سفرم به بولیوی از مرز زمینی با برزیل و شهر پورته کیخارو آغاز شد و پس از عبور از چندین شهر و رسیدن به کوپاکابا، نهایتا با عبور از مرز زمینی بولیوی-پرو پایان یافت. تقریبا همه سفر در شهرهای پر ارتفاع بولیوی بودم و با اینکه سفرم در مهرماه بود و بهار تازه آغاز شده بود، بدلیل ارتفاع زیاد شهرها هوا همچنان برای من سرد بود و از این جهت کمی اذیت شدم. در سفرنامه بولیوی از جزییات این سفر، دیدنی های بولیوی و آدم هایی که در طول مسیر دیدم براتون خواهم گفت.
مختصری در مورد بولیوی
کشور بولیوی با جمعیت ۹ میلیون نفری و مساحتی حدود ۶۶ درصد کشور ایران، فقیرترین کشور آمریکای جنوبی و شاید خاص ترین کشور توی این منطقه باشه. خاص از این نظر که بر خلاف سایر کشورهای آمریکای جنوبی که بیشتر جمعیت را مهاجرها تشکیل میدن، بالای ۶۰ درصد ساکنانش رو سرخپوست های بومی تشکیل میدن. بولیوی از نظر جغرافیایی به دو قسمت کلی تقسیم شده: جنگل های گرمسیر آمازونی و مناطق سردسیر کوهستانی آند. اکثر شهرهای مهم در ارتفاعات کوههای آند هستند و به همین دلیل لقب تبّت آمریکا را به کشور بولیوی دادن. کلمه بولیوی از شخصیت “سیمون بولیوار” ، قهرمان ونزوئلایی جنگهای استقلال آمریکای جنوبی الهام گرفته شده و حتی اسم واحد پول این کشور هم “بولیویانو” هست.
ویزای بولیوی
خوشبختانه بولیوی توی تهران سفارت داره و خیلی راحت به ایرانی ها ویزا میدن. سفارت یک ساختمان ۳ طبقه هست که به نظر میاد محل سکونت سفیر و سایر کارکنان سفارت هم هست. مدارک مورد نیاز برای ویزای بولیوی شامل رزرو بلیط، رزرو هتل، گواهی عدم سوء پیشینه ترجمه شده، ۲ قطعه عکس با پشت زمینه قرمز، کارت واکسن تب زرد، فرم تکمیل شده سفارت و ۳۰ دلار وجه نقده و در فاصله یک روز ویزا را صادر میکنند. درخواست گواهی عدم سوء پیشینه برای من خیلی عجیب بود و تا حالا ندیده بودم سفارت خانهای واسه ویزای توریستی همچین مدرکی درخواست بکنه! ضمنا این گواهی باید به زبان اسپانیایی ترجمه بشه. البته با قدری چونه زدن به ترجمه انگلیسی هم میشه راضیشون کرد. ویزای بولیوی از زمان صدور به مدت ۳ ماه اعتبار داره و میتونید حداکثر ۳۰ روز در بولیوی اقامت داشته باشید. اگر قصد رفتن به جنگلهای آمازونی بولیوی را دارید، قرص پیشگیری از مالاریا فراموش نشه. سفارت وبسایت نداره و برای اطلاع از آخرین شرایط ویزا باید با تلفن سفارت تماس گرفت : ۰۲۱۸۸۶۸۶۸۰۷
با اینستاگرام در سفرها همراه من باشید. @safarnevesht
به روز رسانی: ۱۳۹۵/۱۰/۲۰
مدارک مورد نیاز برای درخواست ویزای بولیوی از اول سال ۲۰۱۷ به شرح زیر می باشد:
- مراجعه به وبسایت http://portalmre.rree.gob.bo/formvisas/ تکمیل فرم ویزا و ضمیمه کردن اسکن کلیه مدارک درخواستی.
- فرم ویزای تکمیل شده در وبسایت بالا پرینت و امضا شود.
- رزرو هتل برای تمام مدت سفر در غیر اینصورت دعوتنامه رسمی از بولیوی.
- یک قطعه عکس رنگی پشت سفید سایز ۳*۳ سانتیمتر
- کپی صفحه اول پاسپورت در یک برگه A۴
- رزرو بلیط رفت و برگشت هواپیما به بولیوی
- گواهی عدم سوء پیشینه به همراه ترجمه رسمی به زبان اسپانیایی
- گواهی گردش مالی ۶ ماهه به زبان انگلیسی
- اصل و کپی پشت و روی گواهی واکسن تب زرد
- ۳۰ دلار وجه نقد
از سال جدید میلادی (۲۰۱۷) ایرانی ها میتونند توی فرودگاه های لاپاز و سانتاکروز در بدو ورود ویزای بولیوی رو دریافت کنند (Visa on arrival) ولی از اونجایی که بجز فرم پرکردن آنلاین بقیه مدارک رو میخواد و حتی سفارت بولیوی در تهران میگه گواهی سوء پیشینه ممکنه در بدو ورود به همراه تاییدیه سفارت بولیوی در تهران از شما خواسته بشه!! من توصیه می کنم ویزا رو در تهران دریافت کنید.
مسیر سفر من در بولیوی
مسیر من در بولیوی از ورودم در مرز برزیل تا خروجم در مرز پرو شامل شهرهای زیر بود :
پورته کیخارو، مرز برزیل و بولیوی، سلام بولیوی سلام فقر
مامورهای مرزبانی خوابآلوی برزیلی ساعت ۸:۳۰ در اتاقشون رو باز کردند و خیلی سریع کارم انجام شد. اما اون طرف مرز برزیل و بولیوی اوضاع فرق داشت. یک صف ۷۰ نفری! و مامورهای مرزی بولیوی که با اون لباسهای نامرتبشون بسیار کند بودند و ۲ الی ۳ ساعتی طول کشید تا نوبتم بشه و بتونم رسما وارد بولیوی بشم. البته توی این مدت میشد به داخل شهر تردد داشت و هیچ محدودیتی وجود نداشت.
توی برزیل ۴ تا کلمه پرتغالی یاد گرفته بودم ولی اینجا باید شروع میکردم اسپانیایی یاد بگیرم. توی صف یک دوست پرویی به اسم اِلویس پیدا کردم که در زمینه زبان خیلی به دردم خورد. الویس ۲۰ سالش هم نبود و با ۱۰۰۰۰ دلاری که پدرش بهش داده بود رفته بود آفریقای جنوبی و الان در حال برگشت به کشورش پرو بود. از عجلهای که واسهی خرید سیم کارت و زنگ زدن به دوست دخترهای آفریقاییش داشت میشد حدس زد با این همه پول زبون بسته چکار کرده… از اونجایی که این دوست جدیدم یه کمی گیج بود، من تعیین میکردم کجا بریم و چه سوالی از کی پرسیده بشه! اون هم اجرا میکرد و البته که به نفع هردومون بود. برای رفتن به شهر سانتاکروز دو راه وجود داشت، ۱۴ ساعت مسیر ریلی با قطاری که مردم محلی بخاطر حمل قربانیهای تب زرد بهش قطار مرگ میگفتند، و یا ۱۰ ساعت با اتوبوس توی جاده های اسفناک بولیوی. تمام اتوبوس ها ساعت ۸ شب حرکت میکردند. با سوالاتی که الویس از تعاونیهای مسافربری پرسید یک بلیط ۱۷ دلاری انتخاب کردیم و تا ۸ شب فرصت داشتیم تا گشتی توی شهر بزنیم. در بولیوی به طور خیلی کلی ۳ مدل اتوبوس بسته به نوع صندلی دارند: “کاما” که چیزی شبیه ویآیپی خودمون هست و صندلیهاش تا ۸۰ درجه هم خم میشه. این گرونترین و راحتترین اتوبوس هست. “سِمیکاما” که صندلیهاش ۲۰ تا ۳۰ درجه خم میشه و نوع سوم هم اتوبوسهای “نرمال” که با یه سفر ۱ ساعته هم ستون فقرات آدم رو متلاشی میکنه.
با اینستاگرام در سفرها همراه من باشید. @safarnevesht
پورتهکیخارو تنها نقطه کشور بولیوی هست که از طریق رودخانه پاراگوئه به آبهای آزاد متصل هست. با وجود این موقعیت استراتژیک جمعیت شهر ۱۲ هزار نفر بیشتر نیست و فقر را همه جای شهر میشد دید. اکثر خیابانها آسفالت کهنه داشتند و بعد از باران شب گذشته همه جا را گل و لای پوشانده و راه رفتن هم مشکل بود. تفاوت شهر مرزی کرومبا در برزیل و پورتهکیخارو در بولیوی اینقدر زیاد بود که اگه خودم این مسیر ۵ دقیقهای مابین دو شهر رو نیومده بودم نمیتونستم باور کنم اینها ۲ تا شهر در دو طرف یک رودخانه هستند. لباسهای مردم ۱۰۰ درصد عوض شده بود و برزیلیهای خوشپوش جای خودشون را به سرخپوستهایی با لباس های محلی و دوست داشتنی داده بودند. غذاخوریهای شهر چیزی شبیه غذای خیابانی بود، میز و صندلی داخل یک فضای بسته داشتند ولی اجاق گازشون توی پیاده رو و خیابون بود!
از ماشین غرق در پوستری که با سروصدای ناهنجار بلندگوهاش بدون وقفه توی خیابانها رفت و آمد میکرد، میشد فهمید که زمان انتخابات خیلی دور نیست. خدا رو شکر کردم ما اینجور تبلیغات توی ایران نداریم. بهترین خاطره اون روز وقتی اتفاق افتاد که روی یک تپه نشسته بودم و منتظر غروب آفتاب روی رودخانه پاراگوئه بودم. یک توکان خوشگل از کنارم پرواز کرد و رفت اون سمت رودخانه به سمت برزیل. توکان یک پرنده میوهخوار با منقار بسیار بزرگه که حدود ۷۰ درصد کل هیکلش رو منقارش تشکیل داده، هم زیباست هم غیرعادی. تا قبل از اون روز فکر میکردم توکان را فقط توی باغوحش میشه دید. متاسفانه نه زمان کافی واسه عکس گرفتن داشتم نه دوربین مناسب.
ترمینال پورته کیخارو با اون همه سگ و گربه و مرغ و خروسی که اون وسط جولان می دادن بیشتر شبیه یه طویله بود تا ترمینال! قبل از سوار شدن به اتوبوس باید پولی تحت عنوان مالیات ترمینال پرداخت میکردم. کمی واسم عجیب بود ولی بعدا فهمیدم این مالیات ترمینال نه تنها همه جای بولیوی مرسومه بلکه توی خیلی از کشورهای آمریکای جنوبی مالیات ترمینال از مسافر میگیرند. اتوبوس ۲ طبقه خیلی راحتی بود و تا صبح روز بعد که رسیدم ترمینال شهر سانتاکروز بدون اتلاف حتی ۱ دقیقه خوابیدم. سانتاکروز دومین شهر پرجمعیت بولیوی هست ولی من هرچقدر توی اینترنت جستجو کردم و از محلیها پرسیدم نتوستم جاذبهای واسه توقف توی این شهر پیدا کنم. به کمک الویس یک بلیط اتوبوس به مقصد شهر کوچابامبا پیدا کردیم که خیلی زود حرکت میکرد. اتوبوس نرمال واسه یه مسیر ۸ ساعته حدود ۹ دلار قیمت داشت. هرچقدر جاده داغون بود به همون نسبت مناظر اطرف فوق العاده زیبا بود. جنگلهای کوهستانی، رودخانه، دریاچه و آبشار اجازه نمیداد بخوابم. بجز من و الویس بقیهی مسافرای اتوبوس مردم بومی بودن. نگاهاشون به من، خصوصا وقتی واسه عکس گرفتن پنجره رو باز میکردم و باد سرد اوایل بهار داخل میومد، اصلا دوستانه نبود!
ساعت ۴ عصر رسیدم به کوچابامبا. بدیل خستگی زیاد تصمیم داشتم حداقل یک شب رو اینجا بخوابم. در عرض ۷۲ ساعت گذشته بجز ۴ ساعت خوابیدن روی زمین ، یا در حال راه رفتن بودم و یا توی اتوبوس. آخرین باری که اینجوری سفر رفته بودم زمان دانشجویی بود که توی اردوی ۵ روزه سه تا استان یزد، کرمان و سیستان رو بازدید کردیم!
کوچابامبا، سرزمین کوکا
تنها چیزی که از کوچابامبا میدونستم این بود که سر راهم به سوکره قرار داره و شاید یک شب اونجا بخوابم. از قبل با یک نفر هماهنگ کرده بودم برای خواب به خونه ش برم اما در لحظات آخر کنسل کرده بود و حالا من مونده بودم وسط ترمینال شهر. الویس هم رفته بود و بدون مترجم شده بودم. جاهای خطرناک زیادی رو دیده بودم ولی این ترمینال زیادی خطرناک به نظر میرسید. جارچیها مقصدهای مختلف رو فریاد میزدند و جمعیت بسیار زیادی در حال رفت و آمد بود. من با اون کوله پشتی بزرگ یک لقمه راحت واسه جیببری و زورگیری بودم وسط اون معرکه. خیابان بیرون ترمینال هم اوضاعش بعدتر از خود ترمینال. چارهای نداشتم، باید لپ تاپ باز میکردم و دنبال هاستل میگشتم. یک گوشه رو انتخاب کردم و مشغول سرچ کردن شدم. واسه اینکه سوژه خیلی راحتی به نظر نرسم چهرهام رو تغییر دادم طوریکه ترسناک بنظر برسم و تا لحظه خروج از ترمینال همون شکلی موندم. اینکه چه شکلی شدم بماند، هر وقت یادش میفتم کلی میخندم ? کوچابامبا فقط یک هاستل داشت، از مرکز شهر فاصله داشت و باید با تاکسی میرفتم. تاکسی توی بولیوی زیاد گرون نیست. مسیر ۳۰ دقیقهای کمتر از ۵ دلار شد. راننده وقتی فهمید ایرانی هستم خیلی سعی داشت از روابط خوب بین رئیسجمهورشون و احمدینژاد حرف بزنه. منم تو ذوقش زدم و با زیاد کردن رادیویی که موسیقی زیبای اسپانیایی پخش میکرد بهش فهموندم که علاقهای به بحث سیاسی، اونم با زبان اشاره، ندارم. آدرس هاستل اونقدر پرت بود که رانندهی بیچاره مجبور شد ۳ بار تماس بگیره تا بتونه اونجا رو پیدا کنه. صاحب هاستل به استقبالم اومد و بابت کثیفی محوطه عذرخواهی کرد. ظاهرا اون روز یک جشن تولد واسه دخترش گرفته بود و همه چیز به هم ریخته بود. هاستل یک باغ بسیار بزرگ داشت و بدلیل نور کم ترسناک شده بود. اون شب با اینکه بخاری کنار تختم روشن کردم، هرچی لباس داشتم پوشیدم و ۲ تا پتو روم انداختم هنوزم سردم بود. توی ایران اول پاییز رسیده بود و معنیش این بود توی بولیوی الان اول بهاره. منم به خیال خودم که اول بهار میرسم بولیوی لباس گرم نیاورده بودم. غافل از اینکه توی بولیوی و بویژه شهرهای توی ارتفاعش یکی دو ماه اول بهار هم هوا سرده. صبح قبل از اینکه از هاستل بیرون برم با یک پسر آلمانی که به عنوان نظافتچی توی هاستل کار میکرد هم صحبت شدم. وقتی بهش گفتم میخوام برم ترمینال و بلیط بخرم بشدت بهم توصیه کرد مراقب باشم. بنده خدا روز اولی که رسیده بود ترمینال موبایلش رو زده بودند!
واسه خرید بلیط سوکره دوباره رفتم ترمینال. اینبار صبح بود و جو ترمینال خیلی بهتر از عصر روز قبل شده بود. توی بولیوی چیزای عجیب غریب زیاده، یکیش همین بلیط خریدن. خرید آنلاین تقریبا وجود نداره، بلیط رو فقط واسه همون روز میشه خرید، همهی بلیط ها غیرقابل کنسل کردن هستند و حتی تاریخش رو هم نمیشه تغییر داد و در آخر اگه اتوبوس خراب بشه یا مشکلی پیش بیاد شرکت اتوبوسرانی هیچ مسوولیتی نداره! موفق شدم قبل از اینکه بلیط سوکره واسه اون روز تمام بشه یک بلیط سِمیکاما آخر اتوبوس کنار پنجره بخرم. کوله پشتی رو هم تا ۸ شب که زمان حرکت بود پیش فروشنده گذاشتم. همه این کارها از طریق مترجم گوگل روی موبایل انجام شد.
بعد از ۲ ساعت گشت و گذار توی بازار شهر نتونستم یک لباس گرم مناسب پیدا کنم. همه جا پر بود از اجناس بنجل چینی. بازارهای بولیوی هم خیلی سنتیه و فروشگاه و مغازه بزرگ نمیشه پیدا کرد. اکثر مغازه ها به اندازه یک دکّه هست و یک سری هم بساطشون رو وسط کوچه و خیابون و پیادهرو پهن کردند. کل مدتی که بولیوی بودم سوپرمارکت ندیدم، اما شنیدم ۵ عدد توی کل کشور هست!
درسته لباس مناسب نتونستم پیدا کنم ولی در عوض یک چیز خیلی باحال توی بازار به وفور یافت میشد. برگ گیاه کوکا! خود کوکائین توی بولیوی غیرقانونیه اما کاشت و فروش برگ کوکا کاملا قانونیه و به روشهای مختلف از جمله جویدن برگ خام و یا دمنوش استفاده میشه. رییس جمهور مورالس که زمان جوانی توی مزرعه کوکا کار میکرده در سال ۲۰۰۹ توی قانون اساسی جدید بولیوی، کوکا و سنت استفاده ازش را به عنوان میراث معنوی کشور بولیوی معرفی کرد. با اینکه سالیانه هزاران هکتار از مزارع غیرقانونی کوکا توسط دولت نابود میشه، باز هم تولید ۳۰۰ تن کوکائین در سال بولیوی رو به سومین تولید کننده این مخدر وحشتناک تبدیل کرده. فکر کنم برگ کوکا بجز بولیوی، پرو و ونزوئلا در بقیه کشورهای دنیا غیرقانونی باشه. پس اگه گذرتون به این کشورها افتاد همونجا استفاده کنید و به هیچ عنوان هوس نکنید با خودتون بیارید.
با دو تا دوستی که توی هاستل باهاشون آشنا شده بودم و یک دوست برزیلی به اسم کارولین که توی اون شهر دانشجو بود تماس گرفتم و قرار گذاشتیم بریم کنار مجسمه حضرت مسیح. مجسمه مسیح کوچابامبا بلندترین توی آمریکای جنوبی هست و توی دنیا دومه (بلندترینش یک جایی در شرق اروپاست). از اونجایی که خود مجسمه روی یک تپه ساخته شده منظره بسیار زیبایی از شهر رو میشد دید، اونقدر زیبا که یک لحظه احساس کردم بالای کوه آبیدر ایستادم و دارم سنندج رو نگاه میکنم. کوچابامبا ۵۰۰ سال قبل توی این دره زیبا ساخته شده و با ارتفاع ۲۵۰۰ متریش جزو شهرهای با ارتفاع کم توی بولیوی محسوب میشه. دیدن مناظر زیبا و درختهایی که شکوفه کرده بودند همراه شد با داستانهایی که کارولین از مردم بولیوی تعریف میکرد. توی برزیل تحصیل در رشته پزشکی و دندانپزشکی خیلی گرونه، بخاطر همین خیل عظیمی از جوونای برزیلی به بولیوی میان واسه اینکه دکتر بشن. این جوانهای برزیلی از یک جامعه کاملا باز به جامعه بسیار سنتی و بسته ی بولیوی میان و همین موضوع باعث میشه رابطه این دانشجوها با مردم محلی چندان خوب نباشه.
توی مسیر برگشت به ترمینال رفتم داخل یک رستوران مرغ سوخاری برای خوردن شام. مردم بولیوی عاشق مرغ سوخاری و سیب زمینی سرخ شده هستند و این غذا رو همه جای بولیوی به وفور میشه پیدا کرد. گیر یک صندوقدار بد قلق افتاده بودم که از من کد اقامت میخواست. توی بولیوی هرچیزی میخواهی بخری باید کد ملی یا کد اقامت رو بدی به فروشنده مگه اینکه توریست باشی (خداییش عجیب غریب نیستند؟!). یک دختر و پسر آلمانی به دادم رسیدند، کمک کردند غذا سفارش بدم و دعوتم کردند میز خودشون. ۱۹ و ۲۰ ساله بودند و واسهی یک سال کار داوطلبانه توی موسسه خیریه اومده بودند کوچابامبا. از این اروپاییهای باحال توی کشورهای فقیر زیاد پیدا میشن، معمولا بعد از اتمام دبیرستان یک سال کار داوطلبانه انجام میدن و بعد برمیگردن به کشورشون برای تحصیل در دانشگاه. یک سالی که مطمئنا تاثیر خیلی زیادی توی آیندشون داره. همیشه با دیدن این داوطلبها افسوس میخورم چرا وقتی نوجوان بودم با این چیزها آشنا نبودم. وقتی سوار اتوبوس شدم فهمیدم فروشنده دروغ گفته. اتوبوس نه تنها سمی کاما نبود حتی به معمولی هم یک چیزی بدهکار بود. فاصله صندلیها به قدری کم بود که فوری یاد هواپیماهای تابان افتادم ? یک ساعتی که از حرکت گذشته بود کابوس شروع شد. هوای داخل اتوبوس خیلی خفه بود و همه جور بویی توش بود، از لای پنجرههای کهنه سوز میومد داخل، اتوبوس داشت به سختی خودش رو از کوه بالا میکشید و موتور زبون بسته هم آه و نالش رو توی گوش من خالی میکرد. سر و گوشم به طرز عجیبی درد گرفته بود و تغییر ارتفاع اونقدر زیاد بود که دیگه قورت دادن آب دهان هیچ فایدهای نداشت. بدترین تجربه من داخل اتوبوس تا ساعت ۱۲ که اتوبوس واسه دستشویی کنار جاده توقف کرد ادامه داشت. زنها رو نفهمیدم توی اون تاریکی کجا رفتند اما مردها همون کنار اتوبوس مشغول شدند ? سرم رو که بالا کردم منظرهای دیدم که همه ی اون سختی های چند ساعت گذشته یادم رفت. بخاطر ارتفاع زیاد و دور بودن از شهر، کهکشان راه شیری بوضوح پیدا بود. تعداد ستارهها شاید از آسمان کویر ایران هم بیشتر بود!
سوکره، عروس بولیوی
اتوبوس ۲ ساعت زودتر از زمانی که بهم گفته بودن به سوکره رسید. خوشحال بودم که این سفر کابوسوار تمام شده. ساعت ۵ صبح هوا تاریک بود و خیلی سرد، ترجیح دادم تا روشن شدم هوا داخل ترمینال بمونم. بیرون ترمینال یک تروفی بود که میرفت مرکز شهر. بولیوی تنها جایی غیر از ایرانه که من تاکسی اشتراکی (تاکسی خطی) دیدم. به این تاکسیهای اشتراکی تروفی میگن و توی شهرهای بزرگ بولیوی بخشی از سیستم حمل و نقل عمومی هستند. مقصدم هاستل کولتور برلین وسط شهر بود. هاستلی که دیگه مشابهش رو توی بولیوی ندیدم. یک خانه مستعمراتی حداقل ۲۰۰ ساله رو تبدیل کرده بودند به هاستل. یک حیاط دوست داشتنی و اتاقهایی که دورتادور حیاط بود. صبحانه هاستل با حداقل ۱۵ مدل میوه در حد و اندازه یک هتل بود، پرسنل بسیار خوش اخلاق بودن و انگلیسی می دونستن. هرشب هم یک برنامه موسیقی زنده یا آموزش رقص توی بار- رستوران هاستل اجرا میشد. تنها مشکل هاستل سرعت کند اینترنت بود که این هم یک مشکل عمومیه در سرتاسر بولیوی. هرموقع دوستام از سرعت پایین اینترنت توی ایران شکایت میکنند بهشون توصیه میکنم یک سفر به بولیوی برن. تخت من توی یک اتاق ۸ تخته در طبقه دوم بود. خود اتاق دو قسمت میشد و من باید از پلههایی که بیشتر شبیه نردبان بود بالا میرفتم تا برسم به تختخواب دنجم زیر شیروانی.
بعد از اون اتوبوس سواری نیاز به استراحت داشتم اما هیجان دیدن سوکره بهم اجازه نمیداد. هرکسی که بولیوی رو دیده بود از سوکره تعریف و توصیه میکرد اگر فقط یک شهر توی بولیوی رو بخوای ببینی اون باید سوکره باشه. قدم زدن توی خیابانهای باریک و خانههای سفید مرکز شهر این حس رو بهم میداد که زمان به عقب برگشته. کل مرکز شهر سوکره که به عروس بولیوی و شهر سفید هم معروفه جزو میراث جهانی ثبت شده و شاید به همین دلیل باشه که اینقدر خوب و سالم حفظ شده. همینجا بود که استقلال بولیوی اعلام شد و الهام بخش سایر کشورهای آمریکای جنوبی شد. سوکره طبق قانون اساسی پایتخت بولیوی هست و قوه قضاییه هم اینجاست اما دولت توی لاپاز مستقره و به قول دوستی که زیاد دل خوشی از مورالس نداشت “همه کثافتکاریها توی لاپاز اتفاق میافته”.
بازار صنایع دستی شهر کوچیکتر از اونی بود که انتظار داشتم، ولی در عوض لباسهاش خیلی رنگارنگ و خوشگل بود و کلی حسرت خوردم چرا الان نزدیک پایان سفرم نیستم و مجبورم از بین اونهمه لباس فقط یکی رو انتخاب کنم. بهترین سوغات بولیوی لباسهایی هستند که با پشم آلپاکا و لاما بافته شدند. لاما یک حیوان مابین شتر و گوسفنده که فقط توی کوهستانهای آند پیدا میشه. سرخپوستها مهارت خاصی توی پروش این حیوانات، استفاده از پشمشون و بافتن لباسهای گرم و رنگارنگ دارند.
به لطف کوچسرفینگ خیلی زود دور و برم با دوستهای اهل بولیوی و دانشجوهای برزیلی پر شد. میدان ۲۵ می جای خوبیه واسه دور هم جمع شدن، گپ زدن، تماشای مردم در حال گذر و فروشندههای ماریجوانا هست که علیرغم غیرقانونی بودنش خیلی راحت مشغول شغل شریفشون بودند! با یکی از دانشجوها رفتیم دانشگاه اصلی شهر که توی یک ساختمان بزرگ قدیمی بود. توی سفر سعی میکنم در صورتی که وقتم اجازه بده دانشگاه یک شهر رو ببینم. ساختمان قدیمی ولی دوست داشتنی به دلم نشست. کلاسهای درس بیشتر شبیه مدرسه بود تا دانشگاه. جو دانشگاه خیلی سرزنده نبود و از لباس پوشیدن و تیپ دانشجوها به راحتی میشد فهمید اهل بولیوی هستند یا برزیل ☺ غروب همه جمع شدیم آمستردام پاب واسه تماشای یک فیلم مستند. The Devil’s Miner عنوان مستند ۸۰ دقیقهای در مورد کودکان معدنچی بود. بعد از تموم شدن مستند و روشن کردن لامپها دیدم من تنها کسی نبودم که تحت تاثیر قرار گرفته و تقریبا همه حسشون عوض شده بود. اونقدر از این مستند خوشم اومد که تصمیم گرفتم حتما پوتوسی را توی برنامم بذارم. بدلیل مسائل اخلاقی نمیتونم لینك دانلود كامل این فیلم مستند را اینجا قرار بدم. با یك سرچ ساده میشه فیلم كامل را از اینترنت دانلود كرد.
بازار مرکزی سوکره جاییه که میشه از شیر مرغ تا جون آدمیزاد رو اونجا پیدا کرد. بازاری که حتی تو قسمت گوشت فروشیش هم خبری از وسیله لوکسی به نام یخچال نبود! ارزونترین جا واسه غذا خوردن هم همونجاست. به شرط اینکه با غذای کثیف مشکل نداشته باشی میشه با یکی دو دلار یک غذای خوشمزه خورد. روز دوم وقتی داشتم دنبال یک میز خالی واسه نشستن وسط بازار میگشتم، لبخند یک زوج حدودا ۲۰ ساله نشانهای بود که اون میز بهترین جای ناهار خوردنه. ملیسا و ناچو اهل آرژانتین بودند و ۱ سالی میشد داشتند سفر میکردند. سفری که بدون پول و هیچگونه کمکی شروع کرده بودند و کلی هم لذت میبردند. هرشهری که میرسیدند چند روزی توقف داشتند، دستبند، بازوبند و گردنبند درست میکردند و عصرها وسط شهر میفروختند. اونقدر که پول مکان خواب و اتوبوس واسه شهر بعدی گیرشون میومد. آرژانتینیها متخصص ارزان سفر کردن هستن و همه جای آمریکای جنوبی میشه پیداشون کرد. البته برای زبان هم مشکلی ندارند چون بالای ۹۰ درصد کشورهای آمریکای جنوبی و مرکزی اسپانیایی زبان هستند. یک بعد از ظهر دوست داشتنی با این دوستای جدیدم داشتم، چند لیتر ماته (چای آمریکای جنوبی) خوردیم و کلی چیز در مورد ارزان سفر کردن ازشون یاد گرفتم. اون روز عصر وسط شهر یک جشن واسه بچهها وسط شهر برپا شده بود. نمیدونم مناسبت جشن چی بود. البته پدر مادر بچهها خیلی بیشتر خوشحال بودند ? چیزی که خیلی توی این جشن واسم جالب بود استفاده از سازی بود که فکر میکردم فقط توی ایران میشه پیداش کرد، سِنج!
میرادور به زبان اسپانیایی یعنی جایی که در ارتفاع قرار باشه و از اونجا منظره اطراف رو به خوبی بشه دید. انگلسیش میشه viewpoint و فارسیش شاید منظرگاه. سوکره چندتا میرادور داره اما بهترینش برج ناقوس صومعه ی سان فیلیپ نری هست. از این مکان دیگه بعنوان صومعه استفاده نمیشه، بجز یک قسمت کوچک که موزه شده بقیه قسمتهاش بعنوان یک مدرسه دخترانه استفاده میشه. یک خانم پیر که سنش به اندازه قدمت ۲۰۰ ساله صومعه بود هنگام ورود از من و همراه بولیویاییم خواست اسم، سن و ملیتمون رو توی یک دفتر رنگ و رو رفته یادداشت کنیم. یک نگاهی به نوشته نه چندان خوشخط من انداخت و رفت عینکش را آورد. وقتی مطمئن شد ایران رو درست دیده شروع کرد بدون وقفه صحبت کردن. از چهرش میتونستم حدس بزنم چی داره میگه. دوستم هم با حوصله واسم ترجمه میکرد. خانم پیر از اینکه یک ایرانی واسه دیدن اینجا اومده بسیار هیجان زده و خوشحال شده بود. میگفت من اولین ایرانی هستم که تا حالا دیده. مدام میگفت تو خیلی خیلی از خونه ت دور هستی. شاید توی ذهنش ایران دورترین کشور دنیا به بولیوی بوده ☺ این هم از مزایای ایرانی بودنه که میشه همچین هیجانی رو توی چشم افراد دید. دیدن غروب شهر از روی پشت بام صومعه به همراه طوطیهایی که جیغزنان اون اطراف پرواز میکردند برخورد خانم دربان رو تکمیل کرد تا یک خاطره خوب از صومعه سان فیلیپ نری توی ذهن من بجا بگذاره.
پوتوسی، قلب امپراطوری اسپانیا
در سال ۱۵۴۶ میلادی وقتی اسپانیایی ها به این قسمت از آمریکای جنوبی رسیدند کوه سرّو ریکو (Cerro Rico) برای خودش تک و تنها بود. نه شهری کنارش بود نه معدنچیانی که بدنش رو سوراخ سوراخ کنند. اسپانیایی ها توی کوه رگههای نقره پیدا کردند و بلافاصله شهر پوتوسی رو کنار کوه ساختند. پوتوسی خیلی زود تبدیل شد به یکی از ثروتمندترین شهرهای آمریکای جنوبی و حتی گفته میشه زمانی نعل قاطرهای اونجا رو هم از نقره میساختند. با وجود حدود ۶۰ هزار تن نقره ای که طی ۳ قرن مستعمره بودن پوتوسی از معادن اونجا استخراج شد، این شهر نقش بسزایی در سرپا نگه داشتن امپراطوری اسپانیا داشت، یک جورایی قلب تپنده این امپراطوری بود و ثروت رو به سراسر امپراطوری تزریق میکرد. اما روی دیگه سکه میلیون ها سرخپوست و برده آفریقایی هستند که توی این معادن جان خودشون رو از دست دادند، طبق برآوردها چیزی بین ۲ الی ۸ میلیون انسان!
روز اول: رسیدن به پوتوسی و دیدن شهر
برای رفتن از سوکره به پوتوسی مسیری بجز مسیر زمینی وجود نداشت. خوشبختانه توی این مسیر ۵ ساعته تنها نبودم. مسافر تخت کناریم توی هاستل شهر سوکره که اسمش جیمی بود همراهم بود. اون هم داشت بکپکری آمریکای جنوبی رو میگشت. جاده کوهستانی بود، با کوه هایی کم و بیش شبیه زاگرس خودمون و کیفیت جاده هم کمی فراتر از استانداردهای بولیوی بود. حدود ۳ بعد از ظهر اتوبوس سر یک گردنه که هیچ شباهتی به ترمینال نداشت مسافرهای پوتوسی رو پیاده کرد و به مسیرش ادامه داد.
با جیمی یک تروفی (تاکسی خطی) به سمت مرکز شهر گرفتیم. مقصدمون هاستل کوالا بود. یک زوج هلندی توی سوکره این هاستل رو پیشنهاد داده بودند. تاکسی مسیرش رو کج کرد و ما رو تا جلوی در هاستل داخل یک کوچه خیلی باریک برد و در آخر هم کرایه خیلی کمی (کمتر از ۱ دلار برای هر نفر) از ما گرفت!
هاستل کوالا توسط یک سری معدنچی اداره میشد و درآمدش ظاهرا برای امور خیرخواهانه مرتبط با خانواده معدنچی ها مصرف می شد. مرد مسنی که پشت میز پذیرش بود حتی زحمت بلند شدن برای خوش آمد گویی به ما رو هم به خودش نداد. از لابلای ابروهایی که همه چشمهاش رو پوشونده بود نگاهی بهمون انداخت و با دست های زمختی که می شد رنج کار کردن توی معدن رو توشون دید، یک دفتر جلومون گذاشت و گفت اسمتون رو بنویسید. پرسید چه اتاقی میخواهیم، جواب دادیم ارزون ترینش رو. گفت برید دوتا تخت توی اتاق شماره ۳ انتخاب کنید. اتاق شماره ۳ ده تا تخت داشت و طبقه همکف ساختمان بود. وسایلمون رو گذاشتیم و زدیم بیرون واسه خوردن ناهار یا شاید عصرانه. مارکت شهر نزدیک بود و تا دلتون بخواد کثیف. من خیلی گرسنه م بود و یک جایی پیدا کردم واسه غذا خوردن، اما جیمی نمیتونست اونجا غذا بخوره و مسیرمون جدا شد.
مرکز شهر خیلی کوچیک بود و باز هم جذابیت اصلی برای من مردم شهر بودند. کوچه های باریک مرکز شهر و خانه های بازمانده از زمان استعمار همه به عنوان یک مجموعه ارزشمند در فهرست میراث جهانی یونسکو ثبت شده. میدان مرکزی شهر در حال بازسازی بود و متاسفانه دورتادورش یک حصار کشیده بودند. کلیسای جامع شهرکه تبدیل شده بود به موزه هم تعطیل بود و گپ زدن با نگهبانش نتونست راهی باشه برای داخل رفتن. یک گوشه شهر میدانی پیدا کردم که دستفروش ها اطرافش غذا میفروختند و مردم هم وسط میدان مشغول شام خوردن بودند. دو تا کوچه اونطرف تر هم یک گروه ۳۰ الی ۴۰ نفری مشغول آواز خواندن و ساز زدن بودند، نفهمیدم به چه مناسبتی اون موقع شب مشغول خوشحالی کردن بودند.
کل گشت و گذارم کمتر از ۲ ساعت شد ولی انگار ۲۰ ساعت از کوه بالا رفته بودم. هر ده دقیقه مجبور بودم یک جایی بشینم و نفسی تازه کنم. شهر پوتوسی توی ارتفاع ۴۰۰۰ متری ساخته شده و اکسیژن عنصری نایاب محسوب میشه. این مشکل رو توی سوکره و کوچابامبا هم داشتم ولی اینجا دیگه حاد شده بود. ظاهرا برای این مشکل دارویی هم وجود داشت ولی ترجیح دادم قرصی رو که نمیشناسم نخورم. به زحمت خودم رو به هاستل رسوندم. پیرمرد پذیرش رو پیدا کردم و ازش خواستم اسمم رو برای بازدید صبح از معدن بنویسه. بازهم بدون اینکه حرفی بزنه یک فرم بهم داد که امضا کنم. محتویات کلی فرم این بود: هر اتفاقی که توی معدن بیافته مسوولیتش با خودمه ? چاره ای جز امضا نبود، من برای همین اومده بودم پوتوسی!
اون شب توی هاستل اطلاعاتی گرفتم که توی ادامه سفرم تاثیر خیلی زیادی داشت. یک گروه ۴ نفره کانادایی داشتند از تجربه سفر دو هفته قبلشون برای یک پسر برزیلی تعریف میکردند. سفر به جایی بسیار بکر و دور افتاده توی اکوادور با طبیعت بسیار زیبا و حیات وحش بی نظیر. خودم رو انداختم وسط و با معرفی خودم و اینکه احتمالا به زودی برم اکوادور، اسم این جایی که به نظر خیلی دوست داشتنی میومد رو ازشون پرسیدم. تا اون روز حتی یک بار هم اسم گالاپاگوس به گوشم نخورده بود. توی کشورهای غربی مجمع الجزایر گالاپاگوس کاملا شناخته شده ست چون توی کتاب های جغرافی مدرسه خیلی خوب بهشون این مکان و اهمیتش رو یاد می دهند. کانادایی ها این رو هم اضافه کردند که گالاپاگوس گرونترین مقصد توریستی آمریکای جنوبیه و سفر به اونجا چندین هزار دلار هزینه داره.
اون شب در حالیکه بخاری نفتی اتاق رو تا ته روشن کرده بودم و زیر دو لایه پتو هنوز سردم بود نمیدونستم به رویای رفتن به گالاپاگوس فکر کنم یا معدنی که فردا قرار بود برم داخلش.
روز دوم: بازدید از معادن پوتوسی، تجربه ای فراموش نشدنی
صبح با مزه ی خون توی دهنم از خواب بیدارم شدم. لب هام کاملا خشکیده بود و موقع شستن صورتم وقتی توی گلوم رو نگاه کردم پر از لکه های خونی بود. وضعیت ناخوشایندی که تا پایان سفر بولیوی همراهم بود. فکر نمیکردم اینقدر نازک نارنجی باشم. ظاهرا سالها زندگی و کار کردن در کنار دریا بدنم رو در برابر ارتفاع آسیب پذیر کرده بود. صبحانه بجز یک لیوان آب جوش و چهار تا بادام چیز دیگه ای نتونستم بخورم. چک اوت هاستل ساعت ۱۲ بود و باید قبل از اینکه برم معدن تختم رو تحویل بدم. کوله پشتی رو جمع کردم و انداختم توی انبار چمدان (Luggage Storage) هاستل. نیم ساعتی تا شروع تور معدن وقت داشتم. یک گوشه لابی به پروژه تعویض کتاب اختصاص داشت: دوتا کتاب بذار یکی بردار! اونقدر کتاب بود که فقط برای دیدن عنوانشون باید یک روز وقت صرف میکردی. حدود ۱۰ عدد کتاب عکس نفیس هم بود که با سیم به دیوار وصل بود و معلوم بود جزو پروژه تعویض کتاب نیستند ? منظره های طبیعی که توی این کتاب ها دیدیم فراتر از تصور بود. با توجه به اینکه توی بولیوی بین شهرهای بزرگش هم جاده درست و حسابی وجود نداره احتمالا برای رفتن و دیدن هر کدوم از اون جاهایی من از توی کتاب عکس پسندیدم باید چند هفتهای وقت گذاشت!
ساعت ۹:۱۰ و تنها با ۱۰ دقیقه تاخیر راهنما دنبالمون اومد. بعد از اضافه شدن چند نفر از یک هاستل دیگه گروه کوچیک ۱۳ نفرمون با یک مینیبوس حرکت کردیم. اولین توقف یک خونه بزرگ بود. اونجا لباس ها و تجهیزات ایمنی برای رفتن به معدن بهمون دادند و خیلی مختصر اصول ایمنی که هنگام ورود به معدن باید رعایت میکردیم رو برامون توضیح دادند. توقف بعدی بازار معدنچی ها بود. گروه به دو قسمت انگلیسی و اسپانیایی زبان تقسیم شد. به همراه راهنما (اسمش یه چیزی تو مایه های گونزا بود) که خودش زمان جوانی معدنچی بوده داخل یکی از مغازه ها شدیم. گونزا ضمن توضیح وسایل کار در معدن که خیلی هاش ابتدایی بود ازمون خواست در صورت تمایل برای هدیه دادن به معدنچی ها دینامیت، ماسک، الکل، سیگار و یا هرچیزی که خواستیم بخریم. الکل یکی از مواد ضروری کاره و براشون مقدسه. همیشه قبل از کار الکل مینوشند و ته پیالشون رو به احترام پاچاماما (الهه مادر زمین) روی زمین میزیزند. قسمت آخر بازار یکی دیگه از ملزومات کار در معدن رو با حجم بسیار زیاد میفروختن، برگ کوکا. گونزا با حوصله این قسمت رو توضیح داد و امتحان هم گرفت. باید با استفاده از لب و دندان دمبرگ رو جدا کنیم و با استفاده از زبان باقیمانده برگ رو هل بدیم گوشه لُپ. معدنچی ها حدود ۱۰۰ الی ۲۰۰ برگ رو یک سمت دهنشون جا میدند طوریکه انگار یک توپ تنیس گذاشتند تو دهنشون! این حجم برگ ساعت ها اونجا میمونه و به مرور بهشون انرژی میده.
محل بعدی بازدید یک کارگاه تغلیظ کانی های نقره بود. اینجا در فاصله بسیار کمی از معادن طی عملیات نه چندان پیچیده ای موادی با غلظت نقره بیشتر استحصال میکنند و بعد صادر میکنند به کشورهای صنعتی. خود بولیوی تکنولوژی بدست آوردن نقره با خلوص بالا رو نداره و به همین دلیل سود اصلی نه به جیب معدنچی ها میره و نه حتی دولت بولیوی…
ایستگاه آخر ورودی یکی از معادن متعدد توی کوه سرّو ریکو در ارتفاع ۴۳۰۰ متری بود. طی ۵۰۰ سال معدنچی ها این کوه رو مثل موریانه خورده بودند. البته الان دیگه نقره بسیار کمی توی کوه پیدا میشه و معدنچی ها دنبال قلع و سایر کانیها میگردند.
گونزا آخرین توضیحات و هشدارها رو داد، قدری الکل خورد و ریخت روی زمین و شروع کرد به دعا کردن. البته به درگاه خدا دعا نمی کرد چون اونها معتقدند از وقتی که وارد معدن میشیم خدا دیگه قدرتی نداره و همه کاره شیطانه، پس باید از شیطان تقاضا کنیم هوامون رو داشته باشه و اجازه بده زنده بیرون بیاییم. دستمال ها رو بستیم جلوی دهن و دنبالش رفتیم داخل معدن. راهروی اصلی معدن برای عبور واگن های دستی ریلگذاری شده بود. به محض شنیدن فریاد گونزا باید یک فرورفتگی توی دیوار پیدا میکردیم و منتظر رد شدن واگن میموندیم. کارگرهایی که یک واگن چند تنی رو دارند هل میدادند مسلما حاضر نبودند برای چند تا بازدید کننده توقف کنند. اوضاع هوا هم اصلا خوب نبود. با اینکه دستمال بسته بودم، داخل دهن و بینیم گِلی شده بود. یکی از دلایل مرگ زودرس معدنچی ها ورود بیش از حد سیلیس به ریه هاشونه. مطمئناً اونجا اکسیژن مظلوم ترین عنصر بود.
دالان اصلی چندین کیلومتر ادامه داشت. گروه ما بعد از ۱ کیلومتر وارد یکی از دالان های فرعی شد که خدا رو شکر دیگه خطر برخورد با واگن نبود. مالک هر معدن یک شرکت بزرگه ولی معدنچی هایی که مدت زیادی توی یک معدن کار بکنند (حداقل ۱۰ سال) این حق رو دارند که برای خودشون تونل بکنند و هرچی از اون تونل استخراج کنند مال خودشون میشه. چند تا از این معدنچی های مستقل رو دیدیم که هر کدوم یک رگه پیدا کرده بودند و مشغول کندن بودند. یکیشون انتهای یک تونل باریک با شیب ۴۵ درجه مشغول کار بود. نمیدونم گونزای دیوانه چرا ما رو برد اونجا. وقتی بعد از خزیدن روی خاکهای نرمی که سنگهای تیز زیرش پنهان شده بود به انتهای تونل رسیدیم گروه ۸ نفری ما روی هم تلنبار شده بود. از گونزا دیوانه تر اون معدنچی بود که از دیدن این همه آدم ذوق کرده بود و تصمیم گرفت با روشن کردن دریلش و نشون دادن حفاری حالی به ما داده باشه. توی اون فضای بسیار کوچک صدای دریل کر کننده شده بود و تنها کاری که از دستم بر میومد گرفتن دستم جلوی چشمام بود تا خاک و خرده سنگهای حفاری کورم نکنه. الانم که خاطراتش رو مرور میکنم به خودش و خاندانش لعنت میفرستم!
زمانی حدود ۲ ساعت داخل معدن بودیم، دو ساعتی که خیلی طولانیتر به نظر میومد. فضای تاریک، سختی نفس کشیدن، نفوذ خاک نرم به همه قسمتهای بدن (علی رغم پوشیدن لباس مخصوص)، خطر برخورد واگن و دیدن زندگی سخت معدنچی ها باعث شد حتی به من که عاشق غار و غارنوردی و همچین فضاهایی هستم سخت بگزره. رفتن داخل این معادن رو به کسانی که یک کم ناراحتی ریوی دارند یا از فضاهای تاریک و تنگ وحشت دارند به هیچ عنوان توصیه نمیکنم.
داخل معدن عکس نگرفتم. عکس های زیر رو دوستم ریتا که دو هفته بعد از من به این معدن رفته بود گرفته و با اجازه خودش از سایتش برداشتم.
هرچند این بخش از سفرم تجربه خیلی سختی برام بود، ولی بسیار خوشحالم که انجامش دادم. با دیدن مشاغل با این درجه از سختی آدم قدر موقعیت خودش رو بهتر میدونه. متاسفانه هنوز هیچ کدوم از معادن ایران رو ندیدم و بسیار مشتاقم از نزدیک ببینم و بدونم که واقعا کار توی معادن ایران هم به همون سختی معادن پوتوسی هست یا نه؟! خیلی از معدنچی هایی که من اونجا دیدم زیر ۱۸ سال سن داشتند. شیفت کاری ۴۸ ساعته طبیعیه و حتی شیفت ۷۲ ساعته هم دارند! انگار زمان اونجا فریز شده بود و کارگرها با شرایط صدها سال قبل کار میکردند.
توی بخش سوکره اشاره کردم، اینجا هم توصیه میکنم اگر علاقه داشتید کمی بیشتر از شرایط معادن پوتوسی بدونید فیلم مستند The Devil’s Miner رو ببینید.
سالار دو اویونی، بزرگترین فلات نمکی دنیا
از معدن پوتوسی که برگشتم فرصتی برای دوش گرفتم نداشتم. تنها اتوبوس بعدازظهر به مقصد اویونی Uyuni ساعت ۱۴:۳۰ حرکت میکرد. با همون خاک و گِلی که همه جای بدنم نفوذ کرده بود رفتم ترمینال. حتی وقت ناهار خوردن هم نداشتم. ناهار من شد چند تا موزی که از دستفروش توی ترمینال خریدم. جاده پوتوسی به اویونی کوهستانی با پوشش گیاهی تُنُک بصورت علفزار و کاکتوسهای کوچکی بود که هر چند کیلومتری خودشون رو نشون میدادند. مسیر پر بود از سرخپوست هایی که نوع خانههاشون من رو یاد زندگی عشایری میانداخت. از همه جالبتر دام هاشون بود که ترکیبی از گوسفند و لاما بود. اولین بار بود که لاما میدیدم. خیلی دوست داشتم با ماشین خودم این جاده رو رانندگی میکردم، هرجا اراده میکردم توقف میکردم و با لاما ها بازی میکردم. (لاما یکی از حیوانات اهلی و بومی کوهستانهای آند هست، چیزی بین گوسفند و شتر).
اتوبوس سواری توی جاده های پر از لاما ۴ ساعت طول کشید. خیلی دوست داشتم همون موقع که رسیدم اویونی و از اتوبوس پیاده شدم بشینم، کمی استراحت کنم و دنبال یک رستوران خوب بگردم. اما وقتی تنهایی سفر میرم خیلی کارها هست که باید قبل از استراحت انجام بدم. کوله رو انداختم به دوش و دنبال آدرس چند تا مسافرخانه گشتم. اویونی یک روستای بزرگ بود. هاستل نداشت و مسافرخانه مناسبترین گزینه بود. ۶ دلار قیمت خوبی برای یک اتاق (بدون سیستم گرمایش و با حمام عمومی) بود. هنوز زود بود به استراحت فکر کنم. خیابان اصلی اویونی پر بود از آژانس های مسافرتی که تور سالار دو اویونی (Salar de Uyuni) یا همون کویر نمک رو میفروختند. ساعت ۸ شب تعداد کمی از آژانس ها باز بودند و اگه میخواستم یک روز اضافی توی اویونی نمونم باید همون شب تورم رو رزرو میکردم. صد در صد توریست هایی که میاند اینجا برای دیدن سالار دو اویونی میاند. با اطلاعاتی که از زمان اومدنم به بولیوی و بصورت شفاهی از سایر بک پکر ها بدست آورده بودم میدونستم تورهای سالار دو اویونی بطور کلی به دو دسته ۱ روزه و ۳ روزه تقسیم میشند. تور ۳ روزه علاوه بر سالار اویونی روز دوم و سوم بازدید از چند تا دریاچه هم توی برنامشون هست. از اونجایی تورهای ۳ روزه شامل دو شب اقامت توی خوابگاههای سرد حاشیه کویر بود انتخاب من تور یکروزه بود. با کمی چونه زدن و دادن یک اسکناس ۲۰ تومانی به فروشنده تور تونستم تخفیف بگیرم و نهایتا ۲۰ دلار هزینه تور یکروزه سالار اویونی شد. از یک آژانس دیگه بلیط اتوبوس برای فردا شب به مقصد لاپاز رو خریدم. یک شام خوشمزه خوردم و به سمت مسافرخانه دویدم تا قبل از اینکه ساعت ۱۰ بشه و حمام رو ببندند بتونم خودم رو از دست خاک معدن و احتمالا قدری نقره که به بدنم چسبیده بود راحت کنم ☺ این هم از مصائب تنهایی سفر کردنه که باید همه برنامه ریزی ها رو خودم انجام بدم. اون شب قبل از خواب کل کوله پشتیم رو تخلیه کردم و هر چیز قابل پوشیدنی که داشتم تنم کردم. فکر کنم اولین و آخرین باری بود که ۶ جفت جوراب همزمان میپوشیدم!
با اینستاگرام در سفرها همراه من باشید. @safarnevesht
صبح قبل از شروع تور رفتم لاندری (لباشویی) و بعد از اینکه ازش قول گرفتم تا عصر تحویلم بده اکثر لباسهام رو برای خشکشویی تحویلش دادم. توی خیلی از کشورها بخصوص کشورهایی که ثروتمند نیستند هزینه شستن لباس بر اساس تعداد و نوع لباس محاسبه نمیشه، معیار برای تعیین قیمت وزن لباس هاست. من اسمش رو گذاشتم لباسشویی کیلویی. حالا اینکه وزن لباس ها رو قبل از شستن اندازه بگیره یا بعد از اون بستگی به انصاف و مرام فروشنده داره.
ساعت ۹ اتاقم رو تحویل دادم و رفتم به سمت آژانسی که تور خریده بودم. تور کویر سالار اویونی از ساعت ۹:۳۰ با سوار شدنم به تویوتا لندکروز رسما شروع شد. یک گروه ۸ نفره دوست داشتنی از کشورهای ایران، بولیوی، انگلستان، آمریکا و برزیل. راننده که راهنما هم بود تمام توضیحات رو به زبان اسپانیایی میداد. قیمت تورهایی که راننده انگلیسی زبان داشتند به مراتب بیشتر بود. البته برای دیدن یک جاذبه طبیعی هر چقدر زبان راهنما رو نفهمی چشمهات با آرامش بیشتری به کنجکاوی و جستجو میپردازند ?
سالار دو اویونی پربازدیدترین جاذبه کشوری بولیوی هست. این کویر یا فلات نمکی با مساحت ۱۰,۰۰۰ کیلومتر مربعی و ارتفاع ۳۶۰۰ متری از سطح دریا یک منبع تمام شدنی نمکه. ضخامت لایه نمکیش متغیره و تا ۱۰ متر هم میرسه! از اوایل آذر تا اواسط اسفند که فصل بارندگیه یک لایه آب سطح تمام این فلات نمکی رو میگیره و تبدیل میشه به بزرگترین آینه دنیا. قبل از اینکه وارد فلات نمک بشیم توی حاشیه اون برای دیدن قبرستان قطارها توقف کردیم. لوکوموتیوهای بخاری که ۱۰۰ سال قبل از انگلستان به اینجا آورده شدن ولی پروژه هیچ وقت عملی نشد. با گذشت زمان و تخریب قطارها توسط بادهای نمکی الان تنها کاربرد این قطارها سرگرم کردن توریست هاست. تقریبا همه تورها قبل از ظهر برای دیدن گورستان میان ولی به نظر من غروب میتونست بهترین زمان برای دیدن گورستان قطارها باشه.
توقف بعدی روستای کوچکی بود که کار و کاسبی هر ده خانوار روستا فروختن صنایع دستی پشمی، چرمی و نمکی به توریستها بود. وقتی شانس داشته باشی روستایی که با از رونق افتادن تجارت نمک داره از بین میره با هجوم توریست و تغییره کاربری دوباره جون میگیره.
قبل از اینکه کامل وارد کویر بشیم راننده به درخواست من برای تماشای یک گله آهو توقف کرد. راننده با کمک همسفر آمریکایی که اسپانیایی هم بلد بود توضیح داد که این موجودات خوشگل آهو نیستن و در واقع پسر عموهای لاما هستند به اسم بیکونا Vicuna. بیکونا ها بر خلاف لاما ها اهلی نیستند و به نظر من زیباترند. احتمالا شتر میشه فامیل دور هر دوتاشون ?
وارد نمکزار شدیم و دیگه تا چشم کار میکرد نمک بود و دیگر هیچ. بعد از نیم ساعت رانندگی وسط ناکجاآباد، بدون جاده و مسیر، کنار چند تا تپه کوچک نمکی توقف کردیم. ظاهرا اونجا هنوز هم نمک برداشت میشد. نیم ساعتی برای خلوت کردن وسط کویر و لذت بردن از اشکال هندسی ایجاد شده روی زمین فرصت داشتیم.
دوباره حرکت کردیم و بعد از مسافتی حدود ۱۰۰ کیلومتر جزیره ماهی با اون شکل ماهی مانندش از دور پیدا شد. توی مهرماه خبری از اون آیینه بزرگ سالار دو اویونی نبود ولی در عوض امکان رفتن به وسط این دشت زیبای نمک و دیدن جزیره ماهی از نزدیک وجود داشت. جزیره ماهی تفاوتش با بقیه جزیره ها اینه که وسط آب نیست، وسط یک عالمه نمک گیر افتاده. هر چی نزدیکتر میرفتیم ابهت جزیره بیشتر میشد. کم کم کاکتوس های غول پیکر جزیره هم شروع کردند به خوشامدگویی. قبل از جزیره گردی روی سکوهای سنگی ناهار شامل برنج، استیک، مرغ، تخم مرغ و سبزیجات خوردیم.
یک مسیر پیاده روی توی جزیره درست شده بود که هم گشتن اطراف جزیره رو راحت میکرد و هم از پوشش گیاهی بی نظیرش محافظت میشد. جزیره کاکتوس اسم دیگه جزیره بود. ۵۰۰۰ تا کاکتوس قد و نیم قد که ارتفاع بعضی هاشون تا ۱۰ متر هم میرسید من رو یاد فیلم های وسترن و غرب وحشی میانداخت. از ارتفاع بلند کاکتوس ها و رشد بسیار کند این گیاه میشد حدس زد عمری بیش از ۱۰۰۰ سال دارند! بالاترین نقطه جزیره جایی بود که از اونجا میشد یک منظره سورئال از سالار دو اویونی رو تماشا کرد. جزیره کاکتوس بزرگ نبود و در کمتر از ۲ ساعت بازدید گروه ما تمام شد.
یک توقف دیگه وسط نمک ها داشتیم و اعضای گروه از خلاقیتشون برای گرفتن عکسهای با مزه استفاده کردند. هرچی به آخر تور نزدیک میشدیم بیشتر به این نتیجه میرسیدم خیلی زیبایی های سالار دو ایونی رو توی دریاچه نمک حوض سلطان هم میشه پیدا کرد. البته بی انصاف هم نیستم، حوض سلطان مساحتش کمتر از ۳ درصد سالار دو اویونی هست و جزیره ماهی با اون کاکتوس های غولپیکرش رو هم نداره.
آخرین توقفمون یک هتل ساخته شده از نمک در وسط کویر بود. بنای یادبود رالی داکار هم با فاصله نزدیکی از هتل ساخته شده بود. تا غروب آفتاب اونجا موندیم و بعدش به سمت شهر اویونی حرکت کردیم.
قبل از حرکت بسمت لاپاز لباس هام رو از لاندری گرفتم (کیلویی ۱ دلار) و یک شام خوشمزه خوردم. لامای کباب شده روی ذغال غذایی نیست که مزه ش فراموش شدنی باشه. بنظر من از کباب گوسفند هم خوشمزه تر بود.
اتوبوس سِمی کاما بود و پتوی ضخیمی که برای هر صندلی گذاشته بودند نوید یک شب سرد رو میداد. صندلی خالی زیاد داشت و من یک صندلی ردیف اول طبقه دوم انتخاب کردم. بعد از ۱۵ دقیقه که اتوبوس به سمت لاپاز حرکت کرد جاده به قدری خراب شد که بند شدن روی صندلی سخت بود. حتی بعضی جاها راننده میرفت داخل کویر و بی خیال جاده میشد! توی همچین شرایطی مجبور شدم از دستشویی آخر اتوبوس استفاده کنم که واقعا تجربه سختی بود. ساعت ۲ صبح با آبی که از بارندگی شدید داشت داخل اتوبوس میومد همه مسافرها بیدار شدند و فکر نکنم تا صبح کسی تونست بخوابه.
لاپاز شهری در آسمان و جاده مرگ
روز اول: یکشنبه تعطیل و چولیتاهای پرنده
اصلا انگار این اتوبوس های بولیوی آزار دارند! وقتی قراره ۷ صبح برسند به مقصد توی اون جاده های داغون اونقدر تند میرند که ۵ صبح برسند. باز هم من بودم و هوای تاریک و یک ترمینال سرد. ۲ ساعتی صبر کردم تا هوا روشن بشه. خوشبختانه اتوبوس به ترمینالی اومده بود که نزدیک مرکز شهر لاپاز بود. هاستلی که من انتخاب کرده بودم هم زیاد دور نبود. هوا نیمه بارونی بود و راه رفتن توی خیابان های شیب دار لاپاز سخت. اولین هاستلی که رفتم دست رد به سینه ام زد و گفت هیچ تخت خالی نداره! اولین و آخرین بار بود دیدم یک هاستل تو بولیوی ظرفیتش تکمیل باشه و تخت خالی نداشته باشه. یک هاستل دیگه همون نزدیکی بهم معرفی کرد. خوشبختانه هاستل بعدی تخت خالی زیاد داشت. ۱۰ دلار برای یک تخت توی اتاق ۸ نفره دادم. همیشه وقتی وارد اتاق هاستل میشم اول از همه تمیز بودن تخت، سرویس بهداشتی، و آب گرم رو چک میکنم. با استانداردهای بولیوی هاستل خیلی خوبی بود. یکی از مسافرهای اتاق دختری بود که چهره ای بسیار شبیه ایرانی ها داشت. ریتا اهل مراکش بود، ۳۰ سالش بود و تنهایی یک سفر بکپکری چند ماهه در آمریکای جنوبی رو داشت تجربه میکرد. مسیری که اون میرفت عکس مسیر من بود و همین کمک کرد بتونیم کلی اطلاعات مفید برای ادامه سفرمون با هم تبادل کنیم. ریتا رو دیگه ندیدمش ولی اون یک ساعت اونقدر به هم کمک کردیم که خاطره ش مثل یک دوست قدیمی برام مونده.
لاپاز ۵۰۰ سال پیش توی سراشیبی یک دره زیبا ساخته شده و به مرور رشد کرده تا جمعیتش رسیده به ۷۸۰ هزار نفری که الان هست. ارتفاع شهر متغیره و از ۳۱۰۰ متر توی بستر رودخانه خشکیده و کف دره شروع میشه تا برسه به ۴۰۵۰ متر! همین اختلاف ارتفاع باعث شده در عین حال که تردد توی شهر سخته ولی در عوض چهره دوست داشتنی ای پیدا کنه. من با شهرهای بزرگ و ترافیکشون مشکل دارم ولی لاپاز با اون میکروباس های (اتوبوس درون شهری) رنگارنگش و غذاهای خیابانی خوشمزش خیلی زود جاشو توی دلم باز کرد.
یکشنبه بود و هرچی دنبال یک آژانس مسافرتی برای خرید تور دوچرخه جاده مرگ گشتم آژانسی پیدا نکردم که باز باشه. بهترین کاری که میشد یکشنبه انجام داد دیدن بزرگترین بازار بولیوی یعنی یکشنبه بازار لاپاز بود. جامعه سنتی بولیوی باعث شده مردم علاقه شدیدی به خرید از بازارها و بساط هایی داشه باشند که توی کوچه و خیابان برپا میشه. اکثر فروشنده ها توی این بازارها چولیتا ها (Cholita) هستند. چولیتا که به گوش من واژه ای خنده دار میومد به زن های سرخپوستی گفته میشه که لباس های سنتی با دامن رنگارنگ میپوشند، یک کیسه خورجین مانند رو پشتشون نقش کیف رو بازی میکنه و از همه باحال تر یک کلاه کاسه ای کوچک روی سرشون هست. این کلاه های بامزه اولین بار برای کارگرای ساخت راه آهن از انگلستان به بولیوی آورده شدند، ولی چون مردای سرخپوست سرهای بزرگی داشتن کلاه ها بی استفاده شد. تجار انگلیسی هم برای اینکه ضرر نکنند بین مردم محلی شایعه کردند که گذاشتن این کلاه ها روی سر خانم ها توی اروپا خیلی فشن و مد هست. شایعه ای که خیلی زود بین زن های سرخپوست طرفدار پیدا کرد و تا امروز این کلاه تبدیل به جزء لاینفک چولیتاها شده. نحوه گذاشتن کلاه روی سر هم وضعیت تاهل چولیتا رو نشان میده: دقیقا در مرکز سر یعنی چولیتا متاهله و در کنار سر یعنی چولیتا مجرده و جوینده همسر.
معیارهای زیبایی افراد و این که کدام قسمت از بدن جنس مونث جذاب تره و بیشتر مورد توجه قرار میگیره توی فرهنگهای مختلف تفاوت داره. پسرهای بولیوی وقتی میخواند یک چولیتا رو بعنوان شریک زندگی انتخاب کنند به اولین چیزی که توجه میکنند مچ پاست. هر چقدر مچ پای چولیتا بزرگتر باشه خواهان بیشتری داره! اگه گذرتون به بولیوی خورد و خواستید یک دست لباس کامل چولیتایی بخرید یادتون باشه پول به اندازه کافی همراه ببرید. قیمت این لباس ها از ۲۰۰۰ دلار شروع میشه. تماشای مسابقه کشتی کج چولیتاها جزو برنامه های محبوب مردم لاپازه و در هفته چند شب برگزار میشه. با یک بلیط ۱۰ دلاری میشه ۲ ساعت کشتی کج مابین چولیتاها رو تماشا کرد. ولی جزو برنامه های مورد علاقه من نبود.
با سوار شدن به یک میکروباس سبزرنگ خودم رو به ایستگاه تله کابین رسوندم. با ترکیبی از ۴ تا میکروباس و تروفی میتونستم به یکشنبه بازار برم ولی حداقل دو ساعت طول میکشید، راحت ترین وسیله رفتن به اونجا تله کابین بود. یکی از معدود کارهای خوبی که مورالس برای مردم انجام داده احداث ۳ خط تله کابین در شهر لاپاز بود. بدلیل خیابان های باریک و شیب دار، لاپاز ترافیک وحشتناکی داره و رفت و آمد داخل شهر وقت زیادی میگیره. این ۳ خط تله کابین با عمری کمتر از یک سال و کرایه ناچیزشون در حالیکه کمک بسیار خوبی برای حمل و نقل عمومی بود برای من و سایر توریست ها یک جاذبه گردشگری بسیار ارزون هم محسوب میشد. هفته های اول راه اندازی تله کابین چولیتاها بدلیل ترس و اعتماد نداشتن به این وسیله عجیب سوارش نمیشدند. بعد از اینکه مهندسین براشون توضیح دادند حتی در صورت سقوط تله کابین دامن بزرگ اونها به عنوان چتر نجات عمل میکنه و آسیبی بهشون نمیرسه خیالشون راحت شد و به جمع استفاده کنندگان از تله کابین پیوستند ? (البته این جمله آخر جک معروفی بود که برای چولیتا ها ساخته بودند). رد شدن تله کابین از بالای خانه ها هم فرصتی برای دیدن معماری بسیار ساده حاشیه شهر و خانه هایی بود که حتی روی شیب ۸۰ درجه هم ساخته شده بودند! یکشنبه بازار بقدری بزرگ بود که توی ۲ ساعت فقط تونستم یک قسمت کوچیکش رو ببینم. سهم من از اون همه هیاهو ۲ تا پانچو، یک لیوان آب نارنگی، ۲ تا برش هندوانه، رقص و آواز چولیتاها و منظره بی نظیر شهر از اون بالا بود. توی مسیر بازگشت تله کابین از روی یک قبرستان خیلی عجیب رد شد. قبرها بصورت طبقاتی و روی زمین ساخته شده بودند.
مورالس، پوپولیستی برای تمام فصول
توی خیابانهای شهر پوسترهای انتخابات فراوان بود. خیلی از نامزدها از عکس دو نفره با مورالس برای تبلیغات استفاده کرده بودند. قبلا عکسهای تک نفره مورالس سرتاسر بولیوی و حتی توی جاده ها توجهم رو جلب کرده بود. مورالس و سیاست های پوپولیستیش مردم رو به دو دسته تقسیم کرده. دسته اول هوادارانش و دسته دوم ،که بیشتر از قشر تحصیلکرده جامعه هستند، مخالفانش. سال ۲۰۰۵ که برای اولین بار رئیس جمهور شد بولیوی یک کشور کاملا ورشکسته بود. رئیس جمهور قبلی که ملیت بولیوی-آمریکایی داشت خزانه کشور رو خالی کرده و به آمریکا فرار کرده بود. آمریکا هیچوقت حاضر نشد اون رو برای محاکمه به بولیوی استرداد کنه و اوضاع روابط بولیوی و آمریکا شد چیزی شبیه روابط ایران و آمریکا. مورالس به عنوان اولین رئیس جمهور سرخپوست بولیوی تقریبا همه کابینه ش رو از بین سرخپوست هایی که تجربه کافی نداشتند انتخاب کرد و به عنوان اولین اقدامش دستور داد حقوق رئیس جمهور و اعضای کابینه به کمتر از نصف کاهش پیدا کنه. با کمک مجلس تغییرات زیادی در قانون اساسی داد از جمله اسم کشور رو به “کشور چند ملیتی بولیوی” تغییر داد. سال ۲۰۰۹ باز هم برنده انتخابات شد ولی این بار دیگه خبری از انتخاب گسترده سرخپوست ها توی کابینه نبود. طبق قانون بولیوی هر شخص بیشتر از دو بار نمیتونه رئیس جمهور باشه. مورالس با این ادعا که سال ۲۰۰۵ که انتخاب شده اسم کشور بولیوی بوده و چون اسم کشور بعد تغییر کرده بنابراین عملا یک بار رئیس جمهور کشور چند ملیتی بولیوی بوده برای بار سوم توی انتخابات سال ۲۰۱۴ شرکت کرد.
مورالس حرف های جالب زیاد زده که خیلی هاش بیشتر شبیه جک هست. ممنوع کردن کاندوم، تشویق زنان به بچه دار شدن در سن کم و مالیات دادن زنان بدون بچه از مواردیه که همگی به عذرخواهی از جامعه زنان بولیوی ختم شد. مورالس برای اینکه زیاد از حرف هاش عقب نشینی نکرده باشه با کمک مجلس قانونی برای پرداخت کمک هزینه به زنان صاحب فرزند تصویب کرد. از دوستان صمیمی مورالس، هوگو چاوز و محمود احمدی نژاد بودند.
روز دوم: تور مجانی پیاده روی، هایده در بولیوی و دره ستاره
دوشنبه شده بود و اولین کاری که باید انجام میدادم رزرو تور دوچرخه جاده مرگ بود. با کمک از راه دور دوستم پیام که قبلا لاپاز اومده بود خیلی زود دفتر آژانس نو فیر ادونچرز رو پیدا کردم و ارزونترین تور ممکن رو به قیمت ۳۸ دلار خریدم. ترمز مهمترین نکته برای دوچرخه سواری تو جاده مرگه. حتما ترمز دوچرخه ای که انتخاب میکنید رو خوب تست کنید. موارد دیگه مثل سیستم تعلیق و … بستگی به این داره که برای راحتی چقدر بخواهید هزینه کنید.
بعد از اینکه خیالم از تور دوچرخه راحت شد رفتم به سمت زندان سن پِدرو (San Pedro)، جایی که قرار بود تور پیاده روی مجانی (Free Walking Tour) ساعت ۱۰ شروع بشه. لاپاز ۳ یا ۴ تا تور پیاده روی داره و من به توصیه ریتا تور کلاه قرمزها رو انتخاب کرده بودم. حدود ۳۰ نفر توریست از کشورهای عمدتا اروپایی توی تور شرکت کرده بودند. راهنماهای تور ۲ تا دختر دانشجوی دوست داشتی اهل لاپاز بودند و انگلیسی رو خیلی خوب و شمرده صحبت میکردند. بعد از معارفه شرکت کنندگان راهنماها توضیح دادند که بدلیل محبوبیتی که مورالس بین مردم کوچه بازاری داره توی صحبتمون بجای اسمش از آقای ایکس استفاده میکنیم. کُد بعدی کوکائین بود که قرار شد بجاش از کلمه شکر استفاده بشه. تور از کنار زندان سن پدرو شروع شد که تا همین چند سال قبل میشد با کمی رشوه رفت داخلش و از زندگی عجیب و غریبی که اونجا داره میگذره سر در آورد. قسمت عمده تور به گشت و گذار توی بازار سبزیجات، بازار صنایع دستی و چندتا بازار دیگه گذشت همراه با داستان های جالبی که راهنماها از بولیوی، تاریخ و مردم برامون تعریف میکردند. البته بازار به معنی پاساژ نیست. اونجا هر خیابان رو یک صنف برای خودش اشغال کرده و توی پیاده رو و حتی وسط خیابان مشغول کاسبی هستند. جالبترینش بازار جادوگرا بود که ظاهرا توی جامعه خرافاتی بولیوی کاسبی خوبی هم داشتند. از یک بازار که به سبک امروزی ساخته شده بود و هدفش جمع کردن فروشنده ها از خیابان های مرکز شهر بود هم دیدن کردیم. مورالس موقع ساختن این بازار بزرگ و چند طبقه یادش رفته بود اینجا بولیویه و اون موقع که ۱ سال از راه اندازی گذشته بود همچنان ۹۰ درصد حجره ها و مغازه ها خالی بود!
من نمیدونم توی ایران دقیقا چند مدل سیب زمینی داریم ولی مطمئنم تنوع سیب زمینی توی آمریکای جنوبی بیشتر از ایرانه. به گفته راهنما فقط توی منطقه لاپاز حدود ۴۰۰ نوع سیب زمینی مختلف وجود داره و در کل آمریکای جنوبی این تنوع به هزار گونه هم میرسه!
بعد از ۳ ساعت بالا و پایین رفتن توی کوچه پس کوچه های لاپاز در میدان موریلو یا میدان مایور (میدان بزرگ) جایی که اکثر اتفاق های سیاسی معاصر بولیوی اتفاق افتاده بود، تور تموم شد. در آخر تور مجانی هر کدام از شرکت کننده ها با در نظر گرفتن اینکه تور چقدر براشون مفید و جذاب بوده مبلغی رو به راهنماها دادند. قبل از خداحافظی یک سوال در مورد روابط بولیوی و آمریکا که حدس میزدم فقط برای من جالب باشه از راهنما پرسیدم. جوابش سورپرایزم نکرد: “درسته که رئیس جمهور قبلی با خزانه کشور فرار کرد به آمریکا و همچنان آمریکا اون رو برای محاکمه تحویل بولیوی نمیده، ولی به نظرم مقصر اصلی ما بودیم که یک فرد دو ملیتی رو بعنوان رئیس جمهور انتخاب کردیم. هرچی که بوده گذشته و الان اگه بخواهیم پیشرفت کنیم چاره ای جز گفتگو و حل مشکلاتمون با آمریکا نداریم.”
برنامه بعدی برای اون روز دیدن هایده بود. هایده رو به واسطه برادرش آلفردو که مدت زیادی توی ایران سفر کرده بود می شناختم ولی این که چرا اسمش رو گذاشتند هایده و معنیش چیه خودش هم نمیدونست. مهمان نوازی ایرانی ها خیلی به مذاق آلفردو خوش اومده بود و به خانوادش توصیه کرده بود اگه ایرانی دیدید جبران کنید. هایده پیشنهاد کرد برای ناهار بریم رستورانی که غذاهای سنتی داشته باشه. ناهاری که برام سفارش داد شامل ماهی نمکی، گوشت لامای نمکی و دودی، دو مدل ذرت، سیب زمینی، تخم مرغ، باقالا و نان و پنیر محلی بود. چیزی که بیشتر از طعم غذاها بهم چسبید حساب کردن غذای من توسط هایده موقع خروج از رستوران بود ?
هایده دانشجوی موسیقی بود و اینطور که خودش میگفت سرش خیلی شلوغ بود. یک ساعت وقتش رو برای دیدن من خالی کرده بود. بعد از ناهار ازش پرسیدم چطوری میشه به دره ستاره رفت. مکانش بیرون شهر بود و بعد از اینکه کلی توضیح داد چجوری با تروفی و میکروباس برم اونجا، دوباره حس مهمان نوازیش گل کرد و گفت بیا با ماشین خودم میبرمت! حدود یک ساعت و نیم طول کشید تا برسیم به جایی که بهش می گفتند دره ستاره. اولین چیزی که چشمم افتاد بهش ۱۵ تا پرچمی بود که داشتند توی باد میرقصیدند. چقدر مسرت بخشه ببینی پرچم کشورت اون ور دنیا به احتزاز در اومده ☺
هایده ورودی رو نشونم داد و گفت چون عجله داره باید برگرده و به تمرین گروه موسیقیش برسه. جلوش رو گرفتم و قول دادم کل دره ستاره رو توی ۲۰ دقیقه میبینم و با هم برمیگردیم لاپاز. بعد از کمی فکر کردن قبول کرد. برای ورود به مسیری که برای پیادهروی توی دره ستاره ایجاد شده بود مبلغ ناچیزی در حد یک دلار پرداخت کردیم. فرمت سنگها و فرسایش اون باعث شده بود مردم محلی ساخت این دره رو به فرازمینی ها نسبت بدهند. هم داستان نامگذاری و هم شکل سنگ های دره بی شباهت به دره ستاره افتاده جزیره قشم نبود. خیلی سریع در عرض نیم ساعت دره رو دیدیم و برگشتیم به سمت لاپاز. هنگام خداحافظی هایده عذرخواهی کرد که بدلیل شلوغ بودن خونشون اتاق خالی برای من ندارند و دعوتم کرد اگه با خوابیدن روی کاناپه مشکلی ندارم هر وقت دوست داشتم برم اونجا. منم قول دادم چندتا از آهنگ های هایده رو براش بفرستم.
پیدا کردن یک شام خوشمزه توی لاپاز آسان ترین کار ممکنه. این شهر برای کسانی که اهل غذای خیابانی باشند مثل بهشت میمونه. هر وقت و هر کجا آدم گرسنش بشه یک دکه هست که میشه ازش یک چیزی برای خوردن گرفت. همبرگر خیلی گرون باشه ۱ دلار! غذای خیابانی لاپاز یک فرق عمده با چیزی که قبلا توی جنوب شرق آسیا دیده بودم داشت و اونم قابل خوردن بودن و خوشمزه بودنشه. از اون ادویه های عجیب غریب و بوهای ناخوشایند غذاهای چشم بادامی ها خبری نبود. تنها مشکل من استفاده بسیاز زیاد باقالی توی غذاهاشون بود. برای من که باقالی میتونه به کشتنم بده قدری کار رو سخت میکرد و باید به دقت اجزای تشکیل دهنده غذا رو آنالیز میکردم.
روز سوم: جاده مرگ، جاده ای سرشار از زندگی
تور دوچرخه سواری ساعت ۷:۵۰ شروع شد. حدود ۱ ساعت هم طول کشید تا بقیه شرکت کنندگان رو سوار کنیم و از لاپاز خارج بشیم. گروه خیلی کوچکی داشتیم. بجز من یک پسر نیوزلندی و یک مرد مسن اهل باواریای آلمان که توی رزومش صعود به قله دماوند هم بود شرکت کرده بودند. با راهنمای تور و راننده کلا ۵ نفر میشدیم. بعد از مدتی رانندگی توی جاده کوهستانی جایی که جی پی اس من ارتفاع ۴۷۰۰ متر رو نشون میداد توقف کردیم.
دوچرخه ها رو از روی وَن آوردیم پایین و تجهیزات ایمنی شامل کلاه، زانوبند، محافظ آرنج و جلیقه رنگی را پوشیدیم. حدود ۲۰ دقیقهای راهنما مسائل ایمنی و مواردی که باید برای دوچرخه سواری توی اون جاده رعایت میکردیم رو توضیح داد.
جاده آسفالت بود و ماشینهای سنگین هم توی جاده تردد داشتند. سوز سردی میومد و خصوصا انگشت های دستم بدجور بی حس شده بود. هوا کمی ابری بود ولی خدا رو شکر بارون نیومد. با کمی ترس شروع کردم ولی خیلی زود دیگه چیزی نبود بجز لذت محض! مناظر کوهستان بی نهایت زیبا بود. برف هایی که در حال آب شدن بود آبشارهای کوچکی درست کرده بود که قابل شمارش نبود. هیچ نیازی به پدال زدن توی اون جاده سراشیبی نبود. چون وزن من کمتر از بقیه بود سرعتم هم کمتر از بقیه بود. موبایلم نشون میداد که سرعتم بین ۵۰ تا ۶۰ کیلومتر در ساعت بستگی به شیب جاده متغیر بوده. راهنما هر ۱۵ دقیقه دو نفر دیگه رو متوقف میکرد هم برای عکس گرفتن و هم اینکه من به گروه برسم. کمی بیش از ۶۰ کیلومتر توی اون جاده رویایی دوچرخه سواری کردیم و دوباره سوار وَن شدیم.
مرحله بعدی دوچرخه سواری توی جاده مرگ قدیم بود. این قسمت از جاده خاکی بود و خوشبختانه چند سالی میشد که توسط خودروها استفاده نمیشه. ارتفاعمون کم شده بود و هوا هم در حال گرمتر شدن. لباس عوض کردیم و یک دوچرخه سواری ۲ ساعته رو شروع کردیم. مناظر اطراف عوض شده بود و کوه های پوشیده شده با برف جای خودش رو داده بود به کوه های سرسبز و جنگل های استوایی.
بدلیل ناهموار و سنگلاخی بودن جاده اینجا دیگه نمیشد با سرعت بالا حرکت کرد. تنها کاری که باید میکردم ترمز گرفتن با تمام قدرت بود. یکی دوبار زمین خوردن و چندتا تاول ناقابل کف دستم یادگار من از اون قسمت مسیر بود. جاهای مختلف جاده صلیب گذاشته بودند که نشون میداد اون قسمت یک خودرو به ته دره سقوط کرده و تعدادی کشته شدند. کمی باورش سخت بود قبلا توی همچین جاده ای اتوبوس و کامیون رانندگی میکرده!
قسمت های آخر مسیر که ارتفاع از سطح دریا ۱۲۰۰ متر شده بود، هوا گرم و شرجی و پشه ها هم حمله کرده بودند. دوست داشتم زودتر سوار ماشین بشیم. البته ماشینمون از جاده دیگه ای اومده بود و آخر جاده مرگ منتظر ما بود. از دور شهر کوچک کوروئیکو Coroico توی دامنه کوه که یکی از دروازه های ورود به آمازون هست پیدا بود. متاسفانه فرصت دیدن آمازون توی بولیوی رو نداشتم. یک حمام داغ و بعدش ناهار توی یک کمپ جنگلی مهمان تور بودیم. علاوه بر گروه ما چندتا گروه دوچرخه سوار دیگه هم برای ناهار اونجا بودند. این کمپ زیبا صاحب خیلی جالبی داشت. یک خانم مجارستانی که ۱۰ سال پیش دست دو تا فرزندش رو گرفته بود و برای یک زندگی آروم مهاجرت کرده به بولیوی. تازه نه یک شهر بزرگ بولیوی، جایی وسط جنگل و نزدیک یک روستا! پسر بزرگش که حدود ۲۰ سال سن داشت حتی یک کلمه هم انگلیسی بلد نبود، فقط مجارستانی و اسپانیایی!
بعد از ناهار با خودروی وَن به سمت لاپاز حرکت کردیم. این بار از یک جاده با کیفیت بسیار خوب و تعداد پل های فراوان حرکت میکردیم. جاده ای که بر اساس هزینه ای که برای ساخت هر کیلومترش صرف شده گرونترین جاده ی آمریکای جنوبی تا سال ۲۰۱۴ بود. هوا هنوز روشن بود که به شهر لاپاز رسیدیم. توی دفتر آژانس یک دیویدی شامل عکس ها و فیلم هایی که راهنما اون روز گرفته بود بعلاوه یک تیشرت یادگاری که روش نوشته شده بود “من جزو نجات یافتگان جاده مرگ هستم” گرفتم و پیاده حرکت کردم به سمت هاستل.
با اینستاگرام در سفرها همراه من باشید. @safarnevesht
توی مسیر وقتی داشتم از بازار رد میشدم از پشت سر آبی که با شِن ترکیب شده بود پاشیده شد روی سرم. برگشتم ببینم چه خبر شده ولی همه آدم ها در حالت عادی مشغول رفت و آمد بودند. ناگهان حس کردم یک دست داره میره توی جیب شلوارم. محکم موبایلم رو از روی شلوار گرفتم. نزدیک بود جیب برهای حرفهای موبایلم رو بدزدند! اتفاقی که اگه میفتاد با توجه به اطلاعاتی که روی گوشی داشتم ادامه سفر رو خیلی سخت میکرد. خدا رو شکر به خیر گذشت.
وقتی به هاستل رسیدم به هایده زنگ زدم و پرسیدم آیا امشب میتونم برم خونشون که اون هم با کمال میل قبول کرد. وسایلم رو از هاستل جمع کردم و توی یکی از میدان های شهر با هایده قرار گذاشتم. با ماشینش اومد دنبالم و رفتیم خونشون. هنوز وارد حیاط نشده دوتا سگ فسقلی ولی بسیار جیغ جیغو به استقبالم اومدند. به خودم کلی ناسزا گفتم که چرا ازش نپرسیدم سگ داری یا نه. خانه نسبتا بزرگی داشتند که اکثر اتاق هاش رو به خارجی هایی که بلند مدت توی لاپاز ساکن بودند اجاره داده بودند. پذیرایی سرد و نمور خونه هم سهم من بود. با دیدن سگ هایی که روی کاناپه لم داده بودند و بوی ادرارشون توی فضا موج میزد مطمئن شدم کاناپه محل خواب من نیست. بعد از کمی گپ زدن با سایر مهمان ها یک گوشه پذیرایی با تعدادی صندلی برای خودم فضای محصوری درست کردم که سگ های پر رو بهم دسترسی نداشته باشند و نصف شب نتونند روی صورتم راه برند و احتمالا کارهای بد بکنند!
روز چهارم: خداحافظ لاپاز
اولین و آخرین اقامتم توی یک خونه بولیویایی چندان دلچسب نبود. سالن پذیرایی سیستم گرمایش نداشت، پتو به اندازه کافی نداشتم و سگ ها هم تا صبح پارس کردند. وقتی بیدار شدم هایده خونه نبود. یک یادداشت براش گذاشتم و گفتم تصمیم گرفتم امروز از لاپاز برم. با اینکه لاپاز رو خیلی دوست داشتم ولی دیگه وقت رفتن بود. خیلی جاهای دیگه تو آمریکای جنوبی رو دوست داشتم ببینم و وقتم محدود بود. البته ارتفاع زیاد لاپاز و مشکل نفس کشیدن هم باعث میشد میل بیشتری به رفتن داشته باشم. راه افتادم به سمت همون ترمینالی که اتوبوسم موقع رسیدن به لاپاز توقف کرده بود. طبق برآوردم باید حداکثر نیم ساعته میرسیدم ولی ۲ ساعت تو راه ترمینال بودم. تا اون روز خیال میکردم فرانسه بیشترین تعداد اعتصاب رو توی کل دنیا داره اما اون روز فهمیدم کاملا در اشتباهم و بولیوی در زمینه اعتصاب و بستن خیابان حرف اول رو میزنه (این مطلب رو به استناد حرف مردم محلی گفتم، ولی واقعا زیاد اعتصاب دارند). دو شب قبل یک راه بندان کوچک توسط چند تا چولیتا دیده بودیم ولی امروز چند جای شهر و چند گروه از مردم اعتصاب کرده بودند و راه ها رو بند آورده بودند.
به ترمینال که رسیدم فهمیدم اولین اتوبوس برای مقصد بعدی من یعنی شهر ساحلی کوپاکابانا ساعت ۱۵:۳۰ هست. با پرس و جو متوجه شدم اتوبوس های کوچک از جلوی قبرستان شهر هر نیم ساعت به سمت کوپاکابانا و دریاچه تی تی کاکا حرکت میکنند. با یک میکروباس رفتم به سمت قبرستان و خوشبختانه دیگه به اعتصاب و راه بندان بر نخوردم. قبل از حرکت اتوبوس ۱۰ دقیقه فرصت داشتم که برم داخل این قبرستان عجیب که قبلا با تله کابین از بالای سرش رد شده بودم رو ببینم. تا حالا قبرستان با قبرهای چند طبقه و بالای سطح زمین ندیده بودم. با توجه به کوچکی هر قبر حدس میزنم خاکستر مرده ها و یا حداکثر یک عضو از هر جسد رو داخل قبر قرار میدادند.
دریاچه تی تی کاکا مرتفع ترین دریاچه قابل کشتیرانی دنیا و جزیره خورشید
دریاچه تی تی کاکا (Titicaca) با قرار گرفتن در ارتفاع ۳۸۰۰ متری کوه های آند لقب مرتفع ترین دریاچه قابل کشتیرانی دنیا رو مال خودش کرده. دو کشور بولیوی و پرو این دریاچه آب شیرین و منابعش رو بین خودشون تقسیم کردند. بدلیل غنی بودن خاک منطقه اطراف دریاچه تمدن های کوچک و بزرگی از هزاران سال قبل اطراف دریاچه شکل گرفتند. مساحت دریاچه تی تی کاکا ۸۴۰۰ کیلومتر مربع هست که از دریاچه ارومیه قبل از خشکسالی هم بزرگتره. اسم با نمک تی تی کاکا به معنی صخره یوزپلنگ، از یکی از صخره های جزیره خورشید (Isla del Sol) که شبیه یوزپلنگ هست گرفته شده. شکل کلی دریاچه هم از بالا شبیه یوزپلنگ در حال شکار خرگوش هست. ۴۱ جزیره هم سرتاسر این دریاچه عمیق پراکنده شدند که بزرگترینش به اسم جزیره خورشید در قسمت بولیوی دریاچه قرار گرفته.
اتوبوس لاپاز به کوپاکابانا علاوه بر پیرمردی که کنارم نشسته بود و سعی میکرد اسپانیایی بهم یاد بده نکته جالب دیگه ای هم داشت. کمک راننده یک چولیتا بود که علاوه بر چایی دادن دست شوفر و شیر دادن به کودکش، مسوولیت کنترل مسافرهای چموش رو هم به عهده داشت. بعد از ۱ ساعت و نیم جاده رسید به کنار دریاچه تی تی کاکا و مناظر اطراف بسیار زیبا و چشم نواز شد. اتوبوس توی یک شهر کوچک توقف کرد و با قایق از یک تنگه ۸۰۰ متری رد شدیم. اتوبوس رو هم سوار یک بارج خیلی کوچک کردند و از تنگه عبور دادند.
ادامه مسیر با خراب شدن چندباره اتوبوس خسته کننده شده بود. تنها سرگرمی من و بقیه مسافرها تماشای چولیتایی بود که آستین ها رو بالا زده بود و تو دل موتور اتوبوس داشت به راننده کمک می کرد. مسیری که باید ۳ ساعت و نیم می رفتیم ۵ ساعت طول کشید و موقع غروب آفتاب به کوپاکابانا رسیدیم.
کوپاکابانا بزرگترین شهر بولیوی در ساحل دریاچه تی تی کاکا، حدود ۶۰۰۰ نفر بیشتر جمعیت نداره. یک زوج هلندی توی لاپاز یک مسافرخانه با قیمت مناسب رو بهم توصیه کرده بودن. جالب اینکه هیچ کس اسم و آدرس این مسافرخانه رو بلد نبود و ۲۰ دقیقه طول کشید تا توی شهر به این کوچکی بتونم پیداش کنم. پذیرش مسافرخانه یک دختربچه ۱۰ ساله بود. با مترجم موبایل بهش گفتم ارزونترین اتاق رو می خوام. با ۸ دلار یک اتاق روی پشت بام (بالای طبقه سوم) گرفتم. اتاق تمیزی بود و ۲ تا اتاق دیگه رو پشت بام هم خالی بودند. با منظره ای که از دریاچه داشتم و مالکیت کلیه اتاق های پشت بام میتونستم تصور کنم یک پنت هاوس اجاره کردم ☺
شهر کوپاکابانا بر خلاف کوچکیش زنده بود و غذافروشی ها و کافه ها تا نیمه شب باز بودند. توی یک رستوران شلوغ همراه با اجرای موسیقی زنده ۳ تا بکپکر آرژانتینی مشغول شام خوردن شدم. دو تا پسر چینی اجازه گرفتند سر میز من بشینند. عبدو و دوستش پس از مدتی کار کردن در چین پولی پس انداز کرده بودند و اون موقع ۲ سال از شروع سفرشون می گذشت. با این دو تا دوست چینی درد مشترکی داشتیم. برای همه مون گرفتن ویزای کشورهای مختلف بزرگترین چالش بود. من تا اون روز نمی دونستم چینی ها برای گرفتن ویزا حتی از ایرانی ها هم بیشتر مشکل دارند! عبدو چند تا تکنیک خوب برای گرفتن ویزا یادم داد. شام خیلی آموزنده ای بود ?
آخرین روز اقامتم در بولیوی یک روز خیلی شلوغ بود. ساعت ۷ صبح توی پنت هاوسم بیدار شدم. صبحانه مفصل مسافرخانه شامل نون، کره، مربا و آب جوش رو خوردم! اتاق رو تحویل دادم و از صاحب مسافرخانه درخواست کردم کوله پشتیم تا عصر اونجا بمونه. از اولین آژانس مسافرتی که باز کرد بلیط اتوبوس کوپاکابانا به کوسکو (Cusco) توی پرو رو خریدم. قیمت بلیط بستگی به اینکه اتوبوس مال بولیوی باشه یا پرو متفاوت بود. اتوبوس های پرویی توی این مسیر کیفیت خیلی خوبی دارند و قیمتشون هم ۳۰-۴۰ درصد گرونتره. انتخاب من یک اتوبوس پرویی به قیمت ۱۲۰ بولیویانو (۱۸ دلار) برای ساعت ۱۸:۳۰ بود. خرید بعدی تور یکروزه جزیره خورشید به قیمت ۳۰ بولیویانو بود. تور ساعت ۹ صبح از اسکله کوپاکابانا با یک قایق بیست نفری شروع شد. قایق سواری توی هوای خنک و آفتابی و هم صحبتی با زوج برزیلی کنارم نوید یک روز خوب رو می داد. رنگ آب دریاچه از همه رنگ های آبی که قبلا دیده بودم آبی تر بود. کوه های سفید پوش ۶۰۰۰ متری که در افق دریاچه پیدا بود آبی دریاچه رو جذاب تر می کرد. از کنار جزیره ماه (Isla de la Luna) رد شدیم و بعد از حدود ۹۰ دقیقه به شمال جزیره خورشید رسیدیم.
جزیره خورشید فاقد جاده و وسیله نقلیه موتوری هست. توی کل جزیره ۸۰۰ تا خانواده زندگی می کنند و درآمد اصلیشون از کشاورزی و ماهیگیری تامین میشه. دو تا گزینه برای ادامه تور داشتم، گزینه اول پیاده روی ۳ ساعته به سمت جنوب جزیره و از همونجا سوار قایق شدن و برگشت به کوپاکابانا. گزینه دوم پیاده روی کوتاه به سمت شمال جزیره و دیدن تعدادی از ۸۰ سایت تاریخی و باستانی جزیره. از اونجایی که پیاده روی در ارتفاع ۴۰۰۰ متری چندان راحت نیست اکثر شرکت کنندگان از جمله من گزینه دوم رو انتخاب کردیم. یک راهنمای بومی جزیره هم همراه ما بود و در مورد تاریخچه جزیره و مکان های مختلف به زبان اسپانیایی توضیح می داد. به کمک دوست های برزیلی هر ۱۰ دقیقه که پیرمرد راهنما توضیح می داد من ۱ دقیقه به صورت فشرده اطلاعات رو می گرفتم.
جزیره خورشید بین بومی ها تقدس خاصی داره و اعتقاد به وجود انرژی های آسمانی در جزیره دارند. توی مسیر از کنار چند تا مسافرخانه ساده و دوست داشتنی گذر کردیم. شاید اگه ارتفاع بولیوی و مشکل نفس کشیدن اذیتم نمی کرد یک روز دیگه بولیوی می موندم و لذت اقامت در جزیره خورشید و دیدن آسمانی که پرستاره بودنش قابل حدس بود رو تجربه می کردم.
بعد از حدود ۴۵ دقیقه رسیدیم به خرابه های یک روستای قدیمی و جایی که بهش می گفتند میز تشریفات. دور این میز سنگی بزرگان قوم جلسات مهم رو برگزار می کردند، برای خدایان قربانی انجام می دادند و صد البته جشن می گرفتند. پیرمرد پس از اتمام حرف هاش و نشان دادن مسیر برگشت از همه نفرات درخواست کرد در ازای توضیحاتی که داده ۲۰ بولیویانو بهش پرداخت کنند. نمی دونم چجوری روش شد از منی که یک کلمه حرفاش رو هم نفهمیدم درخواست پول بکنه. جواب من یک لبخند و دستی روی شونش به معنی خداقوت بود.
بعد از بازگشت به اسکله شمالی سوار قایق شدیم و نیم ساعت بعد توی اسکله جنوبی جزیره خورشید برای ناهار توقف کردیم. یک تکه ماهی که خیلی ساده سرخ شده بود همراه با منظره دریاچه تی تی کاکا و کوههای برفی سر به فلک کشیده آخرین ناهار من در بولیوی بود. بعد از ناهار سوار قایق شدیم و به سمت کوپاکابانا حرکت کردیم. نزدیک پنج عصر به ساحل کوپاکابانا رسیدیم. توی مسیر مسافرخانه و گرفتن کوله پشتی یک بار دیگه عبدو و دوستش رو دیدم. راجع به ویزای کلمبیا از عبدو سوال کردم. خیلی صریح بهم گفت که بیخیال ویزای کلمبیا بشم. توصیه ای که ۱ ماه بعد بهش بی توجهی کردم و زمان و پولم رو به هدر دادم.
اتوبوس دقیقا ساعت ۱۸:۳۰ از میدان مرکزی کوپاکابانا به مقصد پرو و شهر کوسکو حرکت کرد. تمیزی و کیفیت اتوبوس با اتوبوس های وی آی پی ایران برابری می کرد. مهماندار هم لباسش به تمیزی و زیبایی مهماندارهای هواپیما بود و از اون چولیتای بامزه اتوبوس قبلی خبری نبود! تعداد مسافرها چیزی حدود ۱۰ نفر بود و اکثر صندلی های اتوبوس دوطبقه خالی بود. بعد از ۳۰ دقیقه به مرز بولیوی و پرو رسیدیم. مامور مرزی بولیوی بعد از ۱۰ دقیقه کلنجار رفتن با پاسپورت من و صحبت با مافوقش مهر خروج از بولیوی رو زد توی پاسپورتم و سفر من به بولیوی رسما به پایان رسید.
برنامه پیشنهادی سفر به بولیوی
با خودم فکر می کردم کمتر کسی از ایران بخواهد به بولیوی سفر کنه اما برای خود من هم جالب بود توی این ۳ ماهی که دارم از بولیوی مینویسم ۳ نفر پیام دادند که برنامه سفر به اونجا رو دارند و دو نفرشون برنامه قطعی داشتند. برنامه سفر من به بولیوی ۱۳ روز و ۱۲ شب بود. اگر بخواهم به کسی پیشنهاد سفر به اونجا رو بدهم یک برنامه ۳ هفته ای به شکل زیر میتونه دید نسبتا خوبی از اونجا به بازدید کننده بدهد:
- لاپاز و جاده مرگ ۴ روز
- دریاچه تی تی کاکا و جزیره خورشید ۳ روز
- جنگل های آمازون ۳ روز
- کویر نمک سالار دو اویونی ۲ الی ۴ روز
- پوتوسی ۲ روز
- سوکره ۳ روز
- کوچابامبا ۲ روز
- سانتاکروز و روستاهای اطرافش ۳ روز
بهترین زمان سفر و بلیط پرواز بولیوی
بهترین زمان برای سفر به بولیوی مهر تا اسفند یعنی بهار و تابستان اونجا هست. فصل های سرد بولیوی (همزمان با بهار و تابستان ما در نیمکره شمالی) چندان لذت بخش نیست. قیمت پرواز از ایران به بولیوی بطور غیر منطقی گرونه و شاید بهترین کار ترکیب سفر بولیوی با سفر بریل باشه. پرواز رفت و برگشت از شهر سائوپائولو برزیل به بولیوی ۳۰۰ الی ۴۰۰ دلاره. گزینه ارزونتر اینه که مثل من زمینی از برزیل یا پرو به بولیوی برید.
هزینه های سفر به بولیوی
با کمتر از ۱۰۰ دلار میشه توی یک هتل خیلی خوب اقامت کرد. ۳۰ الی ۶۰ دلار برای اقامت در هتل خوب در نظر بگیرید و قیمت مسافرخانه ها هم از ۵ تا ۱۵ دلار متغیره. قیمت یک تخت توی هاستل (گزینه من در بولیوی) حداکثر ۱۰ دلاره. یک وعده غذا از ۱ دلار برای یک غذای خیابانی نه چندان تمیز تا ۵-۶ دلار برای یک رستوران خوب میتونه باشه. حمل و نقل بین شهری تقریبا همه جا با اتوبوس هست و مسیرهای ریلی هم محدوده هم کیفیتش از اتوبوس پایینتره. قیمت اتوبوس بین شهری بستگی به کیفیت اتوبوس (کاما، سِمی کاما و یا نرمال) داره و حدودا ۰.۵ الی ۱ دلار برای هر ساعت میشه. تاکسی های داخل شهر قیمتشون از تاکسی های تهران کمتره. اتوبوس های داخل شهری به اسم میکروباس هم حدود ۰.۲ دلار میشه.
کلیه هزینه های سفر من به بولیوی ۳۸۰ دلار شد. در زیر هزینه های بزرگ آورده شده:
- خرید دو عدد سیم کارت، ۶۵ بولیویانو
- ۸ عدد بلیط اتوبوس بین شهری، ۵۸۰ بولیویانو
- ۸ شب اقامت در هاستل، ۴۵۵ بولیویانو
- ۳ بار خشکشویی لباس، ۹۰ بولیویانو
- تور معدن پوتوسی، ۱۰۰ بولیویانو
- تور دوچرخه سواری جاده مرگ، ۲۵۰ بولیویانو
- سایر هزینه ها شامل غذا و میوه و نوشیدنی، تاکسی و حمل و نقل درون شهری، ورودی اماکن گردشگری و …، ۸۷۵ بولیویانو
- ویزا، ۳۰ دلار
هر دلار در زمان سفر معادل ۳۱۰۰ تومان
هر دلار در زمان سفر معادل ۶.۹ بولیویانو
کل هزینه سفر به تومان: ۱,۱۸۰,۰۰۰
با اینستاگرام در سفرها همراه من باشید. @safarnevesht
تاریخ سفر: مهرماه ۱۳۹۳
پینوشت: شاید بدلیل همراهی با دوستام توی سوکره بود که بعضی از اسامی و جزئیات را فراموش کرده بودم. واسه نوشتن این پست با یکی از همون دوستان تماس گرفتم و به همون گرمی و صمیمیت ۱۴ ماه قبل جوابم را داد. شاید مردم بولیوی در نگاه اول کمی غیر دوستانه و عجیب بنظر برسند اما ته دلشون مثل بقیه مردم آمریکای جنوبی میشه صمیمیت و محبت رو دید.
احمد خانی عاشق سفر و دیدن سرزمین های متفاوت
۲۰۵دیدگاه
سلام آقای خانی بزرگوار
فکر میکنم سفارت بولیوی دیگر ویزایی صادر نمیکند، چون چند جا که خواندم، مدتی است که سفارت به بهانه تمام شدن استیکر ویزا، از مراجعین میخواهد که ویزا را در بدو ورود به بولیوی دریافت کنند. اگر امکانش هست درباره مدارک و اقدامات لازم برای دریافت ویزا در بدو ورود بولیوی اطلاعاتی بدهید.
سلام دوست عزیز
اطلاعات از کسی که به تازگی بولیوی رفته باشه گرفتم اینجا به روزرسانی می کنم.
سپاس فراوان از لطف شما.
سلام و عرض ادب.انتخاب شما در کنار سفر برزیل (کارناوال) ، بولیوی یا پرو؟
سلام آقای خانی عزیز
با آرزوی سلامتی و آرامش همیشگی برای شما .
یه سؤالی همیشه توی ذهنم با خواندن مطالب و سفرنوشت های بحق ارزشمند شما
ایجاد میشه و اون هم اینه که حبس طبق تجربیات فرد دنیا دیده ای مثل شما، ما اگه اون یکی رو میداشتیم خیلی خوب بود.
سلام دوست عزیز
متوجه سوالتون نشدم
سلام وقت بخیر
امنیت کشور بولیوی چطور بود؟
رفتارشان با خانوم ها چطور بود؟
با تشکر
سلام، هر دو مورد خوب
شما عالی هستید ، صادق و یکرنگ ، درود بر شما ، من لذت بردم ،دارم یک کتاب داستان مینویسم که توی بولیوی اتفاق میفته ، اطلاعات شما هم به سرچهای قبلیم کمک شایانی کرد،ممنون از شما
سلام دوست عزیز
ممنون از لطفتون
آرزوی موفقیت در نوشتن کتابتون رو دارم.
تو محشری مرد. خیلی دوستت دارم.
شما لطف دارید دوست عزیز
عالي بود
سلام. ببخشید من یه سوال دارم. برای ورود به اکوادور باید توی فرودگاه بلیط برگشت نشون بدیم؟ چون من قصد دارم برم جای دیگه بعدش ولی میخوام از همونجا ویزای کشور بعدی رو بگیرم و نمیدونم کجا بشه.
ممنون
سلام دوست عزيز
ضمن تشکر از مطالب مفيدتان، بنده قصد دارم زمستان امسال به بوليوي سفر کنم. ممنون مي شوم اگر نکاتي لازم هست ياد آور شويد، بويژه مسير سفر و هزينه هاي آن به قيمت امروز
واقعا شما دوچرخه سواری کردی تو جاده مرگ با بقیه جاده های خطر ناک
این کار یکی از بزرگ ترین آرزو های منه من یه پسر ۱۶ سالم
واقعا هیجام محزه
من به این به شدت علاقه زیادی دارم و همش تو کوه هی بلند با جاده های خطر ناک با گوگل مپس هستم
من تو یه جا خوندم مرتفه ترین جاده دنیا با ارتفاع بیش از ۵۷۰۰ متر است که تو گینس ثبت شده و در بولیوی هست و مال یه اتشفشانه
من هم دو ماه دیگه می رم بولیوی
ویزا تونستین بگیرین؟ سفارت میگه برچسب ویزا تموم کردن
سلام ایا برای ویزا سفارت گردش حساب میخواد یا موجودی حساب چون من میخوام یه حساب باز کنم و فقط توش موجودی باشه
سلام ، ببخشید تو نظرات خوندم که شما نوشته بودید استاندارد های زندگی بلیوی از ایران پایین تر ، این استاندارد ها شامل چه چیز های می تونه باشه ?میشه بیشتر توضیح بدید درباره سبک زندیگشون.
من با پسر بولیوی اشنا شدم و قرار ازدواج کنیم و برای زندگی اونجا برام میخوام از قبل بدونم اونجا چه مدلیه. ممنون
بستگی داره کدام شهر زندگی بکنه این خیلی مهم هست و در کل زیاد به خانواده اعتقاد ندارند مثل ایران نیست
سلام احمد جان
لطفا ادرس بیج اینستاگرامتو بذار
سلام. بسیار عالی و مفید نوشتید. ممنون از سایت خوبتون. من و همسرم برای نوروز امسال برنامه سفر به برزیل داریم که دوست داریم از بولیوی و پرو هم بازدید کنیم. قبلا یکبار برزیل رفتم. میخواستم ببینم شرایط بولیوی به چه صورته آیا امنیت داره برای سفرمون؟ چون شنیدم خیلی فقیر هستند. نا امنی در حد ریودوژانیرو برام قابل قبوله:) در ضمن زبان اسپانیایی هم در حد صحبت کردن معمولی بلدم. اگر لینکی برای ارتباط هست که بتونم ازتون مشورتای بیشتری بگیرم ممنون میشم لطف کنید.
بسیار عالی و مفید.
منتظر اکوادور هستیم همچنان
ممنون از شما احمد عزیز ، واقعا نمیدونم چه طوری ازت تشکر کنم بابت مطالب مفیدت.
تو رو خدا زودتر اکوادور رو بذار چون ما قصد سفر به این کشور رو داریم و اطلاعات شما خیلی خیلی میتونه به ما کمک کنه !
سلام جواد جان
ممنون از لطفت
متاسفانه سفرنامه اکوادور به این زودی ها نوبتش نمیشه
فدای سَرِت احمد جان.
فدایی داری.
واقعا ممنونم.... من تو این هفته میرم سفارت.ِ.ِبولیوی .. البته اگه خدا بخاد
سلام اینجا هنوز فعال هست یا خیر- من با دختری از بولیوی اشنا شدم و قصد ازدواج دارم- در این خصوص راهنمایی دارید یا خیر
سلام عالی بود با شما به نقاطی سفر کردم که در خواب هم نمی دیدم امیدوارم از آداب و رسوم مردم کشورهایی که سفر می کنید بیشتر بنویسید
سلام حمید جان
حتما
بازم سلام
از دیشب تاحالا نصف سفرنامه هارو خوندم ایکاش بیشتر عکس بزاری جزئیاتو بیشتر توضیح بدی 😅نترس حوصله سربر نیست
سلام رضا جان
چشم