جزیره فقط از سانتیاگو و جزیره ی تاهیتی انجام میشه. نزدیکترین فرودگاه بهش فرودگاه سانتیاگو هست که حدود پنج ساعت و نیم راهه. پرواز ما هم به مقصد جزیره ی ایستر یا راپا نویی به مدت پنج ساعت و نیم طول کشید و تمام طول پرواز بر روی اقیانوس آرام بودیم. قبل از اینکه به جزیره ایستر برسیم، توضیح کوتاهی درباره این جزیره بدم! این جزیره در گذشته های دور توسط بومی هایی که مشخص نیست چجوری به اونجا رسیدن تحت سکونت بوده. این بومی ها به دلایلی که معلوم نیست و به روش هایی که معلوم نیست مجسمه هایی به اسم موآی در سرتاسر سواحل جزیره ساختند به طوری که تعداد اونها به هزار عدد میرسه. این مجسمه ها که شکل سر تا کمر آدم رو دارند همگی شبیه هم هستند و از سنگ های آذرین آتشفشانی که در اون جزیره وجود داشته ساخته میشدند. اما اینکه با وزن بسیار زیادشون چجوری به ساحل حمل میشدند مشخص نیست. عجیب تر از اون این مساله هست که این بومی ها به طور ناگهانی در یک بازه ی تاریخی ناپدید میشن و موآی های زیادی رو هم بصورت نیمه کاره در جزیره رها میکنند. در اطراف آتشفشانی که محل ساخت موآی ها بوده، تعداد زیادی موآی رها شده بر روی زمین دیده میشه. اینکه چه چیزی باعث شده این بومی ها ناگهان همه چیز رو متوقف کنند و ناپدید بشن مشخص نیست! شگفتی دیگه ای که در باره این جزیره وجود داره سنگ نوشته هایی هست که توسط بومی هاشون به جا مونده. از اونجایی که همشون ناپدید شدن معنایی برای این سنگ نوشته ها کشف نشده اما چیزی که داستان رو خیلی عجیب میکنه اینه که این سنگ نوشته ها دقیقا و دقیقا مطابق سنگ نوشته هایی بودن که در هند باستان پیدا شدن! طی مسافت هزاران کیلومتر در اون دوران چیز نرمالی به نظر نمیرسه و این شگفتی ها که به اینجا ختم نمیشن باعث شده که خیلی از باستان شناسان وقایع ماورا طبیعی از جمله موجودات فرا زمینی رو در داستان این جزیره دخیل بدونن… در ادامه با داستان های جالب تری هم از این جزیره آشنا میشیم!
اما بگذریم! خلاصه بعد از پنج ساعت و نیم پرواز در هواپیمایی فوق مجهر و عالی که واقعا با قطر و امارات رقابت میکرد، به فرودگاه کوچک و بامزه ی جزیره ی ایستر رسیدیم. فرودگاه عملا با چوب درخت ها ساخته شده بود و خیلی کوچک بود. بلافاصله بعد از رسیدن به فرودگاه باید همونجا بلیط گردشگری جزیره رو میخریدم. همه ی توریست ها باید این بلیط رو که هشتاد دلار قیمتشه بخرن چون برای بازدید از تمامی پارک های ملی این جزیره و موآی ها این بلیط لازمه.
بعد از خرید بلیط سوار یه تاکسی شدم و به سمت یک هتل که محل کار میزبانم ماوری بود رفتم تا وسایلم رو اونجا بذارم و خودم بگردم. هتل ها و کلا ساختمون ها در شهر هانگا روآ در غرب جزیره هستند که شهر کوچکی هست و از فرودگاه ده دقیقه راهه. ماوری یکی از باحال ترین و اهل حال ترین میزبان هایی بود که تا حالا داشتم. ساعت سه بود و بهم گفت در کنار دریا یکم بچرخم تا ساعت پنج کارش تموم شه و با موتور چهارچرخی که اجاره کرده بود بریم بچرخیم. در کنار اقیانوس زیبا شروع به قدم زدن کردم. سرسبزی و درعین حال سیاهی رنگ سنگ های آتشفشانی کنار دریا، به زیبایی جزیره هزاران بار افزوده بود. یک ماهی در یکی از رستوران های کنار اقیانوس خوردم. اونجا ماهی هاش خیلی تازه هستن و خیلی هم لذیذ!
حدودای ساعت پنج بود که مجددا به هتل رفتم و ماوری اومد و سوار موتور شدیم و به سمت خونه رفتیم تا وسایل رو بذاریم خونه. بعد از گذاشتن وسایل مجددا سوار موتور شدیم و حرکت کردیم به سمت نقطه ی مقابل هانگا روآ در جزیره که یک ساحل معروف هست. حدود چهل دقیقه در راه بودیم و بالاخره رسیدیم به ساحل آناکنا. این ساحل بزرگترین ساحل جزیره هست و برای آفتاب گرفتن و آب تنی بهترین نقطه به شمار میره. آرامشی که این ساحل داشت دقیقا چیزی بود که بعد از سه هفته سفر بهش نیاز داشتم. در کنار ساحل و نخل های زیبا، چند عدد موآی هم دیده میشدن. اینها اولین موآی هایی بودن که میدیدم و به شدت هیجان زده شدم!
بعد از عکس گرفتن و چند دقیقه ای استراحت در کنار ساحل، سوار موتور شدیم و به سمت شهر حرکت کردیم. در راه ماوری تذکر های لازم درباره استفاده از موتور رو بهم داد چون فردا موتور دست من بود و قرار بود جزیره رو بگردم. مهمترین جاهای جزیره رو بهم معرفی کرد تا فردا بهشون برم و اینکه آروم برونم!
بعد از حدود چهل دقیقه به شهر رسیدیم و به کنار اقیانوس در شهر، جایی که چهار موآی دیگه دیده میشن رفتیم. به این موآی ها، آهو تاهای گفته میشه و جای مناسبی در شهر برای دیدن غروب خورشیده. روی چمن ها دراز کشیدیم و در آرامش شهر زیبای هانگوا روآ غروب خورشید رو در ورای آهو تاهای مشاهده کردیم.
بعد از غروب به خونه رفتیم. ماوری برای شام پاستا درست کرد و الحق خیلی خوشمزه بود. خودش در دانشگاه آشپزی خونده بود و استعداد بالایی در آشپزی داشت! چندتا آهنگ زیبا به زبان راپا نویی هم بهم معرفی کرد که یکیشون رو انقدر دوست داشتم روز بعد کلا همش گوش میکردم.
فردا یکی از هیجان انگیز ترین روزهای سفرم در جزیره ای دور افتاده در اقیانوس آرام بود… جایی که شاید دورترین نقطه ی کره ی زمین از ایران باشه.
روز دهم- جزیره ایستر
روز دومی که در راپا نویی بودم مهمترین روزم در این جزیره بود. صبح بعد از بیدار شدن ماوری رو با موتور به هتل رسوندم و همونجا یه صبحونه هم خوردم. بعد از خوردن صبحونه دیگه وقت بیرون زدن از شهر و دیدن زیبایی های راپانویی بود. سوار موتور شدم و از شهر خارج شدم. با توجه به وضعیت جغرافیایی جزیره ایستر، داشتن اینترنت در این جزیره کار ساده ای نیست! تنها سیم کارتی که در این جزیره آنتن میده سیم کارت انتل هست که خوشبختانه خریده بودم اما این آنتن دادن به معنای اینترنت پر سرعت نیست! اینترنت در راپا نویی بسیار کنده و فقط هم به خود شهر هانگوا روآ محدود میشه. در سایر نقاط عملا یا اینترنت قطعه یا بسیار بسیار کنده. درنتیجه باید به تابلو های راهنمایی و رانندگی توجه کرد تا مسیر رو پیدا کرد! خوشبختانه کوچکی جزیره باعث شده جاده ها هم کاملا سر راست و مشخص باشن. اولین مقصدم مهمترین جاذبه ی جزیره ی ایستر، یعنی تونگاریکی بود که در فاصله ی یک ساعتی هانگا روآ قرار داشت. تونگاریکی جایی هست که پانزده عدد موآی در کنار هم قرار دارن. اینجا بیشترین تعداد موآی دیده میشه که کنار هم چیده شدن و اندازه ی بزرگشون هم در هیبت این مکان تاثیر بسزایی داره. تونگاریکی با توجه به اینکه در شرق جزیره قرار داره جای محبوبی برای دیدن طلوع آفتابه. با توجه به اینکه من آدم سحر خیزی نیستم طلوع آفتاب رو در اونجا از دست دادم اما اگه شما یه روز به راپانویی رفتید، طلوع آفتاب در تونگاریکی رو فراموش نکنید! برای ورود به پارک باید بلیطی که در فرودگاه خریده بودم رو نشون میدادم و وارد میشدم. روبروی نگاه خیره ی موآی ها ایستادم و چندتا عکس گرفتم و کمی هم فکر کردم! به گذشته ی اسرار آمیز این جزیره و به اینکه در فکر این موآی ها الان چی میگذره!
بعد از تونگاریکی، مقصد بعدیم جایی بود به اسم رانو راراکو! این مکان آتشفشانی هست که محل ساخت موآی ها در گذشته بوده. تمامی موآی ها در دهانه ی آتشفشان ساخته میشدن و به روشی که معلوم نیست پایین آورده میشدن و در کنار اقیانوس، کنار هم چیده میشدن. در کنار این آتشفشان، موآی های متعددی دیده میشد که در دامنه ی کوه رها شده بودند. این رها شدن به دنبال ناپدید شدن ناگهانی ساکنین این جزیره بوده و دلیلش همچنان معلوم نیست.
تونگاریکی و رانو راراکو در نزدیکی هم قرار دارند و جفتش رو میشه باهم دید. بعد از دیدن رانو راراکو به سمت شهر برگشتم اما با توجه به اینکه با موتور خیلی بهم خوش گذشته بود و راحت بودم به ماوری گفتم موتور رو برای یه روز دیگه هم اجاره کنه! حدودای ساعت ۲ بود که به شهر رسیدم و اول رفتم خونه که شارژر گوشیم رو بردارم. پیدا کردن خونه یکی از سخت ترین کارهایی بود که در راپانویی پشت سر گذاشتم! خیابون ها اسم ندارن و خیلی هاشون هم بخاطر ساخت و ساز بسته ان و گوگل هم اصلا نمیشناخت خیلی جاهارو. درنتیجه در نهایت مجبور شدم یه جا پارک کنم و پیاده بگردم تا خونه رو پیدا کنم! بعد از پیدا کردن خونه و برداشتن شارژر، به سمت موتور حرکت کردم ولی وقتی خواستم سوار شم صاحب خونه ای که موتور رو گویا در ملک شخصیش پارک کرده بودم سر و کله اش پیدا شد! گفت داستان چیه و براش توضیح دادم. گفت ما راپانویی های خوبی هستیم ولی شاید اگه آدم ناجوری بهت میخورد موتورتو درب و داغون میکرد! خلاصه دیگه رفیق شد و کلی درباره ایران پرسید و اینکه من در راپانویی چه احساسی دارم. درنهایت موتور رو برداشتم و به سمت هتل حرکت کردم تا ماوری رو بردارم و چند ساعتی باهم باشیم. به یه رستوران درکنار دریا رفتیم و یه غذای مختصر که بهش میگن امپانادا خوردم که در اصل نون مثلثی شکلی بود که لاش تن ماهی بود. بعد ناهار با ماوری رفتیم تا من یه کوله پشتی بخرم چون سنگینی لپ تاپ کوله پشتی خودمو پاره کرده بود. متاسفانه در جزیره آنچنان کوله ی با کیفیتی پیدا نشد و تصمیم گرفتم بعد از برگشتن به سانتیاگو یه کوله جدید بخرم و فعلا با کوله ی باز سر کنم.
ساعت پنج ماوری مجددا به سرکار رفت و من رفتم خونه تا یکم استراحت کنم. به شدت بارون میومد و جوری نبود که بتونم راحت برم بیرون. بعد از یه ساعت بارون قطع شد و پیاده به سمت مرکز شهر حرکت کردم. سوغاتی فروشی ها یکی پس از دیگری خودنمایی میکردند و واقعا حیف بود که تا این گوشه ی ناپیدای دنیا اومدم و یادگاری ازش نداشته باشم! دل رو به دریا زدم و جیب رو به خدا سپردم و کلی سوغاتی خریدم.
بعد از چند ساعتی قدم زدن و دیدن مغازه ها و البته کمی نشستن کنار اقیانوس خروشان، ساعت هشت شد و ماوری کارش تموم شد و با موتور اومد دنبالم. با سرعت بسیار بالا رفتیم به سمت یه آتشفشان که در نزدیکی خود شهر قرار داشت. آفتاب در حال غروب بود و عملا چیزی نمیتونستیم ببینیم به خاطر همین تصمیم گرفتم فردا صبح خودم به این آتشفشان بیام و از دهکده ی بومی کنارش هم دیدن کنم چون خیلی جای مهمی بود و سنت های جالبی رو میشد دید که در پست روز بعدی بهش میپردازم.
به شهر برگشتیم و ماوری این بار برام کباب و برنج درست کرد! کلا کارش درست بود! فردا آخرین روزم در جزیره ی ایستر بود و عملا باید جاهای معدودی که مونده بود رو میدیدیم تا کم کم به آغوش شلوغی و آلودگی سانتیاگو برگردم.
روز یازدهم و دوازدهم- جزیره ایستر و سانتیاگو
آخرین روزی که در جزیره ایستر بودم رو تقریبا دیر بیدار شدم. حدودای ساعت ده بود که از خواب پاشدم چون روز قبلش خیلی بر اثر موتور سواری و پیاده روی خسته شده بودم. با ماوری رفتیم و یه آب پرتقال و بیسکوییت بعنوان صبحونه خریدیم و حرکت کردیم به سمت آتشفشانی که روز قبل در تاریکی بهش رفته بودیم و موفق نشده بودم خیلی چیزی ببینم. این بار اما به پارک ملی کنار آتشفشان رفتیم. ماوری با موتور دم در نگه داشت و من داخل رفتم چون اون بلیط نداشت و گفت منتظر میمونه. داخل پارک ملی بقایای زندگی بومی های جزیره دیده میشد. این بومی ها البته سال ها بعد از بومی های قبلی که سازندگان موآی ها بودند در جزیره سکونت داشتند و از اونها اطلاعات بیشتری در دست هست چون وقتی اسپانیایی ها به جزیره رسیدند این بومی ها در جزیره ساکن بودند. به مرور اینها بعنوان برده به سایر نقاط قاره فروخته میشدند و درنهایت بیماری و جنگ و فرسودگی نسل این بومی ها رو هم منقرض کرد. از اینها به جز تعدادی نماد و سنگ نوشته و کلبه چیزی باقی نمونده. این پارک ملی در اصل جایی بود که این بومی ها کلبه هاشون رو اونجا میساختند و به یکی از مهم ترین سنت هاشون به اسم “مرد پرنده” می پرداختند. این سنت چی بود؟ اوائل بهار هر سال تعدادی مرغ دریایی به جزیره ی کوچک و صخره ایی که در نزدیکی جزیره ایستر قرار داشت میرفتند و اونجا تخم گذاری میکردند. نوجوانان تازه به بلوغ رسیده ای که در جزیره ی ایستر زندگی میکردند، رقابتی رو ترتیب میدادند تا قوی ترین و بلند مرتبه ترینشون انتخاب بشه و از امتیازات بالاتری در جامعه برخوردار باشه. به این ترتیب که این جوانان به سمت جزیره ی صخره ای مذکور شنا میکردند و روزها اونجا میموندند تا بالاخره مرغ دریایی از راه برسه و تخم گذاری کنه. اولین جوانی که تخم مرغ دریایی رو سالم با خودش به جزیره ی ایستر میاورد برنده ی این رقابت شناخته میشد. قاعدتا سالم رسوندن این تخم ها به جزیره نیازمند شنا کردن در آب های سرد و خروشان اقیانوس و بالا رفتن از صخره های سخت و آتشفشانی جزیره بود و به همین دلیل بود که این جوانان معمولا تخم مرغ ها رو به پیشونیشون می بستند و شنا میکردند. به این رقابت “مرد پرنده” گفته میشد و نمادش هم بدن انسانی هست که یک منقار بلند داره و در جاهای زیادی از جزیره چه بعنوان سنگ نوشته و آثار باستانی و چه بعنوان سوغاتی و طرح روی تی شرت دیده میشه! این شاید مهمترین سنت از بومی های اخیر جزیره هست که به خوبی درموردش اطلاعات وجود داره و برخلاف بومی های اسبق جزیره که سازندگان موآی ها بودند، اطلاعات درموردشون بیشتره. آخرین رقابت “مرد پرنده” حدود دویست سال قبل در جزیره انجام شد و بعد از اون دیگه هیچوقت این سنت احیا نشد. در پارک ملی اورونگو این فرصت وجود داشت که جزیره ی کوچک مذکور و نماد های مرد پرنده رو بر روی سنگ ها دید و البته از کلبه های کوچک بومی ها بازدید کرد.
بعد از دیدن این پارک اسرار آمیز، به سمت موتور و ماوری حرکت کردم. ساعت یک بود و ماوری ساعت دو باید سر کار میبود اما تصمیم گرفتیم قبلش یه جای دیگه رو هم ببینیم! از این جهت بود که ماوری با سرعت صد کیلومتر بر ساعت حرکت کرد و رسیدیم به یک سری موآی دیگه که خیلی مهم هستن به اسم آهو آکیوی. این سری موآی ها در اصل هفت عدد هستن و تنها موآی هایی هستن که به سمت اقیانوس نگاه میکنن. بقیه ی نهصد و نود و سه عدد موآی موجود در جزیره همگی به سمت داخل جزیره نگاه میکنن. علت های زیادی مطرح شده از جمله اینکه این هفت موآی در اصل مجسمه ی هفت دریانوردی بودند که از جزیره ی خیالی هیوا به دستور پادشاهشون راهی آب های دور شدند و سرانجام به این جزیره رسیدند. پادشاه هیوا رویای جزیره ای با همین خصوصیات رو دیده بود و به همین دلیل دریانوردانش رو به سمت اقیانوس هدایت کرده بود. داستان درمورد موآی های آهو آکیوی زیاده و البته بیشترش در حد اسطوره و افسانه هست. اما اینکه برخلاف همه ی موآی های دیگه، این هفت عدد تنها به سمت اقیانوس نگاه میکنند قابل تامله.
بعد از دیدن آهو آکیوی با سرعت به سمت شهر برگشتیم و به خونه رسیدیم. ماوری یه سوسیس تخم و مرغ با برنج گذاشت که بعنوان ناهار بخوریم و سریعا به سمت محل کارش رفت. با توجه به اینکه تقریبا همه ی جاهای مهم جزیره رو دیده بودم و خرید هام رو هم انجام داده بودم، سوار موتور شدم و رفتم به سمت ساحل آناکنا که روز اول هم با ماوری بهش اومده بودم. این بار فرصت بیشتری داشتم تا کمی روی شن های داغ جزیره به دور از هیاهو و شتاب زندگی دوردست ها، دراز بکشم و آرامشی بی همتا رو کسب کنم. چند ساعتی روی شن ها دراز کشیدم و از هوای مطبوع و آفتابی و نسیم خنکی که هر از چند گاه می وزید استفاده کردم. ساعت حدود شش عصر بود که بلند شدم و به سمت موتور حرکت کردم و در همون لحظه بارون وحشتناکی شروع به باریدن کرد. باید یک ساعت تا شهر با موتور میرفتم و بارون هر لحظه شدیدتر میشد. خلاصه بعد از یک ساعت خیس و آبکشیده به خونه رسیدم و موتور رو در جایی که ماوری گفته بود پارک کردم تا از شرکت بیان و ببرنش. اون شب یه نمایش رقص بومی راپانویی رزرو کرده بودم و بهم گفته بود یک ربع به هشت اونجا باشم. موسیقی و رقص راپانویی همیشه برام کانون توجه بوده اما نمیدونم چی شد که فکر کردم یک ربع به نه باید اونجا باشم و حدودای ساعت هشت و نیم بود که این قضیه تازه یادم افتاد! دیگه کاریش نمیشد کرد و نمایش رو از دست داده بودم ولی خب حداقل کاری که میشد کرد این بود که یکم از یوتیوب و اینترنت موسیقی راپانویی دانلود کنم و گوش بدم.
فردا صبح یه تاکسی گرفتم و با کوله ی پاره شده و باز و زیر بارون به سمت فرودگاه راپانویی حرکت کردم. توی فرودگاه آبمیوه ها و چیپس هایی رو دیدم که روشون طرح موآی داشت و خیلی خاص و جالب بود! پروازم ساعت یازده و نیم ظهر بود و پنج ساعت به طول کشید و با توجه به اختلاف زمانی دو ساعته ی جزیره ی ایستر با سرزمین اصلی شیلی، ساعت شش و نیم عصر بود که به سانتیاگو رسیدم و سریعا با اتوبوس به سمت خونه ی میزبان جدیدم خاویر که اون هم اهل ونزوئلا بود حرکت کردم.
بیش از هر چیز هنوز تصاویر جزیره ایستر در ذهنم بود و فکر اینکه به یکی از منزوی ترین و دوردست ترین نقاط زمین سفر کرده بودم از سرم خارج نمیشد. جزیره ایستر خیلی برام به یاد موندنی شده بود و حالا بعد از برگشتن به سانتیاگوی شلوغ و آلوده، دلم برای لحظات آروم و مطبوع جزیره تنگ شده بود…
با خاویر به یه رستوران پرویی رفتیم تا شام بخوریم. غذاش بسیار خوشمزه بود و برای منی که غذای تند دوست دارم گزینه ی بسیار مناسبی بود. بعد از برگشتن به خونه و گپ زدن با خاویر سرانجام ساعت دوازده و نیم خوابیدم تا فردا صبح زود با توری که رزرو کرده بودم به دوتا از مهمترین شهرهای نزدیک سانتیاگو برم.
روز سیزدهم- والپاراییسو و وینیا دل مار
صبح ساعت هفت بیدار شدم و خیلی سریع با یه اوبر به یه هتل در مرکز شهر رفتم که قرار بود از توری که رزرو کرده بودم بیان دنبالم. شب قبلش بهم ایمیل داده بودن که هشت و ده دقیقه میان دنبالم ولی ترافیک سر صبح سانتیاگو باعث شد که هشت و بیست دقیقه به هتل برسم و با استرس اینکه تور رو از دست دادم با شتاب داخل هتل شدم و پرسیدم که نیومدن دنبالم؟ فکر کنم رسپشن هتل هول کرد با دیدن من و سریع پرسید شما اسمت چیه؟! خلاصه اینجور براومد که هنوز نیومده بودن. منتظر شدم. ساعت هشت و نیم شد و هنوز اثری از تور نشد. به شماره واتس اپی که داشتم پیام دادم و اونها هم خیلی سریع جوابم رو دادن و گفتن که ون تور توی راهه و بخاطر ترافیک دیرتر میرسه. خلاصه ساعت یک ربع به نه بود که ون رسید و سوار ون شدم و راهی دوتا از شهر های نزدیک پایتخت شدیم.
حدود چهل و پنج دقیقه حرکت کردیم و به اولین توقفمون که صرفا یه فروشگاه سرراهی و دستشویی بود رسیدیم. اونجا به تاکستان کازابلانکا معروف بود و شراب های معروف شیلی که در دنیا حرف زیادی برای گفتن دارند، در این شهر تولید میشن. بعد از حدود بیست دقیقه مجددا راه افتادیم و کم کم به شهر زیبای والپاراییسو رسیدیم. این شهر یه شهر بسیار قدیمی در نزدیکی سانتیاگو هست که به ساختمون های رنگارنگ و طبقه طبقه ی خودش معروفه و البته خاستگاه شاعران و نویسنده های معروفی در تاریخ خودش بوده. اتفاقا اولین توقفمون در این شهر، خانه ی شاعر معروف و بزرگ، پابلو نرودا بود. نرودا در اصل چهار خانه در چهار شهر مختلف داشته اما خانه اش در والپاراییسو شهرت بیشتری داره و این شهر الهام بخش شعرهای زیادیش بوده. خونه ی نرودا ساختمونی دو طبقه بود که امروزه به موزه تبدیل شده و در کنارش نمای زیبایی از اقیانوس و ساختمان های شهر دیده میشه. بعلت اینکه برنامه ی تور خیلی فشرده بود فرصت دیدن موزه برامون وجود نداشت که خیلی حیف بود چون من شخصا علاقه ی زیادی به نرودا داشتم و خیلی دوست داشتم زندگیش رو بشناسم. صرفا به بازدید ده دقیقه ای از فضای بیرون خونه و حیاطش بسنده کردیم و حرکت کردیم به سمت مقصد بعدی در این شهر. البته در فضای حیاط خونه، بالاخره بعد از سه هفته اولین ایرانی ها رو دیدم! دوتا آقا که برای کنفرانسی به شیلی اومده بودند و روز آخرشون رو به والپاراییسو اختصاص داده بودند! دیدن ایرانی بالاخره بعد از این همه مدت حس جالبی برام داشت!
سوار ون شدیم و مجددا حرکت کردیم. زلزله های متعدد والپاراییسو باعث شده خیلی از خونه ها نابود بشن و بافت شیب دار و باریک کوچه ها و فاصله ی کم بین ساختمون ها، مانع ساخته شدن زیرساخت های مقاوم به زلزله در این شهر میشه. حتی کلیسای شهر هم تقریبا بر اثر زلزله فروریخته بود.
مقصد بعدی در والپاراییسو، جایی بود که سوار یک فونیکولار یا آسانسور شهری شدیم. شیب بالای کوچه های شهر باعث شده در سطح شهر قیف ها یا آسانسورهایی ساخته بشه که با پرداخت مبلغی اندک، شما رو به بالای شهر و پایین شهر منتقل میکنه. بعد از انتقال به بالای شهر، کمی پیاده راه رفتیم و به میدان اصلی شهر رسیدیم که تقریبا شبیه میدان پلازا دآرماس در سانتیاگو بود. آتش نشانی های متعددی در اطراف میدان دیده میشدند و البته کلی مغازه ی سوغاتی فروشی.
ون داخل میدون سوارمون کرد و حرکت کردیم به سمت مقصد ناهارمون و البته شهر دومی که قصد دیدنش رو داشتیم. با خروج از والپاراییسو و ورود به شهر وینیا دل مار، قدیمی بودن و سنتی بودن بافت شهر جای خودش رو به مدرنیته و ریزورت های ساحلی لاکچری و شیک داد. وینیا دل مار شهری در کنار اقیانوس هست که سال های متوالی همچنان بعنوان بهترین شهر شیلی برای زندگی کردن شناخته میشه. دوری از آلودگی و جمعیت بالای سانتیاگو و در عین حال مدرنیته و سطح بالای رفاهی در این شهر شاید مهمترین عامل برای این لقب بوده باشه. درخت های نخل، ساختمون های ویلایی سفید و شیک و هتل های پنج ستاره کاملا فضایی مشابه کالیفرنیا رو در ذهن متصور میکرد! این شهر همون چیزی بود که برای زندگی در شیلی میخواستم! قرار بود در دو سه سال آینده قطار سریع السیری هم بین سانتیاگو و این شهر راه اندازی شه تا خیلی ها برای کار به سانتیاگو برن و برای زندگی در آرامش وینیا دل مار ساکن بشن. البته لازم به ذکره که دریا و ساحل این شهر خیلی برای آب تنی مناسب نیست چون آب های اقیانوس معمولا خیلی سرد و خروشان هستند و ساحل هم در خیلی از نقاط بصورت سنگی هست و ماسه خیلی زیاد وجود نداره.
به رستورانی که تور برامون مد نظر گرفته بود رسیدیم. این رستوران یک محل بسیار گرون و لاکچری در کنار دریا بود و به گفته ی راهنمای تور، ماهی های خوب و تازه ای داشت. متاسفانه وضعیت بودجه ی سفر رو به وخیم شدن بود و خرج های شیلی از چیزی که محاسبه کرده بودم بالا زده بود. اما چاره ای نبود! مجبور شدم یه ماهی سالمون با سیب زمینی سفارش بدم و سعی کنم به جای فکر کردن به قیمتش از طعمش لذت ببرم!
بعد از ناهار زودتر از بقیه اعضای تور از رستوران خارج شدم تا کمی کنار دریا قدم بزنم. والپاراییسو و ساختمون های رنگارنگش در دوردست مشخص بود و این طرف ساختمون های تر و تمیز وینیا دل مار خودنمایی میکردند. کنار ساحل صخره ای بود که روش پر از پرنده و شیردریایی بود و نزدیکی این جانداران به محیط شهر برام خیلی جالب بود و تمیزی شهر رو میرسوند. یکی از صخره های کنار دریا به نام صخره ی مایکل جکسون معروف بود چون هر وقت پرنده ها روش بودن سیاه دیده میشد و هر وقت پرنده ها میرفتن سفید میشد درنتیجه رنگش مدام تغییر میکرد! :😁
سوار ون شدیم و به سمت میدون اصلی و معروف شهر حرکت کردیم. جایی که یک ساعت خیلی معروف با گل و گیاه درست شده و جای پرطرفداری برای عکاسی هست. بعد از کمی عکس گرفتن و لذت بردن از هوای تمیز شهر، حرکت کردیم به سمت درب موزه ی شهر وینیا دل مار. داخل موزه نرفتیم و صرفا به دیدن یک عدد موآی که از جزیره ایستر به اینجا آورده شده بود بسنده کردیم. برای من که صدها موآی رو در دل خود جزیره دیده بودم جذابیت چندانی نداشت اما بقیه توریست ها با هیجان زیاد از موآی عکس برداری میکردند.
ساعت تقریبا چهار بود که به سمت سانتیاگو برگشتیم. دیگه همه ی برنامه های سفرم در آرژانتین و شیلی تمام شده بود و فقط یک روز دیگه در سانتیاگو داشتم که قرار بود به یکی از کنسرت هایی که همیشه آرزوش رو داشتم برم که در پست بعدی در آخرین روز شیلی بهش میپردازم. شب به خونه ی یوناتان میزبان قبلیم رفتم و چمدونم که از قبل از سفرم به جزیره ایستر در خونه اش مونده بود رو برداشتم و به خونه ی خاویر اومدم.
روز چهاردهم- سانتیاگو
آخرین روز سفر یک ماهه ام رو در پیش داشتم. بالاخره ماجرای فراموش نشدنی من در امریکای جنوبی رو به اتمام بود. برای روز آخر بیشتر برنامه ام خرید بود و البته شب هم برنامه ی کنسرت داشتم. بعد از صبحونه ای مختصر، حرکت کردم به سمت بلندترین ساختمان در قاره ی امریکای جنوبی، برج کستانرا در قلب سانتیاگو. شش طبقه ی اول برج مرکز خرید هستن و باقی طبقات اداری.
اول از هرچیز یه کوله پشتی محکم برای خودم خریدم و بالاخره کوله ی پاره شده و همیشه باز خودم رو که کشورهای زیادی رو پا به پام اومده بود همونجا به سطل انداختم.
بعد از خرید کوله در سایر مغازه ها به قدم زدن پرداختم و لیست خریدی که خانواده بهم داده بودن رو دونه دونه تیک زدم!
ناهار در فود کورت بزرگ پاساژ خوردم. البته به یه فست فود اکتفا کردم و بعد مجددا به گردش در پاساژ پرداختم.
ساعتای شش بود که احساس کردم اصلا انرژی ندارم و رفتم یه کرپ نوتلا در یکی از کافه های پاساژ خوردم و حالا دیگه آماده ی کنسرت شدم.
اما قضیه کنسرت چی بود؟! هفته ها قبل از سفرم به شیلی، در اینترنت دیده بودم که سباستین یاترا، یکی از خواننده های اسپانیایی زبان مورد علاقم که خودش کلمبیاییه در سانتیاگو کنسرت داره. همون موقع قصد کردم بلیطش رو بخرم اما سایت رسمی کنسرت، بلیط ها رو تموم شده اعلام میکرد. سایت ویاگوگو که مخصوص خریدن و فروختن گرونتر بلیط های کنسرته، بلیط های طبقه سوم و ته سالن رو دویست دلار میداد و به گفته یوناتان، میزبان اولم در سانتیاگو، خیلی هم معتبر نبود! سرانجام خود یوناتان بهم پیشنهاد داد که از طریق یک گروه فیس بوک که مخصوص خرید و فروش بازار سیاهه برام میپرسه و شاید بلیط پیدا کنه! بالاخره یوناتان تونسته بود برام یه بلیط ۱۳۰ دلاری در ردیف های وسط و همکف سالن پیدا کنه که البته قیمت اصلیش ۶۰ دلار بود ولی فرد فروشنده از صد وسی ارزونتر نمیفروخت. برای من که عاشق یاترا بودم و معلوم نبود دیگه کی بتونم به این قاره ی دور سفر کنم، این یه فرصت طلایی بود و تصمیم گرفتم علیرغم گرونیش، به این کنسرت برم! درنتیجه اینجوری بود که یوناتان بلیط رو برام تهیه کرد و روز آخر سفرم همراه با کنسرتی شد که شاید هیچوقت فکر نمیکردم بتونم بهش برم!
ساعت شش و نیم به سمت سالن بزرگ مووی استار که در وسط یک پارک بزرگ بود حرکت کردم. اطراف سالن دستفروش های زیادی بودند و پوسترها، سربند، کلاه، لیوان و هرچیزی با عکس یاترا رو میفروختند! سالن بسیار بزرگ بود و ظرفیتش دوازده هزار نفر بود. ورودی های مختلفی در نظر گرفته شده بود و بلیط ها در سه مرحله کنترل شدند. درنهایت وارد سالن شدم و قبل از هرچیز تحت تاثیر بزرگی و عظمت سالن قرار گرفتم! کم کم سالن پر شد و کنسرت بی نظیر یاترا شروع شد! خلاصه اینکه آخرین لحظاتم در امریکای جنوبی با یک تجربه ی فراموش نشدنی همراه شد!
شب ساعت دوازده به خونه خاویر رسیدم و فردا صبح هم به رم، سپس به استانبول و درنهایت به تهران پرواز کردم. البته لازم به ذکره که در فرودگاه رم نصف سوغاتیام رو دزدیدن! این دفعه دومی بود که در ایتالیا مورد سرقت قرار گرفتم و متاسفانه در ایتالیا خود پلیس هم دزده و هیچوقت هیچ پیگیریی به هیچ جا نمیرسه!
با این حال سفر سه هفته ای من به امریکای جنوبی بالاخره به اتمام رسید و تجربه ای خاص و زیبا رو در دفتر سفرهام برام رقم زد…
هزینه های سفرم به شیلی
واحد پول شیلی پزو هست و حدودا هر دلار معادل ۸۶۰ پزوی شیلی میشه. برخلاف آرژانتین، توی شیلی هیچ جا دلار و ارزهای دیگه قبول نمیکنن و حتما باید به پزو پرداخت کنید که خودش گویای اقتصاد قوی و با ثبات این کشوره.
- پرواز تهران-استانبول-تهران : دو میلیون تومان
- پرواز استانبول- رم- سانتیاگو و برگشت: شانزده میلیون تومان
- پروازهای داخلی شیلی از جمله جزیره ایستر: ششصد دلار
- خرج تورهای داخل شیلی: هزار دلار
- خرج های شخصی داخل شیلی و اقامت: هزار و پانصد دلار
- مجموع: سه هزار و صد دلار+ هیجده میلیون تومان
البته به نظرم خیلی خیلی کمتر هم میشه در شیلی خرج کرد. بویژه با حذف جزیره ایستر و پاتاگونیا هزینه ها خیلی کمتر هم میشه.
تاریخ سفر: شهریور ۹۸
حسان جلوداری نویسنده مهمان
۱۳دیدگاه
سلام یکی از برادران امیدوار شیلی هستش.آیا به دیدارشون رفتید؟
مرسی از توضیحات جامع و جالبتون. عالی بود :)
سلام
سفرنامه شما برای سفر به آرژانتین و شیلی بسیار جامع و زیبا بود ، خیلی ممنون ، موفق و پایدار باشید.
راسته کسی پدر خودش را در شیلی نمی شناسه
عالی بود آقا حسان
بردیمون ته دنیا، سایت و عکسها هم عالی
به نظرم یکی از راههای خداشناسی، سفر هستش، وای که چقدر دوست داشتم اون آسمون پر از ستاره رو تجربه کنم.
من 2 سالی تو ونز بودم و آشنایی نسبی با اون منطقه از دنیا دارم، خاطرات اونجا رو هم برام زنده کردی. تندرست و پیروز باشی
ممنون از اينكه با اين سفرنامه خوب ما رو به شيلي برديد
با درود و تشکر از شما و زحمتی که برای نوشتن این سفرنامه کشیدید.
اگر امکان دارد در خصوص سایت کوچ سرفینگ توضیحاتی بدهید که چگونه می توان عضو این سایت شد و از این سایت برای اقامت رایگان استفاده کرد و همچنین نکاتی که یک خانم به عنوان میهمان در پیدا کردن میزبان خوب و مطمینی مد نظر قرار دهد تا امنیتش تامین شود .سپاس از پاسخ شما
ممنون از سفرنامه جامع و جذابتون در مورد کشوری که کمتر به زبان فارسی ازش نوشته شده
فقط یک نکته اینکه عکس منسوب به آتشفشان رانوراراکو در روز دهم اشتباها عکسی از آتشفشان رانو کائو (بازدید شده در روز یازدهم) هست
دوست خوبم اینکه هزینه میکنی تا دنیا را ببینی دنیا را بفهمی واقعا ارزشمنده بنده شما و سایر رفقا را ستایش می کنم
به نظر من دونستن زبان اسپانیایی کمک زیادی به استفاده بهتر و لذت بیشتر در سفر به امریکای جنوبی میکنه!
ولی مهم ترین ویژگی شیلی و کلا آمریکای لاتین فرهنگ شاد مردمشه
درود بر حسان عزیز
سفرنامه ای بسیار عالی و جذاب
به نظرم جزیره ایستر اوج سفر شما بود
و خیلی هم باید هیجان انگیز باشه
سلام، واقعا لذت بردم. خیلی زیبا نوشته بودید. قسمت آخر که در مورد ایتالیا نوشته بودید هم برام عجیب بود هم کلی خندم گرفت. چون خودم ساکن آلمان هستم.کشورهای آمریکای جنوبی واقعا ارزش سفر کردن رو دارن. و خیلی دوست دارم بتونم یه بار اونجاها رو ببینم. لطفا سفرنامه هاتون رو زودتر بنویسید.ممنون